به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد

دلی‌ دارد چه ‌مشکل‌ گر به دردی آشنا باشد

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی

پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد

حریص ‌صید مطلب‌ راحت‌ از زحمت نمی‌داند

به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد

ز نان ‌شب ‌دلت ‌گر جمع گردد مفت ‌عشرت دان

سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد

زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد

مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد

نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا

تو می‌گنجی‌و بس‌،‌کر، در دل عشاق جا باشد

چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل

ازین آیینه بسیار است ‌گر حیرت‌نما باشد

جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری

تقاضای نگاهی‌ بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل‌ که تاثیر نگاهت سرمه افشاند

شکست‌ شیشه‌ همچون‌ موج گوهر بی‌صدا باشد

به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان

که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی

گر این ‌آیینه خون‌ گردد به یک رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل

چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد

کلفت هر دو جهان در گره ما باشد

صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم

خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد

گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا

نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد

جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن

وهم ‌گو در غم اندیشهٔ فردا باشد

زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ

شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد

پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل

گل این باغ محال است که رعنا باشد

مژه‌ای ‌گرم توان ‌کرد در این عبرتگاه

بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد

سعی واماندگی‌ام ‌کرد به منزل همدوش

گره رشته ره آبلهٔ پا باشد

به‌ گشاد مژه آغوش یقین انشا کن

جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد

عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست

خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد

بی ‌زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم

کف افسوس خموشی لب ‌گویا باشد

دل نداریم و همان بارکش صد المیم

زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد

بیدل آیینه‌ ی مشرب نکشد کلفت زنگ

سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

آن فتنه ‌که آفاقش شور من و ما باشد

دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد

بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود

نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد

راحت‌طلبی ما را چون‌ شمع به خاک افکند

این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد

گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی

آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد

بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن

عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد

نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا

غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد

کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن

بگذار که این پرواز در بال هما باشد

اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است

آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد

با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت

باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد

اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت

کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد

تحقیق ندارد کار با شبهه‌ تراشیها

در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد

اجزای جهان کل کیفیت‌ کل دارد

هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد

هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل

بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد

جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد

تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت

کف افسوس خموشی لب گویا باشد

گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد

گرد آسوده همان دامن صحرا باشد

بر دل سوخته‌ام آب مپاش ای نم اشک

برق این خانه مباد آتش سودا باشد

نارسایی قفس تهمت افسرده‌ دلی‌ست

مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد

طلب‌افسرده شود همت اگرتنگ فضاست

تپش موج به اندازهٔ دربا باشد

یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل

زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد

بگدازید که در انجمن یاد وصال

دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد

نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست

کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد

شعله‌ها زیرنشین علم دود خودند

چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد

تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل

من و چشمی‌ که به حیرانی خود وا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

پی اشک من ندانم به‌کجا رسیده باشد

ز پی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد

ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است

مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد

تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن

چه رسد به حالم آنکس‌که ترا ندیده باشد

به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم

دل چاک بال می‌زد سحری دمیده باشد

به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است

دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد

دل ما نداشت چیزی‌که توان نمود صیدش

سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد

چه ‌بلندی و چه پستی‌، چه عدم چه ملک هستی

نشنیده‌ایم جایی‌که کس آرمیده باشد

بم‌و زبر هستی‌ما چو خروش‌ساز عنقاست

شنو ازکسی‌که او هم زکسی شنید باشد

ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان

مژه آب ده ز خاری‌ که به پا خلیده باشد

غم هیچکس ندارد فلک غروپیما

به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد

به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است

مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد

همه‌کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید

من و ناز نیم‌جانی‌ که به لب رسیده باشد

به هزار پرده بیدل ز دهان بی‌نشانش

سخنی شنیده‌ام من‌ که‌ کسی ندیده باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

 

کسی معنی بحر فهمیده باشد

که چون موج برخویش پیچیده باشد

چو آیینه پر ساده است این‌ گلستان

خیال تو رنگی تراشیده باشد

کسی را رسد ناز مستی‌ که چون خط

به گرد لب یار گردیده باشد

به گردون رسد پایهٔ گردبادی

که از خاکساری‌ گلی چیده یاشد

طراوت در این باغ رنگی ندارد

مگر انفعالی تراویده باشد

غم خانه‌داری‌ست دام فریبت

گره بند تار نظر دیده باشد

درین ره شود پایمال حوادث

چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد

به وحشت قناعت‌ کن از عیش امکان

گل این چمن دامن چیده باشد

ز گردی کزین دست خیزد حذر کن

دل کس در این پرده نالیده باشد

ندارم چو گل پای سیر بهارت

به رویم مگر رنگ گردیده باشد

جهان در تماشاگه عرض نازت

نگاهی در آیینه بالیده باشد

بود گریه دزیدن چشم بیدل

چو زخمی‌ که او آب دزدیده باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

 

صفا داغ‌ کدورت‌ گشت سامان من و ما شد

به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد

زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن

ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد

ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم

گریبان تأمل صرف دامن‌گشت صحرا شد

چراغ برق تحقیقی نمی‌باشد درین وادی

سیاهی‌کرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد

ز تمثال فنا تصویر صبح آواز می‌آید

که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد

ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی

زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد

به قدر ناز معشوق‌ست سعی همت عاشق

نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد

دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو

به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد

عروجم بی‌نشانی بود لیک از پستی همت

شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد

سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل

جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

 

ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد

گهر از شرم ‌کمظرفی عرقها کرد دریا شد

ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت

نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد

تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی

فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد

به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن

خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد

نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی

نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد

چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل

سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد

درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش

همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد

به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم

درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد

نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را

شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد

تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل

به خاموشی نفسها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

 

هوس تعین خواجگی‌، به نیاز بنده نمی‌رسد

رگ ‌گردنی که علم کنی‌، به سر فکنده نمی‌رسد

ز طنین غلغلهٔ مگس‌، به فلک رسیده پر هوس

همه سوست باد بروت و بس‌، که به پشم کنده نمی‌رسد

ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک

که به غیر حسرت مزبله به دماغ‌گنده نمی‌رسد

پی قطع الفت این و آن‌، مددی به روی تنک رسان

که به تیغ تا نزنی فسان‌، به دم برنده نمی‌رسد

زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر

که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد

همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی

من ازاین چمن به چه گل رسم‌،‌که لبم به خنده نمی‌رسد

مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی

که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد

به عروج منظرکبریا، نرسیده‌گرد تلاش ما

تو ز سجده بال ادب‌گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد

به پناه زخم محبتی‌، من بیدل ایمنم از تعب

که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌کنده نمی‌رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

 

به امید فنا تاب وتب هستی‌گوارا شد

هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد

فکندیم از تمیز آخر خلل درکار یکتایی

بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شد

زبان حال دارد سرمهٔ لاف‌کمال اینجا

نفس دزدید جوهر هر قدر آیینه‌گویا شد

ز عرض‌ جوهر معنی به وجدان صلح‌ کن ورنه

سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد

حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان

به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شد

به هندستان اگر این است سامان رعونتها

توان ‌در مفلسی‌ هم‌ چیره‌ کلکی ‌بست ‌و مرنا شد

سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن

غم‌ اینجا ساغری‌ دارد که باید داغ‌ صهبا شد

خیال هرچه بندی شوق پیدا می‌کند رنگش

ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شد

گشاد غنچه در اوراق ‌گل خواباند گلشن را

جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد

به خاموشی نمک دادم سراغ بی‌نشانی را

نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شد

تأمل پیشه‌ کردم معنی من لفظ شد بیدل

ز صهبایم روانی رفت تا آنجاکه مینا ‌شد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398534
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث