به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پریشان ‌کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن

ندارد جمع ‌گشتن جز به خویشم بازگردیدن‌

هوس طرف جنون سیرم‌ ، مپرس ازکعبه و دیرم

سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن

اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد

ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن

سر گرد سری دارم‌که در جولانگه نازش

چو رنگم می‌شود بال و پر پروازگردیدن

پس از مردن بقدر ذره می‌باید غبارم را

به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن

دو عالم طور می‌خواهدکمین برق دیدارش . ..

به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن

گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو

گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن

شرارت‌گر نگه واری پر افشاند غنیمت‌دان

به رنگ رفته نتوان بیش از این‌گلباز گردیدن

فنا هم دستگاه هستی بسیارمی‌خواهد

بقدر سرمه‌گشتن بایدم بسیارگردیدن

خط پرگارنیرنگی‌ست بیدل نقش ایجادم

هزار انجام طی کرده‌ست این آغاز گردیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:12 PM

 

سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن

قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن

برون افتاده‌ای از پردهٔ ناموس یکتایی

نمی‌باید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن

محبت هر خسی را مورد الفت نمی‌خواهد

به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن

نفس تا می‌تپد لبیک و ناقوسی‌ست در سازش

دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن

چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل

سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن

به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن

ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن

چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو

نمی‌خواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن

به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود

دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن

خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد

چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن

معارف باکه می‌گویی حقایق ازکه می‌پرسی

که‌گفتن‌هاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن

زبان شرم اگر باشد به‌کام خامشی بیدل

جواب مدعایت می‌دهد از ما نه پرسیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:12 PM

 

ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن

ازین الفت فریبان صلح‌کن چندی به رنجیدن

تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر

وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن

به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد

به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن

چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می‌دارد

شکست کس نخواهد سنگ از آیینه‌گردیدن

زیارتگاه آیین ادب شوخی نمی‌خواهد

به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن

میان استقامت چست کن مغزی اگر داری

دلیل خالی از می ‌گشتن میناست غلتیدن

هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را

به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصویر لرزیدن

چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت

که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن

نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را

متاع بوی این‌گل رفت در تاراج پوشیدن

جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت

ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن

نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم

چه حاصل سایه را از خانهٔ خورشید پرسیدن

نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی

نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن

ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا

سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن

سواد نسخهٔ تحقیق بیدل دقتی دارد

دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:12 PM

 

ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن

آیینه هم سیه‌ کرد دوش‌ از نفس‌کشیدن

چندین‌ گهر درین بحر افسرد و خاک ‌گردید

یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن

رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی

این لعاب بی‌بها را نتوان به زر خریدن

ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند

بی‌دام نیست طاووس در عالم پریدن

یک نخل از ین‌ گلستان از اصل باخبر نیست

سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن

در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست

ای دانه سبز بختی‌ست از خاک سرکشیدن

افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت

ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن

تا وصل جلوه‌ گر شد دل قطع آرزو کرد

آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن

درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت

این اشک بی‌فغان نیست از درد ناچکیدن

ای‌ کاش قطع‌ گردد سر رشتهٔ تعلق

مقراض وار عمرم شد صرف لب‌گزیدن

جز خاک‌گشتنم نیست عرص نیاز دیگر

باید به پیش چشمت از سرمه خط‌کشیدن

رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت

چون‌گل زدیم آخر گل بر سر دمیدن

بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری

چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:12 PM

 

مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن

که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن

شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.

میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن

درین دریا که عریانی‌ست یکسر ساز امواجش

حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن

به اقبال محبت همعنان شوخی نازم

ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن

به سعی بیقراری می‌گدازم پیکر خود را

مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن

ز خودداری تبرا کن اگر آرام می‌خواهی

که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن

دمی آشفته باش ای غنچه‌، گو هستی به غارت رو

به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن

نفس پیمایی صبح است‌ گرد محفل امکان

ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن

ز قمری سرو این‌گلشن به منظر می‌کشد قامت

به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن

به روی نکهت‌ گل غنچه هرگز در نمی‌بندد

ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن

تو بر خود جلوه‌ کن من هم‌ کمین حیرتی دارم

ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن

درآن محفل‌ که لعل او تبسم می‌کند بیدل

اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:12 PM

 

درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن

تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن

خوبی یکی هزار است از شیوهٔ تواضع

ابروی نازگردد شاخ گل از خمیدن

تا گوش می‌توان شد نتوان همه زبان شد

نقصان نمی‌فروشد سرمایهٔ شنیدن

ای هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشید

کوری درشت رو‌یی آیینه را بدیدن

جز عجز سعی ناقص چیزی نمی‌برد پیش

افتادن است چون اشک اطفال را دویدن

فقر و حضور تمکین جاه و هزار خفت

از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن

حیفست محرم دل ‌گردد فسانه مایل

آیینه در مقابل آنگه نفس‌ کشیدن

از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند

عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن

تا جلوه ‌کرد شوخی حسن تو در عرق زد

دارد حیا به این رنگ آیینه آفریدن

صید کمند عجزم سامان وحشتم‌ کو

رنگ شکسته دارد صد رنگ دام چیدن

طاووس این بهارم ساغرکش خمارم

در راه انتظارم صد چشم و یک پریدن

گر هستی‌ام به این رنگ محجوب خودنماییست

آیینه برنیارد تصویر از کشیدن

چون تخم اشک بیدل نومیدی آبیارم

بی‌برگ ازین گلستان می‌بایدم دمیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:04 PM

 

دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن

چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن

بی‌چاک جگر رمز محبت نشود فاش

خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دریدن

تسلیم همان شاهد اقبال وصولست

افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن

راحت طلبی سر شکن چین جبین باش

کس ره نتواند به دم تیغ بریدن

از دل به تغافل زدنش بی‌سببی نیست

چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن

بی‌ساختهٔ ناز تو بس مست غرور است

می می‌کشد از رنگ حنا دست کشیدن

زین مزرعه‌، خجلت ثمر حاصل خویشم

تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن

پیری هوس جرأت جولان نپسندد

ما را دو سه‌گام آنسوی پا برد خمیدن

جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت

آن دانه ‌که از ریشه برد پیش دویدن

بیدل همه معنی‌ نظران پنبه به‌ گوشند

من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:04 PM

 

چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن

سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن

تا فاش شود معنی‌گلزار حقیقت

از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن

در باغ خیالی‌که‌گذشتن ثمر اوست

انگارکه من نیز رسیدم به رسیدن

تدبیرخرد محرم نیرنگ جنون نیست

نقاش ندارد قلم ناله کشیدن

تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد

بال است و همان زحمت انداز پریدن

چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم

یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن

ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم

تمثال ندارد سر آیینه خریدن

تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم

چون شمع کفاف‌ست سر انگشت مکیدن

طاووس من احرام تماشای که دارد

دل گشت سراپای من از آینه چیدن

دست هوسم شیفتهٔ دامن کس نیست

بیدل چو نسیمم همه تن‌گرد رمیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:04 PM

 

آن عجز شهیدم‌ که به صد رنگ تپیدن

خونم نزند دست به دامان چکیدن

بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد

از خاک‌ که چیده‌ست‌ گهر جز به خمیدن

دندان طمع تیز مکن بر هوس ‌گنج

از مو‌ج چه حرفست لب بحرگزیدن

وحشت نسبان درگرو خانه نباشند

مانع نشود چشم‌، نگه را ز رمیدن

از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید

تاکی‌گل عکس از چمن آینه چیدن

هر جاست سری نیست‌گریزش زگریبان

در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن

تاکی چو نگه در هوس‌آباد تخیل

یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن

سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برون‌ست

کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن

طاووس من و داغ فسردن چه‌ خیالست

بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن

کس مانع جولان ره عجز نگردد

نتوان قدم سایه به ‌شمشیر بریدن

آن فاخته‌ام‌ کز تپش سعی جنونم

از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن

گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است

از حیرت آیینه توان باده کشیدن

حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت

چون‌گوهر ازین قطره چکیده‌ست چکیدن

ابنای زمان منفعل چین جبین‌اند

بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:04 PM

 

به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن

که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن

به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم

به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن

ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی

چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن

سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی

به‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن

چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری

که نتوانم به ‌گرد خاطر صیاد گردیدن

به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من

نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن

مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبههٔ خود را

درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن

شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد

که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن

چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی

که‌ کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن

اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی

که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن

ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم

دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن

مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها

چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292612
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث