به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد

گرد عدم فرصت ما بال برآورد

عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم

ما را خم دوش مژه حمال برآورد

زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم

آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد

چون آبله در خاک ادبگاه محبت

باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد

جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ

آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد

بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور

باگردن دیگر سر اقبال برآورد

در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود

چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد

سودی که من اندوختم از هیچ متاعی

کم نیست که از منت دلال برآورد

آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست

از جیب من این قافله دنبال برآورد

طاووس من از باغ حضور که خبر یافت

کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد

فریاد که راز تب عشقت بنهفتم

چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد

تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب

خشکی زدماغ قلمم نال برآورد

بیدل علم از معنی نازک نتوان شد

موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد

نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد

به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات

که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد

به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن

که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد

به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب

به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد

ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان

نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد

به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری

که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد

اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا

نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد

ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو

من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد

ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان

مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد

من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم

سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

پیکرم چون تیشه تا از جان‌ کنی یاد آورد

سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد

لب به‌خاموشی فشردم ناله‌جوشید ازنفس

قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد

در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نی‌ام

بشکنم رنگی‌که خونم را به فریاد آورد

هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من

شیشه‌ها می‌باید از ملک پریزاد آورد

بسکه در راهت‌کمین انتظارم پیرکرد

مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد

چون پر طاووس می‌باید اسیر عشق را

کز عدم گلدسته‌واری نذر صیاد آورد

تحفهٔ ما بی‌بران غیر از دل صد چاک نیست

شانه می‌باشد ره‌آوردی‌که شمشاد آورد

عشق ‌را عمری‌ست با خلق ‌امتحان ‌همت است

عالمی را می‌برد مجنون ‌که فرهاد آورد

از تغافل های نازش سخت دور افتاده‌ایم

پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد

تا سپند ما نبیند انتظار سوختن

چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد

انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج

یک عرق‌وارم برون زین خجلت‌آباد آورد

بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش

می‌برد با خویش آخرهرچه را باد آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد

چون تار شمع جاده ز منزل برآورد

چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام

کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد

دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند

چون شمع ازتوقع حاصل برآورد

خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار

این نامه را مگرپر بسمل برآورد

هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق

آغوش سر ز زخم حمایل برآورد

جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام

ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد

در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب

مجنون سربریده زمحمل برآورد

ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند

گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد

بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد

تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد

بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست

دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد

بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد

عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد

رعشهٔ پیری مبادا ریزد آب‌روی مرد

تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق

صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد

گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال

سرنگونی‌ کم وبالی نیست در ابروی مرد

بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن

در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد

هرچه از آثار غیرت می‌تراود غیرتست

جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد

بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی

لافتی ا‌لا علی بنویس بر بازوی مرد

شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند

خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد

از ازل موقع‌شناسان ربط الفت داده‌اند

آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد

آلت او خصیه‌ای خواهد تصور کرد و بس

در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد

هیچکس ‌نگسیخت ‌بیدل ‌بند اوهامی که نیست

آسمان ‌عمری‌ست ‌می‌گردد به‌جست‌وجوی مرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

بی فقر آشکار نگردد عیار مرد

بخت سیه بود محک اعتبار مرد

پاس وقار و سد سکندر برابر است

جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد

دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند

زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد

همت بلند دار کز اسباب اعتبار

بی‌غیرتیست آنچه نباید به ‌کار مرد

در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات

کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد

پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است

در پنبه ‌زار حیز نیفتد شرار مرد

بیش است عزم شیر به‌ گاو بلند شاخ

بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد

جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود

هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد

ایثجا به ‌آب ‌تیغ به‌ خون غوطه‌ خوردن است

آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد

گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست

یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد

آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان

حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد

برگشته است بسکه درین عصر طور خلق

نامردی زنی ‌که نگردد سوار مرد

بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است

ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد

قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد

با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم

از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد

دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست

ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد

پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق

تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه‌ کرد

خانمانسوز است فرزندی ‌که بیباک اوفتد

اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد

حسن در هر عضوش آغوش صلای ‌عاشق است

شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه‌ کرد

عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت

خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه ‌کرد

هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد

آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد

صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض

حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه‌ کرد

تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند

عبرت این انجمن خواب مرا افسانه‌ کرد

عمرها بیدل ز-‌شم خلق پنهان زفستفم

عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه‌ کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

اگر نظّاره‌ گل می‌توان کرد

وطن در چشم بلبل می‌توان‌ کرد

درین محفل ز یک مینا بضاعت

به چندین نغمه قلقل می‌توان‌کرد

عرق‌واری گر از شرم آب گردم

به جام عالمی مل می‌توان‌کرد

نظر بر خویش واکردن محال ا‌ست

اگرگویی تغافل می‌توان کرد

چو صبح این یک نفس ‌گردی ‌که داریم

اگر بالد تجمل می‌توان کرد

به هر محفل‌که زلفش سایه افکند

ز دود شمع ‌کاکل می‌توان ‌کرد

شهید حسرت آن ‌گلعذارم

ز زخم خنده برگل می‌توان کرد

به هر جا سطری از زلفش نوبسند

قلم از شاخ سنبل می‌توان ‌کرد

درین ‌گلشن اگر رنگست و گر بوست

قیاس بال بلبل می‌توان کرد

اگر این است عیش خاکساری

ز پستی هم تنزل می‌توان‌کرد

محیط بیخودی منصور جوش است

به مستی جزو را کل می‌توان ‌کرد

ازین بی‌دانشان جان بردنی هست

اگر اندک تجاهل می‌توان کرد

تردد مایهٔ بازار هستی‌ست

اگر نبود توکل می‌توان کرد

پر آسان است ازین دریا گذشتن

ز پشت پا اگر پل می‌توان ‌کرد

دهان یار ناپیداست بیدل

به فهم خود تأمل می‌توان‌ کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد

قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد

شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن

بی‌زبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد

تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام

نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد

زین‌چمن عمری‌ست پنهان‌می‌روم چون‌بوی‌گل

شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد

درگهر هم موج من زحمت‌کش غلتیدنی‌ست

سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد

جان فدای‌طفل خوش‌خویی‌که پرواییش نیست

عمرها گرد سرم‌ گرداند و قربانم نکرد

انفعالم آب کرد اما همان آواره‌ام

گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد

وقت هر مژگان‌گشودن یک جهان دیدار بود

آه از این چشمی ‌که واگردید و حیرانم نکرد

دیده گر بی‌اشک گردید از حیا امیدهاست

جبهه آسان می‌کندکاری‌که مژگانم نکرد

زین‌ نُه‌ آتشخانه بیدل هرچه‌ برهم چید حرص

یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

 

دورگردون تا دماغ جام عیشم تازه‌کرد

پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد

گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشا‌نی‌کشد

چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازه‌کرد

رونق شام و سحر پر انفعال آماده است

چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه ‌کرد

شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس

سرمه‌گردیدن جهانی را بلند آوازه‌کرد

کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت

وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه‌کرد

خاک‌گردیدن یقینم شدعرق‌کردم ز شرم

این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازه‌کرد

بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست

ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4419142
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث