به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست

نازکی در خدمت موی میانش دست بست

بگذر از امید آگاهی‌که در صحرای وهم

چشم‌ماکردی‌که خواهد تا ابد ننشست بست

خاک بر سرگرد خلقی را غرور بام و در

نقش پا بایست طاق این بنای پست بست

هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله

تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست

شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی‌کراست

عهد ما با نقش پارنگی‌که ازرو جست بست

قطره‌واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار

بایدت چون‌موج‌گوهر دل‌به‌چندین‌شست بست

بی‌زیان از خجلت اظهار مطلب مرده‌ایم

باید از خاکم لب زخمی‌که نتوان بست بست

یاد چشم او خرابات جنون دیگر است

شیشه بشکن‌تا توانی نقش آن بدمست بست

هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد

شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:39 PM

 

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

تصویر میانت به همان موی میان بست

از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب

واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست

شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید

سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست

سامان ‌کمال آن همه بر خویش مچینید

انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست

منسوب ‌کجان معتمد امن نشاید

زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان ‌بست

ترک طلب روزی از آدم چه خیال است

گندم نتوانست لب از حسرت نان بست

مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم

بر آدم بیچاره که افسار خران بست‌؟

چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید

هرجاگرهی بود براین رشته میان بست

هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست

پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست

کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست

شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست

عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم

بیداد نگاه‌ که بر این سرمه فغان بست

بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی

جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:39 PM

 

همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست

عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست

بی‌انفعالی از ما ناموس آبرو برد

تا جبهه بی‌عرق شد شستیم از حیادست

هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز

دیگر به هم نیاید چون‌کاسهٔ‌گد دست

قدر غنا چه داند ذلت‌پرست حاجت

برپشت خود سوار است از وضع التجادست

یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند

از اتفاق با لب طرح است در صدا دست

گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست

سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست

ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم

این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست

چاک لباس مجنون خط می‌کشد به صحرا

اینجا هزار دامن خفته‌ست جیب تا دست

تغییر رنگ فطرت بی‌ننگ سیلیی نیست

روز سیاه دارد درکسوت حنا دست

دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا

چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست

بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد

از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست

رعنایی تجما، مست خراش دلهاست

هرگاه پنجه یازبد، شد ناخن‌آزما دست

حرص‌حصول مطلب‌، بی‌نشئهٔ‌جنون نیست

از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست

از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی‌ست

همچون چنار یارب روید ز دست ما دست

حیف است سعی همت خفت‌کش‌ گل و مل

بایدکشید از این باغ‌، یا دامن تو، یا، دست

بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود

چون نقش‌پا قستیم ما هم به پرپا دست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:39 PM

 

هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست

ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست

خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان ‌کرد

ما را به ‌قدح نسبت‌گردب و حبابست

آستان نتوان چشم به پای تو نهادن

این‌گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست

ای شمع حیا رنگ‌، عتاب آن همه مفروز

هرجا شررآیینه شود جلو‌ه کبابست

غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود

معموری امکان به همین خانه خرابست

گیرم نشدم قابل پیمانهٔ رحمت

آیینه یاسم چه‌کم از عالم آبست

پرواز نیاید ز پر افشانی مژگان

ای هیچ به‌کاری‌که نداری چه شتابست

ما هیچکسان‌، بیهود مغرورکمالیم

گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست

این میکده کیفیت دیدار که دارد

هرجا مژه آغوش‌ کشد جام شرابست

منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد

این سبزه خوابیده سراپا رگ خوابست

صد آبله پیمانه ده ریگ روانم

پای طلبم ساقی مستان شرابست

یارب هوس شانهٔ گیسوی‌که دارد

عمری‌ست ‌که شمشاد به خون خفتهٔ آبست

خاموشی آن لب به حیا داشت سوالی

دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست

بیدل ز دثی چاره محال ست در ین بزم

پرداز تو هم آینه چندان‌که نقابست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:39 PM

 

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست

باید همه را زین دونفس دل به هوا بست

درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست

ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست

یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم

یارب عرق شرم که مضمون حیا بست

تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد

پرواز بلندی به تحیر پر ما بست

از وهم تعلق چه خیال است رهایی

در پای من‌ این گرد زمینگیر حنا بست

بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا

آه از دل آزاد که خود را به چها بست

بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت

این داعیه چون آبله سرها ته پا بست

گر نیست هوس محرم امید اجابت

انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست

کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی

دل قابل آن نیست‌ که باید همه جا بست

فقرم به بساطی ‌که ‌کند منع فضولی

نتوان به تصنع پر تصویر هما بست

دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی

بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست

بیدل نتوان برد نم از خط جبینم

نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:39 PM

 

مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست

می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست

آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل

از دور کف دست تو بوسید و به پا بست

آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید

وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست

آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز

کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست

زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد

تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست

کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست

کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست

ارباب نظر را به تماشای بهارش

دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست

تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است

رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست

گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست

سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست

تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار

طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست

بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ

شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

نفس را الفت دل پیچ و تابست

گره در رشتهٔ موج از حبابست

درین محفل ز قحط نشئهٔ درد

اثر لب تشنهٔ اشک کبا‌بست

درنگ از فرصت هستی مجویید

متاع برق در رهن شتابست

صفا آیینهٔ زنگار دارد

فلک دود چراغ آفتابست

به روی خویش اگر چشمی‌ کنی باز

زمین تا آسمانت فتح بابست‌

دلی داریم نذر مه جبینان

دیار حسن را آیینه بابست

ز چشم سرمه آلودش مپرسید

زبان اینجا چو مژگان بی‌جوابست

هزار آیینه در پرداز زلفش

ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست

تماشای چمن بی نشئه ای نیست

زگل تا سبزه یک موج شرابست

نمی‌‌دانم جمال مد‌عا چیست

ز هستی تا عدم عرض نقابست

کم آب است آنقدر دریای هستی

کزو تا دست می‌شویی سرابست

بیابان طلب بحری است بیدل

که آنجا آبله جوش حبابست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست

خزان در برگریز آفتابست

زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن

چو شبنم صد هزار آیینه آبست

جنون ساغرپرست نرگس‌کیست

گریبان چاکی‌ام موج شرابست

ز دود سینه‌ام دریاب کامشب

نفس بال و پر مرغ‌کبابست

که دارد جوهر عرض اقامت

فلک تا ماه نوپا در رکابست

توهم مردهٔ نام است ورنه

چویاقوت آتش وآبم سرابست

درین دنیا چه دیبا و چه مخمل

همین وضع ملایم فرش خوابست

به چشم خلق بی (‌لاحول‌) مگذر

نظرها یک قلم مد شهابست

طرب خواهی دل از مطلب بپرداز

کتان چون شسته‌گردد ماهتابست

برو ای سایه در خورشیدگم شو

سیاهی‌کردنت داغ حجابست

نظر واکرده‌ای محو ادب باش

سؤال جلوه حیرانی جوابست

به هر سو بگذری سیر نفس‌کن

همین سطر از پریشانی کتابست

نگه باید به چشم بسته خواباند

گر این خط نقطه گردد انتخابست

خیال اندیش دیداریم بیدل

شب ما دلنشین آفتابست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست

چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست

عاشق به چه امید زند فال تماشا

در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست

یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر

شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست

ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه

این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست

یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم

در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست

پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم

درکشور ما بال و پر ریخته بابست

فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست

تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست

بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر

در رشته‌موج ارگهری هست حبابست

عبرتگه امکان نبود جای اقامت

در دیده نگه را همه دم پا به رکابست

در عشق به معموری دل غره مباشید

هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست

بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست

تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست

چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم

هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست

جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم

این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست

بیدل ز سخنهای،‌ تو مست است شنیدن

تحریک زبان قلمت موج شرابست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است

خاک را آسودگی از پهلوی همواری است

نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان

خار را در وصل آتش پیرهن‌گلناری است

از مزاج ما چه می‌پرسی‌که چون ریگ روان

خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است

گر ز دست ما نیاید هیچ جانی می‌کنیم

نالهٔ بلبل درین‌گلشن گل بیکاری است

آبروخواهی‌، مقیم آستان خویش باش

اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است

پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا

زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است

دست همت آستین می‌گردد از خالی شدن

سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است

شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم

یک مژه آسودگی اینجا به‌صد دشواری است

غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان

خفتگان را صبح‌روشن صندل بیداری است

بگذر از فکر خرد بیدل‌که در بزم وصال

گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444336
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث