به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد

تمثال ‌گرفت آینه در دست‌ و به در زد

همت به سواد طلبت ‌گرد جنون داشت

نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد

رفتی و نیاسود غبارم چه توان‌کرد

بر آتش من ناز تو دامان سحر زد

بی‌روی تو از سیر چمن صرفه نبردم

هر لاله‌ که دیدم شبیخونم به نظر زد

زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است

گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد

بی ‌برگ طرب کرد مرا قامت پیری

خم‌گشتن این نخل به صد شاخ تبر زد

افسون شعور از نفسم دود برآورد

آبی ‌که به رو می‌زدم آتش به جگر زد

بی‌یاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم

تا آبله‌پا گشت گهر فال سفر زد

پرواز نگاهی بتماشا نرساندم

چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد

مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود

حیرت‌زده‌ام دامن این خیمه که بر زد

فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم

صبح از نفس سوخته دامن به‌کمر زد

ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر

تمثال‌گلی بودکه آیینه به سر زد

دشنامی از آن لعل شنیدم‌ که مپرسید

می‌خواست به سنگم زند آخر به گهر زد

بیدل دل ما را نگهی برد به غارت

آن‌گل‌که تو دیدی چمنی بود نظر زد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:55 PM

 

حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد

چو شیشه دل‌که‌کشد تیغ از میانش و لرزد

قیامت است بر آن بلبلی ‌که از ادب ‌گل

پر شکسته‌کشد سر ز آشیانش و لرزد

به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان

چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد

به وحشتی‌است درین عرصه برق‌تازی فرصت

که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد

به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم

چو مفلسی ‌که شود گنج زر عیانش و لرزد

اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی

ز ناله رشته‌کشد مغز استخوانش و لرزد

ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی

چو نبض تب‌زده برخود تپد زبانش و لرزد

به عرصه‌ای ‌که شود پرفشان نهیب خدنگت

فلک چو شست ببوسد زه‌ کمانش و لرزد

خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد

به تن ز موج دود رعشه ناگهان‌اش و لرزد

گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت

چو شب‌روی ‌که ‌کند بیم پاسبانش و لرزد

شکسته‌رنگی عاشق اگر رسد به خیالش

چو شاخ‌گل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد

غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود

به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد

حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد

چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:55 PM

 

نفس ‌با یک‌ جهان وحشت به‌ خاک‌ و آب می‌سازد

پرافشان نشئه‌ای با کلفت اسباب می‌سازد

چو آل دودی ‌که پیدا می‌کند خاموشی شمعش

زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب می‌سازد

دل آواره‌ام هرجا کند انداز بیتابی

فلک را خجلت سرگشتگی‌ گرداب می‌سازد

به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن

غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می‌سازد

ز موی پیری‌ام گمراهی دل کم نمی‌گردد

نمک را دیدهٔ غفلت‌ پرستم خواب می‌سازد

تواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر

هلال اینجا جبین سجده از محراب می‌سازد

دل بی‌نشئه‌ای داری نیاز درد الفت کن

گداز انگور را آخر شراب ناب می‌سازد

دماغ حسرت اسباب می‌سوزی از این غافل

که اجزای ترا هم مطلب نایاب می‌سازد

سحر ایجاد شبنم می‌کند من هم‌گمان دارم

که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می‌سازد

به رنگ شمع‌گرد غارت اشک است اجزایم

چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می‌سازد

چنین‌ کز عضو عضوم موج‌ غفلت می‌دمد بیدل

چو فرش مخملم آخر طلسم خواب می‌سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:54 PM

 

چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد

صدف را بی‌گهرگشتن‌کف افسوس می‌سازد

تعلقهای هستی با دلت چندان نمی‌پاید

نفس را یک دو دم این آینه محبوس می‌سازد

چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری

قفس را بی‌پریها عالم مانوس می‌سازد

فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی

خیال بی‌خبر با پرده ناموس می‌سازد

به ‌گمنامی قناعت ‌کن ‌که جاف بی‌حیا طینت

به سرها چرم گاوی می‌کشد تا کوس می‌سازد

تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر

فلک زین‌ رنگ چندین نغمه‌ها محسو‌س می سازد

نفس زیر عرق می‌پرورد شرم حباب اینجا

به پاس آبرو هر شمع با فانوس می‌سازد

خموشی ختم‌گفت‌وگوست لب بربند و فارغ شو

همین یک نقطه کار درس صد قاموس می‌سازد

چه‌سحر است این‌که افسونکاری‌مشاطهٔ حیرت

به دستت می‌دهد آیینه و طاووس می‌سازد

به یاد آستانت‌ گر همه چین بر جبین بندم

ادب لب می‌کند ایجاد و وقف بوس می سازد

فغان بی‌وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل

برهمن‌زاده‌ای در ‌دیر ما ناقوس می‌سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:54 PM

 

راه فضولی ما هم در ازل حیا زد

تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد

صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون‌ کرد

برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد

دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن

دست که دامن ناز بر آتش حنا زد

سررشتهٔ نفس نیست چندان‌ کفیل طاقت

گر دل‌گره ندارد بر طبع ما چرا زد

در نیم‌ گردش رنگ دور نفس تمام است

جام هوس نباید بر طاق‌ کبریا زد

تا دل ازین نیستان یک ناله‌وار برخاست

چون ‌بند نی ضعیفی ‌صد تکیه ‌بر عصا زد

آرایش تحیر موقوف دستگاهیست

راه هزار جولان دامان نارسا زد

افلاس در طبایع بی‌شکوه فلک نیست

ساغر دمی ‌که بی می‌ گردید بر صدا زد

درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر

از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد

با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم

در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد

آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است

با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد

بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان

دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه‌ها زد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

 

چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد

به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد

ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن

که‌ هرجا رشته‌ٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد

درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را

که موج باده از خم تا قدح محراب می‌سازد

جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن

همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می‌سازد

نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی

که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می‌سازد

چو صبحی‌ کز حضور آفتاب انشا کند شبنم

خیال او نفس در سینهٔ من آب می‌سازد

چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم

تب پهلوی من از بوریا سنجاب می‌سازد

به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم

تریهای هوس کشت مرا سیراب می‌سازد

به هجران ذوق وصلی د‌ارم و بر خویش می‌بالم

در آتش نیز این ماهی همان با آب می‌سازد

درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن

نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می‌سازد

ندارد بزم امکان چون ضعیفی‌،‌کیمیاسازی

که اجزای غرور خلق را آداب می‌سازد

تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل

که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

 

غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد

غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد

فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش

حنا بوسدکف دستی‌که دست من نمی‌گیرد

دلی دارم ادب‌ پروردهٔ ناموس یکتایی

که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد

ز تشویش علایق رسته‌گیر آزادطبعان را

عنان آب‌، دام سعی پرویزن نمی‌گیرد

ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد

کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمی‌گیرد

حضور عافیت‌گر مقصد سعی طلب باشد

چرا همّت‌، ره از پا درافتادن نمی‌گیرد

ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب

که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد

تواضع‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی

خم دوش فلک‌، بار سر و گردن نمی‌گیرد

دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل

در این‌ مهتاب‌ شیری‌ هست‌ و کس ‌روغن نمی‌گیرد

قماشی از حیا دارد قبای نازک‌اندامی

که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد

اگر شمع رخش صد انجمن روشن‌ کند بیدل

تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

 

نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد

عدم هم از غبار من هم عیار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شو ق مایوسم

که هرجا ‌می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد

بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان

نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد

عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا

همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد

نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من

نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد

اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل

دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد

ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را

جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد

فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم

خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد

شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل

چوکامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم

که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد

ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من

هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد

فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن‌ داری

که هرکس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

 

فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد

حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد

ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت

چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد

سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت

سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد

ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم

به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد

به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان

ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد

مناز بر مایهٔ تعیّن ‌که‌ کاروان متاع همّت

به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد

ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌نیازی

به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد

اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل

که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد

کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی

که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد

درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی

که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد

فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت

کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد

اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل

که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

 

دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد

کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد

نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار

عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد

زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب

هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد

بگذر از فکر اقامت‌ که به هر چشم زدن

کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد

از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج

به تو این سفله چه داده‌ست‌ که پس می‌گیرد

التقات ضعفا پایه‌‌ی اقبال رساست

شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد

سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان

ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد

قطع امیدکن از عمر که موی پیری

شاهبازی‌ ست‌ که چون صبح نفس می‌گیرد

ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم

سودها مفت رفیقی‌ که جرس می‌گیرد

طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب

رفتن ازخویش سراغ همه ‌کس می‌گیرد

بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست

مفت چشمی‌ که نگاهی به قفس می‌گیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420965
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث