به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد

همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد

شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده

یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد

الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست

انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد

پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است

از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد

حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است

سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد

از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر

دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد

تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم

سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد

صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق

شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد

این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق

لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد

گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار

چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد

خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست

گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد

با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش

عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد

بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه

کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد

در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت

ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد

عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست

بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد

اشک چکید و ناله رفت‌، نامهٔ ما که می‌برد

توأم گل دمیده‌ایم دامن صبح چیده‌ایم

در چمنی‌که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد

نغمهٔ محفل‌کرم وقف جنون سایل است

ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می‌برد

ننگ هوس نمی‌کشد دولت بی‌زوال ما

بر در کبریای فقر نام هما که می‌برد

کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز

آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می‌برد

هرکه‌ گذشت ازین‌ چمن ریشهٔ‌ حسرتش بجاست

این همه‌ کاروان رنگ رو به قفا که می‌برد

آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست

آنچه نثار نازتست در همه جاکه می‌برد

از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم

خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد

شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد

رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می‌برد

تا به فلک دلیل ما چشم‌گشودن‌ست و بس

کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می‌برد

بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس‌ گیر

منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می‌برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

ما را به در دل ادب هیچکسی برد

تمثال در آیینه‌، ره از بی‌نفسی برد

زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم

خاروخس ما را عرق شرم خسی برد

بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند

آب رخ عنقایی ما را مگسی برد

فریادکه محمل‌کش یک ناله نگشتیم

دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد

دور همه چون سبحه یکی‌کرد تسلسل

زین قافله‌ها پیش وپسی‌ ، پیش وپسی برد

آخر پی تحقیق به جایی نرساندم

بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد

دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی

جمعیت بالم الم بی‌قفسی برد

بیدل ثمر باغ‌کمالم چه توان‌کرد

پیش از همه در خاک مرا پیش رسی‌برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

مکتوب من به هرکه برد باد می‌برد

تا یاد کس رسیدنم از یاد می‌برد

پرواز رنگ من اگر آید به امتحان

مانی شکست خامه به بهزاد می‌برد

در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ

دیگر کجایم این دل ناشاد می‌برد

از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر

آیینه تا نفس زده‌ای باد می‌برد

این پیکری‌که تیشهٔ تدبیر جانکنی است

ما را همان به تربت فرهاد می‌برد

تا گردی از خرام تو باغ تصورست

شوق از خودم به سایهٔ شمشاد می‌برد

یک موج اگر عنان گسلد سیل‌ گریه‌ام

از خاک هند دجله به بغداد می‌برد

هرچند دل ز شرم خیال‌ات عرق کند

یک شیشه خانه عرض پریزاد می‌برد

در آتشم فکن که سپند فسرده‌ام

تا سرمه نیست زحمت فریاد می‌برد

بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس

خاموشی‌ات ز خاطر صیاد می‌برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

شرم‌قصورم از سخن‌، شکوه‌اعتبار برد

آینه‌درای عرق از نفسم غبار برد

جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود

لغزش پا به دامنم نامه به‌ کوی یار برد

بسکه به بارگاه فضل‌، رسم قبول عام بود

هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد

عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستی‌ام

هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد

بی‌رخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه‌ام

رنگم اگر پری شکست ناله به‌کوهسار برد

حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت

نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد

زبن‌عملی‌که وهم خلق غره طاقت خود است

جز به عدم نمی‌توان حسرت مزد کار برد

شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد

ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد

چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم

جز غم‌کوتهی نبود ازگره آنچه تار برد

آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد

ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبه‌زار برد

تا رقم چه مدعا سرخط‌کلک آرزوست

دیده سیاهیی ‌که داشت کاتب انتظار برد

بیدل ازبن دو دم نفس‌ کایت عبرت است و بس

شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد

همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد

در سرم بی‌مغزی شور هوس پیچیده بود

وصل‌گوهریابد آن موجی‌که این خاشاک برد

کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم

لابه‌ای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد

حیف اوقاتی‌که‌کس منت‌کشد از هر خسی

وقتی پیری خوش که بی‌دندانی‌اش مسواک برد

هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است

چون سحر بر آسمان می‌بایدم این خاک برد

بهر نام دیگران تا چند شغل جان‌ کنی

مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد

قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود

جاده‌ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد

گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه

یاد آن مژگان مرا در سایه‌های تاک برد

می‌روم محمل به دوش آمد و رفت نفس

تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد

ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود

کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد

بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست

ای بسا صیدی‌ که رفت و حسرت فتراک برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

پیری‌ام آخر می و پیمانه برد

باد سحر شمع ز کاشانه برد

دیده سیاهی ز گل و لاله چید

کوش‌گرانی ز هر افسانه برد

شمع جنون آبله‌پا کرده‌ گم

سر به هوا لغزش مستانه برد

کشمکش ازسعی نفس قطع شد

اره خودآرایی دندانه برد

یاد خطش‌کردم و دل باختم

سایهٔ مور از کف من دانه برد

هرکه در این انجمن حرص وگد

ساخت به خودگنج به ویرانه برد

حسرت دیدار گریبان درید

آینهٔ ما همه جا شانه برد

خواندن اسرار وفا مشکل است

مهر شد آن نامه‌که پروانه برد

در دل ما ذوق تماشا نماند

آه‌کسی آینه زین خانه برد

قاصد دلبر جگرم داغ‌ کرد

نامهٔ من ناله شد اما نه برد

وقت جنون خوش‌که غم خانمان

یک دو دم از بیدل دیوانه برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

احتیاجم خجلت از احباب برد

سوخت دل تا رخت درمهتاب برد

عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد

ساز من آب رخ مضراب برد

آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند

سایهٔ دیوار رفت و خواب برد

آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم

بسکه رفتم خانه را سیلاب برد

داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای

تا کنم تکلیف قاصد آب برد

بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا

رفت و داغ مطلب نایاب برد

غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند

خنده آخر زین چمن آداب برد

قامت خم عجز می‌خواهد ز ما

سجده باید پیش این محراب برد

محرم سیر گریبان کس مباد

زورق ما را که در گرداب برد

برکه نالم بیدل از بیداد چرخ

خواب من آواز این دولاب برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد

قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد

قطع جهات کرده‌ام از انس بور

افتادگی به هر طرفم نی سوار برد

در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده

بی‌انفعالی‌ام همه جا شرمسار ،برد

حیف ازکسی‌که ضبط عنان سخن نداشت

تمکین ز سنگ‌، خفت وضع شرار برد

مردان‌! زکینه‌خو‌اهی دونان حذرکنید

خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد

بی‌رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف

منصور را بلندتر از خلق‌، دار برد

گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است

انگشت هم زپرده ما زینهار برد

زین دشت جز وبال تعلق نچیده‌ایم

آن دامنی‌که کسوت ما داشت خار برد

قدر حضور بحر ندانست زورف

غفلت برای سوختنم برکنار برد

آیینه‌خانه بود تماشاگه ظهور

سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد

آخر هوای وصل توام‌کرد بی‌سراغ

چندان تپید دل‌که ز خاکم غبار برد

هستی صفای جوهر تحقیق‌ کس نخواست

هرکس نفس ز خلق یک آیینه‌وار برد

بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت

با هر صدایی از خودم این کوهسار برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

 

ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد

آیینه‌داری وهم از چشم ما حیا برد

راحت به ملک غفلت بنیاد بی‌خلل داشت

مژگان‌گشودن آخر سیلی شد و ز جا برد

دوری فسون وهم است اما چه می‌توان‌کرد

روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برد

این دشت بی‌سر و بن غول دگر ندارد

ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد

جایی‌که سعی فطرت بارگمان نمی‌یافت

هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد

ظرف قناعت دل لبریز بی‌نیازی‌ست

هر جا که نعمتی بود کشکول این‌ گدا برد

داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد

سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد

حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند

بالین راحت از خلق فکر پر هما برد

اندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود

رنگی‌که سادگی داشت از دست ما حنا برد

آیینهٔ تسلی صیقل‌گرش تقاضاست

بر خاکم آرزو زد تا سرمه‌ام صدا برد

بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی

دل آب‌گشت و خون‌شدگل‌رفت و رنگها برد

نرد خیالبازان افسانهٔ جنون است

آورد ما چه‌:‌آوردگر برد درکجا برد

از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم

بی ‌منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد

بیل‌ل به وادی عجزکم بود راه مقصود

قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421041
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث