به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شوق دیداری ‌که از دل بال حسرت می کشد

تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد

بی‌رخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست

لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد

از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح

همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد

هرکجاگل می‌کند نقش ضعیفیهای من

خامهٔ نقاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد

ای نهال ‌گلشن عبرت به رعنایی مناز

شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد

غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است

تخم این مزرع ‌به‌ جای پشه آفت می‌کشد

زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست

ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد

بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس

گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد

بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی

خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد

چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌کس ننگ نیست

تهمت کم‌همتیها تیر همت می‌کشد

پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ

دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد

کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی

محمل تمکین هربنیاد خفت می‌کشد

بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن

عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد

ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن

گردش‌ چشم است میدانی‌که فرصت می‌کشد

نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق

پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد

کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد

آسان مدان به کارگه هستی آمدن

اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد

فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت

نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد

سامان زندگی نفسی چند بیش نیست

عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد

زاهد خیال ریش رها کن ‌کزین هوس

آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد

با هیچکس مجوش‌ که تمثال خوب و زشت

رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد

ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر

باریست زندگی‌ که خر لنگ می‌کشد

خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی‌ که نیست

چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد

خون شد دل از عمارت حرصی‌ که عمرهاست

زین‌ کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد

خامش نوای حسرت دیدار نیستم

در دیده سرمه ‌گر کشم آهنگ می‌کشد

از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع

نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد

بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن

معنی فشار قافیهٔ تنگ می‌کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

از غبارم هرچه بالا می‌کشد

سرمه درچشم ثریا می‌کشد

بسکه مد وحشت شوقم رساست

فکر امروزم به فردا می‌کشد

تا خرد باقی‌ست صحرای جنون

دامن‌ از آلایش ما می‌کشد

خوابناکان می‌رمند از آگهی

سایه ازخورشید خود را می‌کشد

سخت بیرنگ است نقش مدعا

عالمی تصویر عنقا می‌کشد

خون دل بی‌پرده است از انفعال

سرنگونی می ز مینا می‌کشد

عقل‌ گو خون شو که تفتیش جنون

یک جهان شور از نفس وامی‌کشد

ما گرانجانان ز خود وامی‌کشیم

کوه از دامن اگر پا می‌کشد

تر زبانی خفت عقل‌ست و بس

صد شکست از موج دریا می‌کشد

محمل رنگ از شکستن بسته‌اند

بسکه بار درد دلها می‌کشد

عالمی را می‌برد حسرت فرو

این نهنگ تشنه دریا می‌کشد

زرپرستی می‌کند دل را سیاه

آخر این صفرا به سودا می‌کشد

بار ما بیدل به دوش عاجزی‌ست

سایه را افتادگی ها می‌کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

هرکه حرفی از لبت وامی‌کشد

از رگ یاقوت صهبا می‌کشد

بسکه مخمور خیالت رفته‌ایم

آمدن خمیازهٔ ما می‌کشد

نازش ما بیکسان بر نیستی‌ست

خار و خس از شعله بالا می‌کشد

شوق تا بر لب رساند ناله‌ای

گرد دل دامان صحرا می‌کشد

می‌رویم‌از خویش‌وخجلت می‌کشیم

ذوق آغوش که ما را می‌کشد

عشق خونخوار از دم تیغ فنا

دست احسان بر سر ما می‌کشد

خودگدازی ظرف پیدا کردن است

اشک دریاها به مینا می‌کشد

عمرها شد پای خواب‌آلود من

انتقام از سعی بیجا می‌کشد

نی نشان دارم نه نام اما هنوز

همت ‌من ‌ننگ عنقا می‌کشد

می‌گریزم از اثرهای غرور

اشک هر جا سرکشد پا می‌کشد

محو عشق ازکفر و ایمان فارغ‌ست

خانهٔ حیرت تماشا می‌کشد

بید‌ل از لبیک و ناقوسم مپرس

عشق درگوشم نواها می‌کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

به‌ کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد

شبیخون به عمر خضر زنم‌که نفس شراب سحر کشد

نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس

بتپم درآینه چون نفس‌که زجوهرم ته پر می‌کشد

نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه‌خرامی‌ام

مگرم تأمل نقش پا مژه‌ای به پیش نظر کشد

دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی

که فلک به رشتهٔ‌گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد

ز لب فصیح وفا بیان به حدیث‌کین ندهی زبان

ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی ‌که شکر کشد

نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم

که چو موجم آبله‌های پا غم انفعال‌گهرکشد

زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم

مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد

به حدیقه‌ای که شهید او کشد انتظار مراد دل

چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه‌ای به ثمر کشد

به سجود درگهش ای عرق تو ز بی‌نمی منما تری

که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد

نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته‌ام

بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد

سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب

که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

جبههٔ‌حرص اگر چنین‌گرد ره هوس‌کشد

آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد

هرزه‌در است گفتگو ورنه تأمل نفس

پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد

سنگ ترازوی وقار میل شکست ‌کس نکرد

ننگ عدالت است اگرکوه‌کم عدس کشد

آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم

حیف‌که ناز سرکشی‌ گردن ما به خس‌ کشد

عهد وفاق بسته‌ایم با اثر شکست دل

محمل یاس‌ما بس‌است نالهٔ ‌این ‌جرس‌کشد

تا کی از استخوان پوچ زحمت بی‌حلاوتی

کاش مصور هوس جای هما مگس‌کشد

رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال ‌کیست

جیب‌فلک درد سحر تا نفس از قفس‌کشد

عیب‌و هنر شعور تست‌ ورنه درین ‌ادب‌سرا

بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد

بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر

دیده ز خس نمی‌کشد آنچه دل ازنفس‌کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد

اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد

هیچکس‌چون نقش‌پا از خاک‌راهم برنداشت

این‌گل محرومی از درد نچیدن داغ شد

می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم

نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد

غافلم از حسنش اما اینقدر دانم‌که دوش

برق‌حیرت جلوه‌ای دیدم‌که دیدن داغ شد

برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما

چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد

از جنون‌پیمایی طاووس بیتابم‌- مپرس

پر زدم چندان‌ که در بالم پریدن داغ شد

محو دیدارکه‌ام کز دورباش جلوه‌اش

برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد

عاقبت ‌گردنکشان ‌را طو‌ق‌ گردن نقش‌ پاست

شعله هم اینجا به‌ جرم سر کشیدن داغ شد

آب درآیینه آخر فال حیرت می‌زند

آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد

غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد

انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد

ناله‌ای ‌کردم به‌ گلشن بیدل از شوق گلی

لاله‌ها را پنبهٔ ‌گوش از شنیدن داغ شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

آگاهی دل انجمن اختلاف شد

عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد

کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند

گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد

بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور

چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد

میل غذاست مرکز بنیاد زندگی

پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد

مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی

برگرد خویش گردش رنگم طواف شد

آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش

لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد

پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام ‌گشود

قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد

مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند

تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد

فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی

ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد

با خامشی بساز که خواهد گشاد لب

میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد

بیدل به چارسوی برودت رواج دهر

گردکساد، جنس وفا را لحاف شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد

همچو چینی تار مویی ‌کاسهٔ طنبور شد

برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار

خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد

عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود

ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد

نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند

شعله‌ای‌ کز دود فارغ ‌گشت عین نور شد

گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر

آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد

دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد

موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد

کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم

بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد

ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد

مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد

چون سحر کم نیست‌ گر عرض غباری داده‌ایم

بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد

عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام

آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

 

هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد

رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد

رنگ منت برنمی‌دارد دل اهل صفا

صبح‌ ، زخم خویش را خود مرهم‌کافور شد

بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند

دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد

بیقرارانت دماغ حسرتی می‌سوختند

یک شرر ازپرده بیرون‌زد چراغ طور شد

دل چه سامان‌کز شکست آرزو بر هم نچید

بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد

بود بی‌تعمیریی صرف بنای کاینات

دل خرابی‌کرد کاین ویرانه‌ها معمور شد

ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست

بسکه چشم از معنی‌ام پوشید حاسد،‌کور شد

گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست

از شکست پل نترسد سیل چون‌ پر زور شد

زبن همه حسرت‌که مردم در خمارن مرده‌اند

جمع شد خمیازه‌ای چند و دهان گور شد

آبله بی‌سعی پامردی نمی‌آید به دست

ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد

محنت پیری‌ست بیدل حاصل عیش شباب

هرکه ‌شب ‌می خورد خواهد صبحدم‌ مخمور شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:16 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4385096
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث