به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند

بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند

به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند

گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند

به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن

مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند

صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل

ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند

درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی

گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند

خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر

ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند

دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی

چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند

چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد

شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند

شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی

مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند

گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن

کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند

نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی

غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند

اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش

عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند

به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم

ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند

چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم

مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند

به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری

مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند

تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق

غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند

طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن

تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند

صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر

برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند

به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل

مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند

صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند

چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را

که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند

رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم

که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند

چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی

مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند

مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را

که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند

به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان

کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند

به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل

که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند

دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن

گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند

من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا

صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند

قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل

حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند

جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر

مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند

به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل

چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد

که چون آبله زیرپا می‌دمد

عرق در دم حاجت از روی مرد

اگر شرم دارد چرا می‌دمد

به حسرت نگاهی ‌که این جلوه‌ها

ز مژگان رو بر قفا می‌دمد

وجود از عدم آنقدر دور نیست

نگاه اندکی نارسا می‌دمد

نصیب سحر قحط شبنم مباد

نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد

فسونی ‌که تا حشر خواب آورد

به‌گوشم نی بوریا می‌دمد

به ترک طلب ربشه دارد قبول

بروگر بکاری بسیا می‌دمد

ز خود باید ای ناله برخاستن

کزین نیستان یک عصا می‌دمد

معمای اسم فناییم و بس

همین نفس مطلق ز ما می‌دمد

به رنگ چنار از بهار امید

بس است اینکه دست دعا می‌دمد

ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام

سر و ‌گردن از هم جدا می‌دمد

به عقبا است موقوف مزد عمل

کجا کاشتند از کجا می‌دمد

دو روزی بچینید گلهای ناز

ز باغی‌ که ما و شما می‌دمد

سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست

ازین بام چندین هوا می‌دمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند

جایی نرفته‌ام که دعا می‌توان رساند

دورم ز وصل یار به خود هم نمی‌رسم

یاران مرا دگر به‌ کجا می‌توان رساند

پوشیده نیست آنهمه‌ گرد سراغ من

چشمی چو آبله ته پا می‌توان رساند

یار از نظر چو مصرع برجسته می‌رود

فرصت بدیهه‌جوست مرا می‌توان رساند

ای ساکنان میکده ننگ ترحم است

ما را اگر به خانهٔ ما می‌توان رساند

نقش خیال عالم آب است خوب و زشت

کز یک عرق دماغ حیا می‌توان رساند

شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است

آیینه‌ای به دست دعا می‌توان رساند

در عالمی‌که ضبط نفس راهبر شود

بی‌مرگ بنده را به خدا می‌توان رساند

بیمغزی هوس الم جاه می‌کشد

مکتوب استخوان به هما می‌توان رساند

پی‌کرده است گم به چمن خون بیدلان

آبی به باغبان حنا می‌توان رساند

گل در بغل به یاد جمال تو خفته‌ایم

از خاک ما چمن به جلا می‌توان رساند

ما بوالفضول ‌کعبه و بتخانه نیستیم

این یک دماغ در همه جا می‌توان رساند

عهدی نبسته‌ایم به فرصت درین چمن

از ما سلام‌گل به وفا می‌توان رساند

بید‌ل دماغ ناز فلک پر بلند نیست

گرد خود اندکی به هوا می‌توان رساند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد

سرش از ‌ید بال‌افشانتر از بسمل برون آمد

چه‌سازد عقل مسکین‌کر نپوشدکسوت مجنون

که لیلی هرکجا بی‌پرده شد محمل برون آمد

ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن

سخن‌صد پیش پا خورد اززبان‌کز دل برون آمد

به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد

چراغان‌کرد آن پروانه‌کز محفل برون آمد

سراغ عافیت‌گم بود در وحشتگه امکان

طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد

رهایی نیست از هستی بغیر از خاک‌کردیدن

از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد

به ‌کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را

دل از خود جمع‌ کردن عقده مشکل برون آمد

ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن

حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد

دماغ خاکساری هم عروج نشئه‌ای دارد

من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد

که دارد طاقت هم‌چشمی ظرف حباب من

محیط ازخود تهی ‌گردید تا بیدل برون آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

فالی از داغ زدم دل چمن‌آیین آمد

ورق ‌لاله‌ به‌ یک نقطه چه ‌رنگین ‌آمد

جرأت سعی‌، دماغ تپش‌آرایی کیست

پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد

چون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند

تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد

عافیت می‌طلبی بگذر از اندیشهٔ جاه

شمع را آفت سر افسر زرین آمد

تلخکامی‌ست ز درک من و ما حاصل‌ کوش

بی‌حلاوت بود آن‌کس‌ که سخن‌چین آمد

صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت

هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد

سایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند

رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد

هرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد

خار پا را ز گل آبله بالین آمد

در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب

عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد

صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس

دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد

بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم

سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

گل به سر، جام به کف‌، آن چمن‌ آیین آمد

میکشان مژده‌، بهار آمد و رنگین آمد

طبعم از دست زبان‌سوز تبی داشت چو شمع

عاقبت خامشی‌ام بر سر بالین آمد

نخل‌ گلزار محبت ثمر عیش نداد

مصرع آه همان یأس مضامین آمد

حیرتم بی‌اثر از انجمن عالم رنگ

همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمد

حاصل این چمن از سودن دستم‌ گل‌ کرد

به‌ کف از آبله‌ام دامن‌ گلچین آمد

هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون

بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد

چه خیالست سر از خواب گران برداریم

پهلوی ما چو گهر در ته‌‌ی بالین آمد

چون نفس سر به خط وحشت دل می‌تازیم

جاده در دامن این دشت همان چین آمد

باز بی‌روی تو در فصل جنون جوش بهار

سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمد

خون به‌ دل‌، خاک‌ به‌ سر، آه به‌ لب‌، اشک به چشم

بی‌جمال تو چه‌ها بر من مسکین آمد

بیدل آسوده‌تر از موج گهر خاک شدیم

رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

تمام شوقیم لیک غافل‌که دل به راه‌که می‌خرامد

جگربه داغ‌که می‌نشیند نفس به آه‌که می‌خرامد

ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی

نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاه‌که می‌خرامد

اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما

به پردهٔ چاک این‌کتانها فروغ ماه‌که می‌خرامد

غبار هر ذره می‌فروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن

رم غزالان این بیابان پی نگاه‌که می‌خرامد

ز رنگ‌گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی

دراین‌گلستان ندانم امروزکه کج‌کلاه که می‌خرامد

اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی

به این سر و برگ خلق آواره در پناه‌ که می‌خرامد

نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم می‌باید آب‌گشتن

اگر بداندکه بی‌محابا به جلوه‌گاه که می‌خرامد

به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی

نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می‌خرامد

مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل

وگرنه آن برق بی‌نیازی پی گیاه که می‌خرامد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد

دعا از بس ‌گرانی‌ کرد دستم زیر سنگ آمد

ز سعی هرزه‌جولان رنجها بردم درین وادی

ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد

به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب

که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد

تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم

که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد

به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش

قیامت آمد، آشوب پری‌، آمد فرنگ آمد

غباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی

شکست از دامنش گل‌کرد و تصویرم به رنگ آمد

به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم

که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد

به احسانها‌ی بیجا خواجه می‌نازد نمی‌داند

که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد

شکست دل نمی‌دیدم نفس گر جمع می‌کردم

به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد

به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن

به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد

دو روزی طرف با دل هم ‌ببستم چون نفس بیدل

بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد

گوهر چه نفس سوخت ‌که از آب برآمد

غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق

ز آن جوش‌ که دردی ز می ناب برآمد

خواه انجمن‌آرا شد و خواه آینه پرداخت

از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد

نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست

در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد

ای دیده‌وران چارهٔ حیرت چه خیال است

آیینه عبث طالب سیماب برآمد

از ساحل این بحر زبان می‌کشد آتش

کشتی به چه امید ز گرداب برآمد

بیش از همه در عالم غیرت خجلم‌ کرد

آن‌ کار که بی‌منت احباب برآمد

این دشت ز بس منفعل‌ کوشش ما بود

خاکی‌ که بر آن دست زدیم آب برآمد

زین باغ به‌ کیفین رنگی نرسیدیم

دریا همه یک ‌گوهر نایاب برآمد

پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست

با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد

زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش

مخمل عرقی‌کردکه از خواب برآمد

بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی

کامروز چراغ تو ز محراب برآمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4378737
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث