به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد

به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم

گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد

به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل

گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد

به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد

خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد

ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را

به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد

جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان

که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد

جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا

که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد

جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل

حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد

به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم

مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد

وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم

حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد

ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل

پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد

ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد

نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت

گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد

زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری

چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد

دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی

هزار بار نمودند امتحان که نبندد

خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت

اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد

به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم

تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد

دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش

حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد

بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا

در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد

لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی

چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد

خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم

ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد

همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن

توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد

جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل

حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد

حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم

که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد

تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را

به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد

به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن

سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد

به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی

درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد

خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل

به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد

گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی

درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد

قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی

قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد

نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم

جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد

عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم

علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد

اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل

به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد

طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن

مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد

به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را

که‌ چون صیقل‌ زدی‌ صد زنگ ‌تهمت بر صفا بندد

سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد

نچینی پیش خود سنگی‌ که راه آشنا بندد

غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا

چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس‌ راه صدا بندد

فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش

عرقها خشک ‌گردد تا پر این آسیا بندد

گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها

کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد

تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد

که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد

لب اظهار یکسر سر به‌ مُهر عبرت است اینجا

عرق هر عقده ‌کز مطلب ‌گشایم بر حیا بندد

جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد

مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد

به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم

که ‌گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد

بهشتی‌ نیست‌ چون ‌آیینه ‌بیدل حسن‌ خودبین را

خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد

این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد

مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد

ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن

خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد

سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار

کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد

بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم

آتش ته خاکستر احرام حیا بندد

نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن

آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد

در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت

ابرام تمنایی بر دست دعا بندد

زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات

دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد

تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست

کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگی ما را

گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم

چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می‌ گردد

به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می‌گردد

طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت

که هرکس می‌رود هشیارآنچا دنگ می‌ گردد

نمی‌دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم

که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می‌ گردد

دل آزاد ما بار تکلف برنمی‌دارد

بر ا‌بن آیینه عکس هرچه باشد زنگ می‌گردد

هوس در حسرت کنج لبی خون می‌خورد کانجا

گریبان می‌درّد از بس تبسم تنگ می‌گردد

دو عالم خوب و زشت از صافی دل کرده‌ایم انشا

قیامت می‌شود آیینه چون بیرنگ می‌گردد

خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان

در آنجا تا حیا می‌بالد اینجا رنگ می گردد

ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد

که شوق از بیخودی‌ گرد سر آهنگ می‌گردد

به سعی خود نظر کردن دلیل ‌دوری است اینجا

شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می‌گردد

محبت‌پیشه‌ای بیدل مترس از وضع رسوایی

که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ساغرم بی‌ تو داغ می ‌گردد

نقش پای چراغ می‌گردد

لاله‌سان هرگلی که می کارم

آشیان کلاغ می‌گردد

دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست

ششجهت یک ایاغ می‌گردد

خلق آسودل در عدم عمریست

به وداع فراغ می‌گردد

در بساطی که من طرب دارم

مطربش بانگ زاغ می‌گردد

من اگر سر ز خاک بردارم

نقش پا بیدماغ می‌گردد

شرر کاغذ است فرصت عیش

می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد

منع پرواز از تپش مکنید

سوختن بی‌چراغ می‌گردد

همچو عنقا کجا روم بیدل

گم شدن هم سراغ می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد

به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد

نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت

نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد

فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا

پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد

ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها

نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد

چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن

خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد

فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی

گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد

دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان

می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد

ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت

که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد

جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی

که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد

دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل

که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد

به هرجا پا زنم آیینه‌ای بیدار می‌گردد

ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها

دو انگشتی که از هم واکنم منقار می‌گردد

چو موج‌گوهر از جمعیت حالم چه می‌یرسی

جنونها می کنم تا لغزشی هموار می‌گردد

به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم

که گر رنگی به گردش آورم زنار می‌گردد

کف پای حنابند که شورانید خاکم را

که دست قدرت از تخمیر آن بیکار می‌گردد

گل رنگی که من می‌پرورم در جیب امیدش

چمن می‌بالد و برگرد آن دستار می‌گردد

دماغ باده از سیر چمن مستغنی‌اش دارد

ز یک ساغرکه بر سر می‌کشدگلزار می‌گردد

ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی

درین عبرت‌سرا پیش آمدن دیوار می‌گردد

مجین‌بر خویش‌چندانی‌که‌فطرت‌باجون‌جوشد

بنا چون پر بلند افتد سر معمار می‌گردد

فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش

به یک پاگرد پای خفته چون پرگار می‌گردد

تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن

در این ویرانه زین دست آسیا بسیار می‌گردد

به عرض احتیاج آزار طبع‌کس مده بیدل

نفس چون با غرض جوشید گفتن بار می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد

تحیر آینهٔ آفتاب می‌گردد

زگرمجوشی لعلت به‌کسوت تبخال

حباب بر لب ساغرکباب می‌گردد

چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت

که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد

نگاه من به‌گل عارض عرقناکت

شناوری‌ست‌ که بر روی آب می‌گردد

فروغ بزم بهار انچه دیده‌ای امروز

همین گل است‌ که فردا گلاب می‌گردد

بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش

که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد

به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم

که نقطهٔ شک ما انتخاب می‌گردد

چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری

قدم به هرچه‌ گذاری رکاب می‌گردد

کمند گردن آرام نارسایی‌هاست

شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد

غرور طاقت ما با شکست نزدیک است

دمی‌که قطره ببالد حباب می‌گردد

ز عافیت ‌گره اعتبار خویشتنیم

چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد

به عالمی‌که‌گلت مست جلوه‌پیمایی‌ست

گشودن مژه جام شراب می‌گردد

ز سیل کاری اشک ندامتم درباب

که آرزو چقدر بی‌ تو آب می‌گردد

نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت

چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4425660
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث