به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زندگی شوخی کمین رمیست

فرصت گیر و دار صبحدمیست

بسکه تنگ است عرصهٔ امکان

چون ‌نگه هرطرف روی قدمیست

پوست بر تن دربدن ممسک

همچو ماهی جدایی درمیست

عجز خوش استقامتی دارد

بار نُه آسمان به دوش خمیست

یاس پیموده ام ز باده مپرس

جام و مینای اشک چشم نمیست

به سر خود که خاک پای توام

خاک پای تو را به خود قسمیست

هم به خود یک نگه‌تغافل زن

اگر آیینه قابل ستمیست

هرکجا عشق چهره‌پرداز است

سایه هم صورت سیه‌قلمیست

بر فلک می‌توان شد از تسلیم

پایهٔ عزت هلال خمیست

بیدل از دامگاه صحبت خلق

سرکشدن به‌جیب خویش رمیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست

شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست

درکلف ‌آباد وهم درد محبت کراست

مقتضی دود و گرد گریهٔ بی‌ماتمیست

بی‌عرق شرم نیست از من و ما دم زدن

درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست

الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در

پای طلب زآبله برپل آب‌کمیست

محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال

سر به فلک سودنت سوی ‌گریبان خمیست

زخم دلت‌ گندمی ‌ست در غم سودای نان

پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست

معنی مغشوش حرص تا شود آیینه‌ات

درکف دست فسوس نیز خط توامیست

هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس

رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست

طالب ویرانه‌ها غیر جنونت‌که‌کرد

آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بی‌آدمیست

نیست حضور دلت جز به حساب ادب

از نفس آگاه باش شیشه‌گریها دمیست

نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست

گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست

شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ

خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست

جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز

گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست

شیخ و برهمن همان مست خیال خودند

آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست

شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست

به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم

غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست

زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش

که غیرضبط نفس نام این معما نیست

غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان

برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست

چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان

درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست

به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست

که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست

اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب

جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست

حساب هیچکسی تا کجا توان دادن

بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست

به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش

دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست

به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل

که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست

به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست

گرفته است حوادث جهان مکان را

ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست

به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما

به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست

ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید

دهان زخم اسیری‌که از زبان خالیست

اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد

چوچشم آینه آغوش من همان خالیست

ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند

که آستین‌کریمان چو ناودان خالیست

به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک

که ازحقیقت بینش چوسرمه‌دان‌خالیست

کدام جلوه‌که نگذشت زین بساط غرور

تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست

فریب منصب‌گوهر مخورکه همچو حباب

هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست

ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم

که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست

گهر زیأس‌،‌کمر، برشکست‌، موج نبست

دلی‌که پر شود از خود ز دشمنان خالیست

به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی‌ست

برون ز خویش‌کجا می‌روی جهان خالیست

به همزبانی آن چشم سرمه‌سا بیدل

چو میل سرمه‌، زبان من از بیان خالیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست

ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست

با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست

دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست

آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم

چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست

فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس

ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست

داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک

شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست

حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع

گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست

سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد

جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست

با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن

پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست

آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر

خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست

جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست

گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست

خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن

هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست

تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان

اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

چارهٔ دردسر دیر محبت جلی‌ست

شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلی‌ست

رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است

تا به دوچشم است‌کار علم و عیان احولی‌ست

آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد

چاک‌گریبان همین یک دو الف صیقلی‌ست

به‌که ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج

خون قناعت مریز ناله رگ ممتلی‌ست

نام تکلف مباد ننگ تک و‌تاز مرد

ششجهتت خواب پاست‌کفش اگر مخملی‌ست

کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش

آنچه به تفصیل آن منتظری مجملی‌ست

مطرب دل‌گر زند زخمه به قانون شوق

صور به صد شور حشر زمزمهٔ یللی‌ست

لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم

ای به دلایل مثل نور شبت مشعلی‌ست

بر خط تحریرعشق شورحواشی مبند

متن رموز ادب از لب ما جدولی‌ست

بیدل از اسرارعشق‌گوش ولب آگاه نیست

فهم‌کن ودم مزن حرف نبی یا ولی‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست

زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست

سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس

خیال ناله فروش است و آشیان خالیست

غبار غفلت ما را علاج نتوان‌کرد

پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست

شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید

ز ریشهٔ طربم‌کشت زعفران خالیست

دل شکسته ره درد واکند ورنه

لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست

سپهر حسرت پرواز ناله‌ام دارد

ز شوق تیر من آغوش این‌کمان خالیست

ز بسکه منتظران تو رفته‌اند ز خویش

چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست

جهان‌چو شیشهٔ‌ساعت‌طلسم‌فقر و غناست

پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست

زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس

مقام ناوک نازت در استخوان خالیست

دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم

ازین متاع‌، من خسته را دکان خالیست

به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست

که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست

درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد

دعاست مایهٔ جمعی‌که دستشان خالیست

ز پهلوی پری‌کیسه قدرت است اینجا

به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست

به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی

نشسته‌ایم و زما جای ما همان خالیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

دل را به خیال خط او سیر فرنگیست

این آینه صاحب‌نظر از سرمهٔ زنگیست

غافل مشو از سیر تماشاگه داغم

هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست

در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان

دودی‌، شرری چند شتابی و درنگیست

چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا

زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست

از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن

چین ‌بر رخ ‌این ‌شعله ‌مزاجان ‌رگ سنگیست

محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم

چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست

جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق

نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست

حیرت مگر از دل ‌کند ایجاد فضایی

ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست

چون لاله ز بس‌گرمرو حسرت داغم

صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست

آزادگی موج‌، زگوهر چه خیالی‌ست

تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست

چون شمع ز بس آینه سامان بهارم

تا ناوک آهم‌ سر و برگش پر رنگیست

بیدل‌گهر عشق به بحری است‌که آنجا

آیینهٔ هر قطره‌گریبان نهنگیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

صفای حال ما مغشوش رنگیست

عدم ‌را نام هستی سخت ننگیست

ز قید سخت جانیها مپرسید

شرار ما قفس فرسوده سنگیست

به هر جا بال عجز ما گشودند

پر پرواز نقش پای لنگی ‌ست

نواهایی که دارد ساز زنجیر

ز شست شهرت‌مجنون خدنگیست

جهان گرد سویدای که دارد

ز داغ لاله این صحرا پلنگیست

سراپا بالم و از عجز طاقت

چوگل پروازم از رنگی به رنگیست

چو شمع از فکر هستی می‌گدازم

بغل واکردن جیبم نهنگیست

شکستن شاقی بزم است هشدار

می و‌ مینا و جام اینجا نرنگیست

جهان ‌، جنس بد و نیکی ندارد

تویی سرمایه ‌هر جا صلح‌ و جنگیست

به یکتایی طرف‌گردیدنت چند

خیال‌اندیشی آیینه زنگیست

نواپروردهٔ عجزیم بیدل

درین دریا خم هر موج چنگیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

 

بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست

زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست

آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای

خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست

شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم

جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست

لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم

محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست

شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است

هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست

چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام

اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست

حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس

خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست

مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما

بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست

عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس

عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست

از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم

حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست

قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس

درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست

بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز

آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4430850
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث