به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بزم پیری‌کزقد خم‌گشتهٔ ما چنگ اوست

برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست

دل‌به‌وحشت نه‌که چرخ سفله‌فرصت‌دشمن است

روز و شب‌یک‌جنبش‌مژگان‌چشم‌تنگ اوست

وادی عجزی به پای بیخودی طی‌کرده‌ام

کزنفس تا ناله‌گشتن عرض صد فرسنگ اوست

بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل

شورش‌دریای‌امکان‌یک‌شکست‌رنگ اوست

نسبت خاصی‌ست محو شعلهٔ دیدار را

حیرتی دارم‌که گر آیینه گردم ننگ اوست

دل عبث دربند تمکین خون طاقت می‌خورد

ای‌خوش آن‌مینا کهٔاد استقامت‌سنگ اوست

صافدل هرگز غبار خویش ننماید به‌کس

آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست

دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی‌ست

هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست

عضو عضوم را خیالش مرغ دست‌آموزکرد

گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست

نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی

این شهنشاهی‌ست‌کز داغ‌جنون او رنگ اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

بسکه اجزایم چمن‌پروردهٔ نیرنگ اوست

گرهمه خونم به‌جوش شوخی آید رنگ اوست

کوه تمکینش بود هرجا بساط‌آرای ناز

نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست

جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض

هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست

عشق آزادست اما در طلسم ما و من

آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست

بی‌محبت زندگانی نیست جز ننگ عدم

خاک‌کن برفرق آن سازی‌که بی‌آهنگ اوست

جذبهٔ عشقت شرار از سنگ می‌آرد برون

من به‌این وحشت‌گر از خود برنیایم‌ننگ اوست

عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی می‌برد

آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست

حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح

خلوت آیینهٔ ما عرصه‌گاه جنگ اوست

بر دلم افسون بی‌دردی مخوان ای عافیت

شیشه‌ای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست

کیست زین‌گلشن به رنگ وبوی معنی وارسد

غنچه‌هم بیدل نمی‌داند چه‌گل در چنگ اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

شهید خنده زخمم ‌که تیغ‌ همدم اوست

کباب ‌گلشن داغم ‌که شعله شبنم اوست

شکار ناز غزالی‌ست‌، ناتوان دل من

که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست

تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی

از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست

به برق تیغ تو نازم‌که در بهار خیال

هزار صبح تجلی مقابل دم اوست

چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل

که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست

ز تنگی دلم اندیشه می‌تپد در خون

چگونه محشر غم‌ در فضای مبهم اوست

بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است

نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست

شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت

که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست

هوای الفت بیگانه مشربی داریم

قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست

بهشت خرمی ماست مجمع امکان

ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست

به چشم کم منگر بیدل ستمزده را

که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

شوخی که جهان‌ گرد جنون نظر اوست

از آینه تاکنج تغافل سفر اوست

تمکین چقدر منفعل طرز خرام است

نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست

دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا

از هرچه خبر یافته‌ای بیخبر اوست

هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است

هر رنگ‌که داری به نظر نقش پر اوست

ای گل چمن حیرت عریانی خود باش

این جامهٔ رنگی‌ که تو داری به ‌بر اوست

دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان ‌کرد

بنگی‌ست درین نسخه که اینها اثر اوست

تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد

خوش باش‌که خود را تو نمودن هنر اوست

دارند حریفان خرابات حضورش

جام می رنگی‌که پری شیشه‌گر اوست

از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل

خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست

زین بیش‌، عیار من موهوم مگیرید

دستی‌که به خود حلقه‌کنم درکمر اوست

بیدل مگذر از سر زانوی قناعت

این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست

روز و شب گرداب‌ را ازموج‌،‌ خنجر برگلوست

در تماشایی ‌که ما را بار جرات داده‌اند

آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست

جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهی‌ست

باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است

وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد

آینه بی‌حسن نتوان یافتن تا ساده‌روست

حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوه‌گر

در دل سنگ آنچه می‌بینی شرر در غنچه بوست

غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست

چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست

بی‌فنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید

آینه‌ گر خاک‌کردد با دو عالم روبروست

در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست

نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست

خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن

آبروی مزرع ما برق استغنای اوست

غفلت ما پرده‌دار عیب بینایی خوشست

چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست

چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق

باکمال نکته‌سنجی بیخبر از گفتگوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

 

بسکه مستان را به قدر میکشیها آبروست

می‌زند پهلو به‌گردون هرکه بر دوشش سبوست

هر دلی‌کز غم نگردد آب پیکانست و بس

هرسری‌کز شور سودا نشئه نپذیردکدوست

از شکست دل به جای نازکی خوابیده‌ایم

بر سر آواز چینی سایهٔ دیوار موست

برنمی‌آید به جز هیچ از معمای حباب

لفظ‌ماگر واشکافی‌معنی‌حرف مگوست

در دل هر ذره چون خورشید توفان‌کرده‌ایم

هرکجا آیینه‌ای یابند با ما روبروست

ماجرای عرض ما نشنیده می‌باید شنید

گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست

جیب‌هستی‌چون‌سحر غارتگر چاک‌است‌و بس

رشتهٔ آمال ما بیهوده دربند رفوست

بسکه در راهت‌عرقریز خجالت مرده‌ایم

گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست

چون نگین ازمعنی تحقیق خود آگه نی‌م

اینقدردانم‌که‌نقش جبههٔ من نام‌اوست

برق جوشیده‌ست هرجا گریه‌ای سرکرده‌ام

باکمال‌خاکبازی‌طفل‌اشکم‌شعله خوست

تا به‌خود جنبد نفس صد رنگ حسرت می‌کشم

درکف اندیشه جسم‌ناتوانم‌کلک موست

چون‌گهر عزت‌فروش سخت‌جانیها نی‌ام

همچودریادرخورعرض‌گدازم آبروست

فکر نازک‌گشت بیدل مانع آسایشم

در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

 

پیوستگی به حق‌، ز دو عالم بریدنست

دیدار دوست هستی خود را ندیدنست

آزادگی کزوست مباهات عافیت

دل را زحکم حرص وهوا واخریدنست

پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست

از خود رمیدن تو، به حق آرمیدنست

چون موج‌کوشش نفس ما درتن محیط

رخت شکست خویش به ساحل‌کشیدنست

پامال غارت نفس سرد یأس نیست

صبح مراد ما که‌گلش نادمیدنست

بر هرچه دیده واکنی از خویش رفته‌گیر

افسانه‌وار دیدن عالم شنیدنست

تا حرص آب و دانه به دامت نیفکند

عنقا صفت به قاف قناعت خزیدنست

گر بوالهوس به بزم خموشان نفش‌کشد

همچون خروس بی‌محلش سر بریدنست

امشب ز بس‌که هرزه زبانست شمع آه

کارم چوگاز تا به سحر لب‌گزیدنست

آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ

هنگامه گرم‌ساز نفسها تپیدنست

ما را به رنگ شمع درعافیت زدن

از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدنست

سعی قدم‌کجا وطریق فناکجا

بیدل به خنجرنفس این ره بریدنست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

 

از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست

از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست

در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین

درلبش حرف وفا بیرون طبع غنچه‌بوست

خلق‌گردان یک سرتسلیم‌،‌کو فقر و چه جاه

موچوبالد پشم باشد پشم چون بالید موست

خواه دا‌غ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر

دیدهٔ ما هرچه هست آیینهٔ دیدار اوست

در خرابات حقیقت هیچ کار افتاده‌ایم

پای‌ما پای‌خم است‌و دست‌ما دست‌سبوست

بسکه نقش امتیاز از صفحهٔ ما شسته‌اند

ساده چون زانوست‌گرآیینه با ما روبروست

ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد

تشنگان را یاد آب آتش‌فروز آرزوست

شوخی جوهرگریبان می‌درد آیینه را

خار در پیراهن هرگل‌که بینی بوی اوست

با قناعت ساز اگر حسرت‌پرست راحتی

بالش آرام گوهر قطره‌واری آبروست

اشک اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشکند

سروگلزار خیالت بی‌نیاز آب جوست

شعلهٔ داغی به‌کام دل دمی روشن نشد

لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست

عمرها در یاد آن‌گیسو به خود پیچیده‌ایم

گر همه ازپیکرما سایه بالد مشکبوست

شکوهٔ‌خوبان مکن بیدل‌که‌در اقلیم‌حسن

رسم وآیین جفا خاصیت روی نکوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

 

نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست

بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست

چون موم با ملایمت طبع ساختن

درکوچه‌های زخم چو مرهم دویدنست

این یک دو دم ‌که زندگی‌اش نام‌ کرده‌اند

چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست

بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه

چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست

نازم به وحشی نگه رم سرشت او

کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست

حیرت دلیل ‌آینهٔ هیچکس مباد

اشک گهر زیان‌زده ناچکیدنست

در وادیی ‌که دوش ادب محمل وفاست

خار قدم چو شمع به مژگان ‌کشیدنست

از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری

اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست

تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ

خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست

در عالمی‌دکه شش جهتش ‌گرد وحشت است

دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست

فرصت بهار تست چرا خون نمی‌شوی

ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست

بیدل به مزرعی‌که امل آبیار اوست

بی‌برگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

 

درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست

خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست

چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن

سال و ماه زندگانی مدت جان‌کندنست

دل به سعی‌گریهٔ سرشار روشن‌کرده‌ایم

این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست

خامکار الفت داغ محبت نیستم

همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست

ساغر عشرتگه می‌گیرد،‌که در بزم بهار

همچو مینا شاخ‌گل امروز خون درگردنست

ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه

اینقدرها بس‌که پای ما برون دامنست

هیچکس بر معنی مکتوب شوق‌آگاه نیست

ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست

نور بینش جمله صرف عیب‌پوشی‌کرده‌ایم

شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست

طبع روشنیم دهد از دست‌، ربط خامشی

ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست

بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا

شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست

ضبط بیباکی‌ست درکیش جنون ترک ادب

بی‌گریبان دست من پای برون از دامنست

جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب

رشتهٔ این ره اگر داردگره‌، استادنست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4430845
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث