به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عرق دارد عنان احتیاج بی‌نقاب من

ره صد دیر آتشخانه واکرده‌ست آب من

به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد

چو مژگان سیلها خفته‌ست در موج سراب من

ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم

که گردد خامشی صور قیامت در جواب من

چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش

پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من

به خود تا می‌گشایم چشم از شرم آب می‌گردم

تنکرویی‌ست پر بیگانهٔ وضع حباب من

درین گلشن که شبنم‌کاری خجلت جنون دارد

گلم اما خیال رنگ می‌گیرد گلاب من

ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن

به رنگ شعله حیرانم چه می‌خواهد شتاب من

نمو در مزرعم پای به دامن خفته‌ای دارد

ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من

ندانم در کمین انتظار کیستم یارب

ز بالین می‌دمد امشب پر پروانه خواب من

به بزم وصل نام هستی عاشق نمی‌گنجد

ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من

به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل

نمی‌دانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من

ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من

به تحقیق چه پردازم‌ که از نیرنگ دانشها

دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من

قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمی‌داند

چو شبنم‌ گوشهٔ چشمی‌ست مینای شراب من

غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل

همان خاکم اگر آرام‌ گیرد اضطراب من

ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را

که در وزن‌ کمی بسیار پیش آید حساب من

به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه می‌پرسی

چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من

به هر بی‌ آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم

که نقش هر دو عالم شسته می‌جوشد ز آب من

به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا

کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من

به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمی‌خیزم

ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من

به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت

ورق‌ گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من

درین محفل ندارد هیچکس خون‌گرمی الفت

مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من

تهی از خود شدن بیدل به بی‌مغزی‌ کشید آخر

درین دریا پُر از خود بود چون‌ گوهر حباب من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن

اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن

کجاست موقع‌شناس راحت ‌که کم‌ کشد زحمت تردد

به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن

قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین

که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن

غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی

به ‌حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن

جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی

گرفتم ای ‌گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن

چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌کارگاه دماغ مجنون

که‌کرده‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن

چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را

ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن

به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان

به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن

نفس بهار است غنچهٔ دل‌، نی‌ام زامداد غیر غافل

چو رنگ‌ گل آتشی‌ که دارم نمی‌برد التجا به دامن

بهانهٔ درد هم‌ کمالی‌ست در طریق وفاپرستی

عرق دمد تا من اشک بندم به‌ دوش چشم حیا به دامن

بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد

ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن

جسته‌ست گریبان من از عالم دامن

تا وحشت عنقایی‌ام آهنگ جنون ‌کرد

گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن

از تنگی دل وسعت امکان به‌گره رفت

شد کلفت این‌گرد دلیل رم دامن

گر ترک حسد چهرهٔ‌ توفیق فروزد

چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن

بال رم فرصت نتوان‌کرد فراهم

چاکست گریبان گل از ماتم دامن

بر صورت دنیا زده‌ام پهلوی تسلیم

پای است دراین انجمنم توام دامن

طاقت اثر حوصله ‌گم‌کرد درین باغ

حیرت ‌گلی آورد که‌گفتم‌ کم دامن

فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند

چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن

بیدل به فشار دل تنگم چه توان‌کرد

صحرا شدم اما نشدم محرم دامن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من

چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من

از هوا پروردگان نوبهار وحشتم

چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من

ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت

رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من

یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن

چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من

گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود

خلعت دل در چه‌کوتاهی ‌ست بر بالای من

شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست

چشمکی دارد پری درکسوت مینای من

بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است

جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من

سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد

می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من

سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست

شد هواگیر از فشار این مکانها جای من

بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت

چون نگه در پردهٔ شب‌، روز ناپیدای من

سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش

آستان سجده می‌آراید استغنای من

غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم

این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

آزادی آخر بد باخت با من

رنج‌ کمر شد چینهای دامن

مزدور عجز است تسلیم الفت

دل هر چه برداشت ‌گشتم دو تا من

زیر و بم عمر روشن نگردید

کاین شور عبرت او بود یا من

یارب چه پرداخت سحر تعین

خلقی شهید است زین خونبها من

غافل مباشید از فهم اسرار

معنی خیالان یادی‌ست با من

دل بر که بندم رنگ از چه‌ گیرم

از هر دو عالم چون او جدا من

هر جا رسیدم یک نغمه دیدم

یارب کجایی‌ست این جابجا من

خود سنج وهمی با بیش و کم ساز

مفت ترازوست مثقال یا من

دل زین خرابات دیگر چه جوید

زد شیشه بر سنگ آمد صدا من

هنگامهٔ وهم بگذار مگذر

من تا کجا او، او تا کجا من

بیدل به خود هیچ طرفی نبستم

در معنی او بود این بیوفا من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن

دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن

نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت

سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن

برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا

قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن

تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی

فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن

ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت

به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الا هی‌ کن

تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد

همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن

ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید

که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن

حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت

برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن

مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را

فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن

تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی

ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن

جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد

تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن

شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل

به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی‌ کن

پر افشانده را بسم الله بخت آزمایی‌کن

ز غفلت چند ساز نغمه‌های بی‌اثر بردن

به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن

ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد

ز خود گر بر نیایی نوحه‌ای بر نارسایی ‌کن

نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد

مژه بردار و رفع شکوه‌های بی‌عصایی کن

دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل

تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبهه‌سایی کن

نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمی‌خواهد

به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن

ز پیش‌آهنگی قانون عبرت‌ها مشو غافل

به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن

حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی

چو محو جلوه‌اش‌گشتی دو عالم خودنمایی‌کن

حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو

شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن

نفس تا بی‌نشان گشتن کمین زندگی دارد

غبارت را به هر رنگی‌که می‌خواهی هوایی‌کن

تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری

اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن

سحاب فضل از هر قطره استعداد می‌ریزد

نه‌ای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن

جهان غیرست تا الفت‌پرست نسبت خویشی

ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن

فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت

غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن

گر مایل نازی سوی این آینه روکن

شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست

ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن

تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند

در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفوکن

منظور وفا گر بود امداد ضعیفان

با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن

صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت

هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن

تحقیق خیالات مقابل نپسندد

تمثال پرستی سر آیینه فرو کن

برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد

ابریشم این ساز نوا باخته مو کن

زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم

زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن

از قطرهٔ ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست

هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن

بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست

آن روی امیدی که نداری همه سو کن

بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است

چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن

پرواز هما یمن ندارد مگسی کن

تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش

تا قافله آرام پذیرد جرسی‌ کن

افروختنت سوختنی بیش ندارد

گر رشتهٔ شمعی نتوان ‌گشت خسی ‌کن

درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری‌ست

کس مصلح‌ کس نیست تو برخود عسسی کن

بی‌کسب هوس‌ کام تمنا نتوان یافت

گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن

چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست

ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن

کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی‌ست

یک را به تصنع عدد آوازه سی کن

هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است

تا باد چراغی نشوی بی‌نفسی کن

بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد

گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4327520
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث