به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد

فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد

شادم ‌که بی‌ نشانی آثار رنگ و بو

بیرونم از قلمروتحقیق پرورد

این چار سو ادبگه سودای نازکیست

عمری‌ست ضبط آه من آیینه می‌خرد

خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت

آتش به‌کارگاه فسون خانهٔ خرد

داغم ز جلوه‌ای که غرور تغافلش

آیینه‌خانه‌ها کند ایجاد و ننگرد

هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود

پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد

نقاش شرم دار ز پرداز انفعال

تصویرم آن ‌کشد که ز رنگم برآورد

آیینهٔ خرام بهار است‌ گرد رنگ

من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد

طاووس من بهار کمین چه مژده است

عمری‌ست بال می‌زنم و چشم می‌پرد

بیدل جواب مطلب عشاق حیرت‌ست

آنکس ‌که نامه‌ام برد آیینه آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

هوس در مزرع آمال‌ گو صد خرمن انبارد

شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد

غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی

نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد

جلال ‌عشق آخر سرمه سازد شور امکان را

ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد

جهان محکوم‌تقدیر است باید داشت مغرورش

اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد

چه‌گل خرمن‌کنیم از ریشه‌های نقش پیشانی

عرق درمزرع بیحاصل ما خنده می‌کارد

شکست‌شیشه برهم می‌زند هنگامهٔ مستان

کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد

به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم

نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد

جنون مشرب پروانه‌ای دارم‌که از مستی

زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد

مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دویی‌کردم

ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد

نمو از ریشهٔ بی‌عشرت ما می‌کشد گردن

وگرنه ابر این وادی سر افکنده می‌بارد

چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل

فراموشی‌، فراموشی به یادکس نمی‌آرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ستمکشی‌ که به جز گریه‌اش نشا‌ید و خندد

قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد

هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم

که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد

چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس

که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد

درین زیانکده چندان ‌کف فسوس نسایی

که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد

شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت

که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد

حذر ز صحبت آنکس ‌که بی‌تأمل معنی

به هر حدیث‌ که‌ گو‌یی ز جا درآید و خندد

خطاست چشم‌ گشودن به روی باخته شرمی

که هر برهنه‌ که بیند به پیشش آید و خندد

جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران

دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد

مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر

کمین‌گر است‌ که‌ کس آینه زداید و خندد

درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع

که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد

دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن

مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

جهان‌کجاست‌،‌گلی زان نقاب می‌خندد

سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد

فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست

به قدر چاک کتان‌، ماهتاب می‌خندد

تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا

مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد

تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد

ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد

کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم

محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد

زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید

گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد

درنگ راهبرکاروان فرصت نیست

کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد

به‌درسگاه‌ ادب حرف‌ و صوف مسخرگی‌ست

ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد

ز برق حسن‌ کسی را مجال جرات نیست

بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد

زبان به لاف مده‌، پاس شرم مغتنم است

چو بازگشت لب موج آب می‌خندد

غبار صبح تماشاست هرچه باداباد

تو هم بخند جهان خراب می‌خندد

دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل

کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد

گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد

جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب

این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد

تا فکرکفر و دین‌ است چندین‌ شک و یقین است

گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد

ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا

ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد

جز سعی بی‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست

بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد

گر پیرم درین باغ از شرم لب ‌گشاید

گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد

زانوپرستی‌ام را با صد بهار ناز است

شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد

عریانی اعتباری‌ست‌،‌افلاسن هم شعاری‌ست

دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد

دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند

گر با کریم شرمیست پیش‌گدا نخندد

ای‌کارگاه عبرت انجام عمر پیریست

قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد

چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر

نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد

زان چهرهٔ عرقناک بی‌پردگی چه حرفست

آن‌گل‌که آبیارش باشد حیا نخندد

پاس حضور الفت از عالمیست‌کانجا

گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد

هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد

بیدل‌شکستن رنگ برروی ما نخندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد

تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد

بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم

اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد

یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد

دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد

جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد

آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد

یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست

چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد

یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید

چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد

افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو

سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد

از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو

کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد

آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان

یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد

از خجلت بیدردی داغ است سراپایم

مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد

بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند

در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد

حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد

ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی

سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد

مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد

سراپایم عرق آیینهٔ دیدار می‌بندد

بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد

که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد

نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم

دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد

در آن محفل‌که من حیرت‌کمین جلوهٔ اویم

فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد

به رعنایی چو شمع‌ ازآفت شهرت مباش ایمن

رگ ‌گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد

چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن

در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد

زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان

کزین تار این‌ گره چون باز شد دشوار می‌بندد

اسیر مشرب موجم‌ کزان مطلق عنانیها

گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد

به ‌مخموری ‌ز سیر این ‌چمن غافل‌ مشو بیدل

که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

چشم تو به حال من‌ گر نیم نظر خندد

خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد

تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من

از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد

در کشور مشتاقان بی‌پرتو دیدارت

خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد

دل می‌چکد از چشمم چون ابر اگر گریم

جان می‌دمد از لعلت چون برق اگر خندد

با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی

باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد

در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست

صدکوه به خود بالد تا موی‌کمر خندد

در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست

کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد

سامان ‌طرب سهل ‌است زین نقش ‌که ما داریم

صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد

هر شبنم از ا‌بن ‌گلشن تمهید گلی دارد

با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد

از سعی هوس بگذر بیدل‌ که درین‌ گلشن

گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

باز بیتابی‌ام احرام چه در می‌بندد

کز غبارم نفس صبح ‌کمر می‌بندد

فکر جولان‌ همه تشویش عبارت‌ سازی‌ ست

فطرت آبله مسضمون دگر می‌بندد

غیر دل‌ گوشهٔ امنی‌ که توان یافت‌ کجاست

به چه امید نفس رخت سفر می‌بندد

عرض‌جوهر ندهی‌، بی‌حسدی‌نیست‌فلک

ورنه چون آینه دستت به هنرمی‌بندد

نی دلیل است که این هرزه‌ درایان طلب

بال و پر ریختن ناله شکر می‌بندد

ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا

آسمان سنگ به دامان شرر می‌بندد

وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست

صبح از دامن افشانده نظر می‌بندد

تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن

باخبر باش که افسانه نظر می‌بندد

عجزم از سعی وفا جوهر طاقت‌ گل ‌کرد

آب درکسوت یاقوت جگر می‌بندد

کسب‌ جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است

تنگی قافیهٔ موج گهر می‌بندد

شمع این محفلم از داغ دلم نیست‌ گزیر

آنچه در پا فکنم عجز به سر می‌بندد

ناله‌ام داغ شد از بی ‌اثریها بیدل

تیغ چون منفعل افتاد سپر می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد

ز موج‌ گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد

چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت

تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد

سجودی می‌برم چون سایه‌ کلک آفرینش را

که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می‌بندد

گرفتم تاب آغوشت ندارم‌،‌ گردش چشمی

تمنا نقش امیدی به این پرگار می‌بندد

بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا

دو روزی خون ما هم ‌گل به‌ دست یار می‌بندد

به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی

گره در نیشکر پیش قدت زنّار می‌بندد

ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل

ندامت نغمه‌ساز عبرتی‌ کاین تار می بندد

به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن

ز شبنم ‌گلشن ما رخنه بر دیوار می‌بندد

نمی‌باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل

شکوه برق این وادی مژه ناچار می‌بندد

گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم

شکست دل پر طاووس بر منقار می‌بندد

به‌این‌شوقی‌که‌من‌چون‌گل‌به‌پیراهن نمی‌گنجم

سر گرد سرت گردیدنم دستار می‌بندد

ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل

تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4425658
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث