به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر به‌گردون می‌کشی‌ گردن و گر در سجده‌ای

از تو تا گل کرده است الله‌اکبر سجده‌ای

خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست

زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده‌ای

هرزه بر خود چیده‌ای ای محو اسباب غرور

یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجده‌ای

همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود

عشق می‌گوید ادب کن جبههٔ تر سجده‌ای

بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ

زحمت این آستانی بسکه لنگر سجده‌ای

هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش

ای‌گزند کعبه و دیر از چه نشتر سجده‌ای

جرات پرواز خاکت را به‌گردون برده‌است

ورنه هرگه می‌کشی سر در ته پر سجده‌ای

سرکشی چون شمع‌، شبگیر غروری بیش نیست

می‌رسی تا صبحدم جایی که یکسر سجده‌ای

گر خم اندیشه‌ات بیدل گریبانی کند

می‌شود روشن ‌که خود محرابی و در سجده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای

صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای

بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است

گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای

ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی

چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای

جمعیت وصول همان ترک جستجوست

منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای

ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت

کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای

در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند

از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای

ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست

لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای

اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت

مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای

حرف اقامتت مثل ناخن است و مو

هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای

برق نمودت آمدورفت شرار داشت

روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای

بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش

گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای

چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای

بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد

کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای

خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن

هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای

با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن

دعویت بی‌پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای

ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست

از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای

عیش و غم آن به‌ که از تمییز آن‌کس بگذرد

تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای

آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است

گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای

هیچکس ‌در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست

تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای

سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس

چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای

دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند

پیش و پس چون ‌دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای

قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش

بی‌قدم زین انجمن چون شمع‌ کم‌کم رفته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای

که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای

نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد

که ز دستهای دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای

سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد

تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای

به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب

تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای

زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من

چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای

ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا

مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای

نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت

به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای

نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم

به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای

چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر

همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای

گرد شکسته‌ای به هوا نقش بسته‌ای

گل‌ کرده‌ای ز مصرع برجستهٔ نفس

یک سکته در دماغ تامل نشسته‌ای

خون می‌خورم ز درد دل و دم نمی‌زنم

ترسم بنالد آبله در پا شکسته‌ای

چون من ندارد آینه دار بساط رنگ

شیرازهٔ مژه به تحیر گسسته‌ای

نی‌گرد محملی‌ست درین دشت و نی جرس

می‌بالد از هوس دل بیداد خسته‌ای

گردون چه جامها که به ‌گردش نداشته‌ست

بر دستگاه شیشهٔ گردن شکسته‌ای

آشفتگی به هیات ما می‌خورد قسم

کم بسته روزگار به این رنگ دسته‌ای

صیاد پرفشانی اوقات فرصتم

نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته‌ای

بیدل نمی‌توان همه دم زیر آسمان

سرکوفتن به هاون گم کرده دسته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای

نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی

صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست

تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای

کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد

محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای

بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش

چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای

اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست

قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای

دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات

ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای

عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت

آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای

نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد

صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای

گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل

در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

این ‌چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌؟

پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای

برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد

شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته‌ای

رونق چار سوی دهر ز کالای دلست

کو دکانی ‌که تو این آینه نفروخته‌ای

صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد

پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای

فطرت آب است ز اظهار کمالی‌ که تراست

صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای

آتش منفعل روز زمینگیر حیاست

لاله گل کرد چراغی ‌که تو افروخته‌ای

بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند

آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی

به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی

چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین

من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی

در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن

سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی

عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری

وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی

تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی

توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی

به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن

غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی

رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل

مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی

دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن

که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی

عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر

ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی

به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.

گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی

درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من

که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی

تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل

دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

امروزکیست مست تماشای آینه

کز ناز موج می‌زند اجزای آینه

دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو

جوهرکشیده سلسله در پای آینه

در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند

جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه

موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست

جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه

از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات

گرداب خجلت است سراپای آینه

شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود

نگرفت بینوا دل ما جای آینه

جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است

در عشق بعد از این من و سودای آینه

با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه

زنگی خجل شود به تماشای آینه

حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل

ما و دلی و یک ورق انشای آینه

روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار

افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه

چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد

اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه

بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ

اسکندر است باب تمنای آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه

من نیز داغم از ید بیضای آینه

بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد

تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه

در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت

ما دل‌ گداختیم به سودای آینه

تاکی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد

زنگار نیستی مکن ایذای آینه

آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست

خوبان چرا کنند تمنای آینه

دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست

حیرت بس است بادهٔ مینای آینه

آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است

کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه

آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست

پیداست تیره‌روزی اجزای آینه

عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم

گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه

الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد

حیرت دویده است به پهنای آینه

از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند

دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه

بیدل شویم تا نکشد دامن هوس

خودبینیی که هست در ایمای اینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4324310
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث