به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت

چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت

آیت فضا و سخاشان تو را آینه‌دار

نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت

در مقامی‌که شکوهت فشرد پای ثبات

کوه بازد کمر از سایهٔ استقلالت

روح اعدا همه‌گر همسر سیمرغ شود

نیست جز صعوهٔ شاهین قضا چنگالت

سرگردن‌شکنان دوختهٔ نقش قدم

تاج شاهان غیور آبلهٔ پامالت

صورت هیچکس آنجا به مقابل نرسد

برهرآیینه‌که غیرت فکند تمثالت

عمرها شدکه به تفهیم شرف می‌نازد

سال و ماه همه در سایهٔ ماه و سالت

گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود

حق نیفکند سر وکار به هیچ اشکالت

نور ذاتی‌، دلت اندوه کدورت نکند

امر حقی‌، به تغیر نگراید حالت

یارب از ملک اجابت به دعای بیدل

کند اقبال ازل تا ابد استقبالت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت

زبان ها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت

که می‌داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد

که ما پیمانه پرگردیم از سر جوش پیغامت

به توفانخانه‌ی خورشید وصلت ره نمییابد

ز هستی تا گسستن نیست‌، نتوان بست احرامت

کنون ‌کز پردهٔ رنگم به چندین جلوه عریانی

چه مقدار آن قبای ناز تنگ آمد بر اندامت

به چشم کم که می‌بیند سیه‌روزان الفت را

به صد خورشید می‌نازد سحر پرورده ی شامت

نگه را خانه‌ ی چشم است زنجیر گرفتاری

نمی‌باشد برون پرواز ما از حلقهٔ دامت

گلاب از موج تلخی در کنار ناز می‌غلتد

سخن را زیب دیگر می‌دهد انداز دشنامت

به توفان بهار نوخطیها غوطه زد آخر

جهان سایهٔ سرو تو تا پشت لب بامت

به فکر چارهٔ سودای ما یارب‌که پردازد

دو عالم یک جنونزارست از شور دو بادامت

نه ازکیفیت آگاهی‌ست این وعظت‌، ای زاهد

همان تعلیم بی‌مغزی‌ست فریاد لب جامت

نفس را دام راحت خلوت آیینه می‌باشد

نگردی غافل از دل ای که مطلوب است آرامت

مزاج هرزه ‌تازت آنقدر وحشی‌ست ای غافل

که از وحشت رمی‌ گر خود همان وحشت‌کند رامت

خزانی‌کرد چرخ پخته‌کار اجزای رنگت را

هنوز امید سرسبزی‌ست در اندیشهٔ خامت

چه می‌پیچی ز روی جهل بر طول امل بیدل

که مو هو م است چو ن تار نظر آغاز و انجامت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت

زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت

دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم

که تا دمید برآهنگ ما زد آهنگت

نقاب بر نزدن هم قیامت‌آرایی‌ست

فتاده در همه آفاق آتش سنگت

به غیر چاک‌گریبان‌گلی نرست اینجا

درین چمن چه جنون‌کرد شوخی رنگت

چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن

فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت

حیا نبود کفیل برون خرامی ناز

دل‌گرفتهٔ ما کرد اینقدر ننگت

براین ترانه‌که ما رنگ نوبهار توایم

رسیده‌ایم به گلهای تهمت ننگت

جهان وهم چه مقدار منفعل تک وپوست

که جستجوکند آنگه به عالم بنگت

علاج دوری‌غفلت به جهد ناید راست

نشسته‌ایم به منزل هزار فرسنگت

نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان

نگ‌ه ما متحیر زبان ما دنگت

کراست زهرهٔ جهدی‌که دامنت گیرد

چودست ما همه شلت چوپای ما لنگت

زبان آینه‌، پرداز می‌دهم بیدل

بهارکرد مرا پرفشانی رنگت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت

که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت

نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن

ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت

تو کم از غبار سحر نه‌ای به تردد آن همه نم مکش

که‌گذشته‌ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت

به‌کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان

که دمد زپشت و ر‌خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت

ز سواد کارگه صور به غبار نقب‌ گمان مبر

تو به شرط آن‌که‌کنی نظر همه عینک آمده حایلت

قدمت به ‌کنج ادب شکن در ناز خیره‌سری مزن

ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت

چوشکست‌کشتی‌ات از قضا به محیط‌گم شو و برمیا

که مباد غیرت سوختن فکند چوتخته به ساحلت

زحریر و اطلس‌ کروفر به قبا رجوع هوس مبر

که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت

اگر اهل جود وکرامتی بگشاکفی به شکفتنی

که سحر طواف چمن‌کند ز تبسم لب سایلت

همه جا جمال تو جلوه‌گر همه سو مثال تو در نظر

به تأملی مژه بازکن‌ که نسازد آینه غافلت

ادبم‌ کجا مژه واکند که حق تحیّر ادا کند

دو جهان‌گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت

ز شکوه برق غرور تو که شود حریف‌ حضور تو

همه جا نگاه ضعیف ما مژه می‌کشد به مقابلت

به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما

که شکسته برسر خاک ما پری ازتپیدن بسملت

به جهان شهرت علم و فن اگر این‌ بود اثر سخن

نرسد خروش قیامتی به صریر خامهٔ بیدلت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت

این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت

از صبح این چمن طربی چشم داشتیم

آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت

دیگر پیام ما بر جانان‌ که می‌برد

اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت

چندین چمن فسرد به خون امید ما

رنگ حنا گلی‌ که مپرسید چید و رفت

ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود

قاصد ثمر نبود که‌ گویم رسید و رفت

لبیک کعبه‌، مانع ناقوس دیر نیست

اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت

پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری

گفتند بی غم تو و من‌، خورد و رید و رفت

گففم رموز مطلب هستی بیان‌کنم

تا بر زبان رسید سخن لب‌ گزید و رفت

گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی

کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت

وامانده بود هوش درین دشت بیکران

لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت

بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم

جولان او ز دامن ما چین‌ کشید و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

هرکس‌اینجا یکدودم‌دکان بسمل چید و رفت

ساعتی ‌در خاک ‌ره‌، ‌لختی به‌خون ‌غلتید و رفت

هرکه را با غنچهٔ این باغ‌کردند آشنا

همچوبوی‌گل به آه بیکسی‌پیچید ورفت

صبح تا طرز بنای عمر را نظاره‌ کرد

رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت

ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب

دامن امید ازبن‌گرداب باید چید و رفت

رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر

شبنم‌اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت

چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود

لمعهٔ‌کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت

هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه‌ام

کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت

شانه هم هرچند اینجا دسته‌بند سنبل است

ازگلستانت همین آیینه‌گلها چید و رفت

گوهر اشکی‌ که پروردم به چشم انتظار

درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت

شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت

چون‌ نگه ‌خود را همان ‌در چشم ‌خود دزدید و رفت

شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست

صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت

تا بهارت از خزان پر بی‌تأمل نگذرد

هر قدم می‌بایدت چون رنگ برگردید و رفت

چشم عبرت هرکه براوراق روزوشب‌گشود

همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

هرکه آمد سیر یأسی زین‌ گلستان‌ کرد و رفت

گر همه‌ گل‌ بود خون‌ خود به دامان‌ کرد و رفت

غنچه ‌گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود

نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان‌ کرد و رفت

صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا

خندهٔ شادی همان وقف‌ گریبان‌ کرد و رفت

محملی بر شعله‌؛ اشکی توشه‌، آهی راهبر

شمع در شبگیر فرصت طرفه‌سامان‌کرد و رفت

در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم

دود آهم عالمی را سنبلستان‌ کرد ورفت

حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود

عبرت‌کم‌فرصتیها سخت احسان‌کرد و رفت

دوش سیلاب خیالت می‌گذشت از خاطرم

خانهٔ دل بر سر ره بود ویران‌کرد و رفت

داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم

آنقدر فرصت‌که‌طوف‌چشم‌حیران‌کرد و رفت

اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری

خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت

فرصتی‌ کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن

کاغذ آتش‌زده باری چراغان‌کرد و رفت

وهم می‌بالد که داد آرزوها دادن است

یاس می‌نالد که اینجا هیچ نتوان‌ کرد و رفت

این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما

قطره خونی بود چندین بارتوفان‌کرد و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت

بر مزار ما دو روزی های‌هایی کرد و رفت

عجز طاقت ‌بی‌گذشتن نیست زین بحر سراب

سایه‌بر خاک از جبین مالی شنایی‌کرد و رفت

در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست

دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت

دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد

گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت

عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش

چشم اگر بندی توان بند قبایی ‌کرد و رفت

کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد

مرگ مژگان بند تعلیم حیایی ‌کرد و رفت

شخص هستی جز جنون شوخ‌چشمیها نداشت

هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت

بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می‌کند

بر هوا سرها سراغ زبر پایی‌کرد و رفت

عمر ازکم‌مایگیهای نفس‌، با کس نساخت

میزبان‌شد منفعل مهمان دعایی‌کرد و رفت

خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی‌ست

گر همه آمد صواب اینجا خطایی ‌کرد و رفت

در حریم‌عشق غیر از سجده‌کس‌ را بار نیست

باید اکنون یک نماز بی‌قضایی‌کرد و رفت

خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد

فرصت ما نیز خواهد عزم جایی‌کرد و رفت

تا قیامت ساغر خمیازه می‌باید کشید

ساقی این بزم بی‌صهبا حیایی‌کرد و رفت

داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده

بر حریفان خندهٔ دندان‌نمایی کرد و رفت

بیدل از غفلت به ‌تعمیر شکست ‌دل مکوش

در ازل دیوانه‌ای طرح بنایی کرد و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید

خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این‌کارگاه وهم

دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی‌ست‌که پا لغز کس مباد

هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من

هرکس بهٔک‌دو جام نفس‌گشت‌مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند

آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود

شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد

کز دل چه مژده داد به دل پست پسب‌ورفت

شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت

گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت

از غبارم دست‌بر هم‌سوده سامان‌کرد و رفت

پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد

در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت

رنجها در عالم تسلیم راحت می‌شود

شمع از خار قدم سامان مژگان‌کرد و رفت

بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند

شوخی اندیشهٔ ما راگریبان‌کرد و رفت

بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی

تنگی غفلت نفس را اشک غلتان‌کرد و رفت

نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش

اینقدر دانم‌که بر آیینه بهتان‌کرد و رفت

رنگ‌گرداندن غبار دست بر هم سوده بود

بیخودی آگاهم از وضع پریشان‌کرد و رفت

سعی‌بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌بحرپر دشوار نیست

می‌تون‌چون‌موج‌گوهرترک‌جولان‌کرد و رفت

خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم

هرکه آمد اندکی ما را پریشان‌کرد و رفت

جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم

بسکه تنگ‌آمد پری‌افشاند وافغان‌کرد و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427822
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث