به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن

موج شد بهر جگرکاری دریا ناخن

سعی تردستی منعم چقدر پُر زور است

می‌شکافد جگر سنگ در این جا ناخن

غنچه‌ای نیست که اوراق گلش در بر نیست

هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن

صورت قد دوتا حل معمای فناست

عقده بازست کنون کرده‌ام انشا ناخن

بی‌تمیزان همه جا قابل بیرون درند

برکنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن

خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا

می‌رود رو به هوا با سر بی پا ناخن

بی حسی بسکه در ین شوره زمین کاشته‌اند

موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن

خلق بیکار ز بس شیفتهٔ سر خاری‌ست

همچو انگشت نشانده‌ست به‌سرها ناخن

گره رشته دگر عقدهٔ معنی دگر است

چه خیال است ‌کند حل معما ناخن

موج این بحر فروماندهٔ وضع گهر است

نیست دل بستهٔ کاری که‌ کند وا ناخن

غافل از نشو و نما نیست‌ کمین آفات

سربریدن نکند قطع وفا با ناخن

جوهر کارگشایی علم احسانهاست

می‌کند دست بلند از همه بالا ناخن

بیدل از دولت دونان به‌تغافل بگذر

هیچ نگشاید اگر سرکشد از پا ناخن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن

افتادن‌ست آخر اطفال را دوبدن

از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد

عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن

فقرست و نقد تمکین‌، جاه‌ست وموج خفّت

از بحر بیقراری‌، از ساحل آرمیدن

ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند

از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن

بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب

زندان بیقراران نبود جز آرمیدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن

پشت دست و روی دست‌ الله خواهی یافتن

جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس

گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن

هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش

یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن

ترک مطلب گیر مطلوبت نرفته‌ست از کنار

هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن

تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست

گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن

احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت

هر قدم آبت به زیرکاه خواهی یافتن

شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را

گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن

هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش

مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن

روز تا پیش است گامی می‌زن و می‌رفته باش

راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن

پوچ بافان امل را هر قدر وا می‌رسی

رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهی یافتن

موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش

طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن

زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار

دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن

حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست

خواه حاصل‌کرده باشی خواه خواهی یافتن

گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم

هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن

بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی

بی‌تکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن

زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن

بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد

حیف ست از این خرابات می ناکشیده رفتن

آهنگ بی‌نشانی زین‌ گلستان ضرور است

راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن

جرأتگر طلب نیست بی دست و پایی ما

دارد به سعی‌ قاتل خون چکیده رفتن

چون شعله‌ای که آخر پامال داغ‌ گردد

در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن

زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدیست

بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن

از وحشت نفسها کو فرصت تأمل

چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن

بر خلق بی‌بصیرت‌ تا چند عرض‌ جوهر

باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن

همدوش آرزوها دل‌ می‌رود نفس نیست

در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن

قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو

در خواب هم نبیند پای بریده رفتن

رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد

در منزل است پرواز از آرمیده رفتن

قد دو تای پیریست ابروی این اشارت

کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن

بال فشاندهٔ آه بی‌گرد حسرتی نیست

با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن

تعجیل طفل خویان مشق خطاست بیدل

لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن

پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن

آنقدر واماندهٔ عجزم ‌که مجنون مرا

از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن

مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول

جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن

رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال

جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن

بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان

تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن

کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست

چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن

وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت

جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن

تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش

هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن

فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز

خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن

شمع را از شعله سامان نگاه آماده است

خانهٔ چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن

من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام

شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن

عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش من

طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن

هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است

بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن

ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن

اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد

به ملک بی‌سببی از غم سبب نگذشتن

جنون معاشی حرص‌، آنگه انفعال تردد؟

قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن

به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد

دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن

مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد

تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن

چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش

ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن

به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف

الم شمر همه‌ گر باشد از طرب نگذشتن

نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت

سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن

حریف نفس‌ که می‌گشت جز تعلق دنیا

غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن

ترددی ز پل دوزخم‌گذشت به خاطر

یقین به تجربه‌ گفت از سر غضب نگذشتن

چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به‌کمینم

نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن

صد آبرو به‌گره بستن است بیدل ما را

به رنگ موج‌ گهر از فشار لب نگذشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن

گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن

طینت‌ کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست

رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن

حیف همت‌ گر شود ممنون تحصیل مراد

ای خوش آن آهی‌کزو تأثیر نتوان یافتن

می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات

خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن

فقر ما آیینه ی‌ رمز هوالله است و بس

فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن

بی عبا‌رت شو که گردد معنی‌ دل روشنت

رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن

عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست

جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن

حرص و یک عالم‌ فضولی خواه طاقت خواه عجز

جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن

ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم

یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن

بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس

مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن

د‌رحریم‌کبریا بیدل ره قرب وصول

جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن

سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن

خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر

خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن

همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است

نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن

بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه

چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن

آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است

تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن

شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد

گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن

تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود

سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن

بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند

جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن

قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌نیازی‌؟ شرم دار

آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن

بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم

پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن

گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی

ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن

شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن

نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد

گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن

اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی

گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن

سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد

زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن

جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو

تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن

چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد

جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن

دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت

از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن

چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها

به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن

در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد

حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل

کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن

پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن

خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است

چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن

کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد

چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن

پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست

بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است

بیش نتوان نالهٔ طاقت‌ گسل برداشتن

در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست

دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن

چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق

نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر

هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن

بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4578029
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث