به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها

به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها

ز یک ‌تخم شرر صد کشت عبرت کرده‌ام خرمن

ازین مزرع درودن‌می‌دمد پیش ازدمیدنها

گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم

که‌چون آهم‌برون م‌آرد ازخود قدکشیدنها

در آن وادی‌که طاقتها به عرض امتحان آید

نگاه ما ز خود رفتن‌، سرشک ما دویدنها

چه‌دست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی

ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها

به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی

رهی‌کردیم چون مقراض قطع از لب‌گزیدنها

زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی

نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها

ز نیرنگ فسون‌پردازی الفت چه می‌پرسی

تو در آغوشی و من‌کشتهٔ از دور دیدنها

ز اوج اعتبار آزاده‌ام گرد ره فقرم

نباشد دامن‌کوتاه من مغرور چیدنها

نگردی محرم راز محبت بی‌شکست دل

که چون‌گل خواندن این نامه می‌باشد دریدنها

چنین در حسرت صبح بناگوش‌که می‌گریم

که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها

در این‌گلشن‌که رنگش ریختند ازگفتگو بیدل

شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها

نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها

مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی

که یک‌گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدنها

همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد

به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها

شبی از بیخودی نظارهٔ آن بی‌وفاکردم

کنون‌چشمم چوشمع‌کشته داغ‌است ازندیدنها

به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم

که‌نبض ناله خاموش است و دل‌مست شنیدنها

مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا

چه می‌کردیم یارب‌گر نبودی نارسیدنها

کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبرشرمی

به‌گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها

سرشکم‌داشت از شوقت گداز آلوده تحریری

به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها

چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد

مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها

شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب

که می‌خواند شکست بالم افسون پریدنها

ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق‌کردم

که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها

ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی

که‌هست‌این‌قطره‌خون‌چون‌غنچه‌محروم‌از چکیدنها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

چواشک آن‌کس‌که‌می‌چیندگل عیش ازتپیدنها

بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها

ز بس عام است در وحشت‌سرای دهر بیتابی

دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها

مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان

صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها

نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمی‌داند

به رنگ چشم‌شبنم درداین میناست دیدنها

دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟‌ببری

رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها

زرونق باز می‌ماند چو مینا شد ز می خالی

شکست رنگ ظاهر هی‌شود در خون‌کشیدنها

مرا از پیچ وتاب‌گردباد این نکته شد روشن

که در را طلب معراج دامان است چیدنها

ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند

شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها

گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد

به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها

حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمی‌بیند

ز بال ماگره وامی‌کند آخر تپیدنها

ز هستی‌گر برون تازی عدم در پیش می‌آید

درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها

مجو از طفل‌خویان‌، فطرت آزادگان بیدل

به پرواز نگه‌کی سرسا اشک از دویدنها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

زهی چون‌گل به یاد چیدن از شوق تو دامانها

چو صبح آوارهٔ چاک تمنایت‌گریبانها

ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها

مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها

ز چشمم‌چون نگه‌بگذشتی و از زخم‌محرومی

جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها

در آن محفل‌که رسوایی دهدکام دل عاشق

چوگل دامان مقصد جوشد از چاک‌گریبانها

به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد

پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها

در آن وادی‌که‌گرد وحشتم بر خویش می‌بالد

رم هر ذره‌گیرد در بغل چندین بیابانها

به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر

که در خورد شکست خود بود معراج دامانها

چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی

در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها

به‌چندین حسرت ازوضع خموش دل‌نی‌ام ایمن

که این یک‌قطره خون در خود فروبرده‌ست توفانها

چنین‌کز شوق نیرنگ خیالت می‌روم از خود

توان‌کردن ز رنگ رفته‌ام طرح گلستانها

دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر

نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها

به روی چهرهٔ بی‌مطلبی‌گر چشم بگشایی

دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها

ز عشق شعله‌خو برخاست دود از خرمن امکان

تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها

که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها

غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع

کجاست دیدهٔ آیینه‌را غنودنها

ز امتحان محبت درآتشیم همه

چو عود سوختن ماست آزمودنها

دمی‌که جلوه ادا فهم مدعا باشد

گشودن مژه هم مفت لب‌گشودنها

مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط

که بیش می‌شود این زنگ از زدودنها

گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست

زبان نمی‌رسد الماس را ز سودنها

کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک

مجو چوکاشتن آسانی از درودنها

مباش هرزه‌نوای بساط کج‌فهمان

که ترسم آفت نفرین‌کشد ستودنها

تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست

که سرخرویی چشم آورد غنودنها

نی‌ام چو ماه نو از آفت کمال ایمن

همان به کاستنم می‌برد فزودنها

فریب‌فرصت هستی مخورکه همچو شرار

نهفتنی‌ست اگر هست وانمودنها

درین محیط‌که نقد فسوس‌گوهر اوست

کفی پر آبله‌کن چون صدف ز سودنها

سراغ جیب سلامت نمی‌توان دریافت

مگر زکسوت بی‌رنگ هیچ بودنها

گرهگشای سخنور سخن بود بیدل

به ناخنی نفتدکار لب‌گشودنها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

ا‌ی داغ‌کمال تو عیان‌ها و نهانها

معنی به نفس محو و عبارت به زبانها

خلقی به هوای طلب‌گوهر وصلت

بگسسته چو تار نفس موج، عنانها

بس دیده‌که‌شد خاک و نشد محرم دیدار

آیینهٔ ما نیز غباری‌ست از آنها

تا دم زند از خرمی‌گلشن صنعت

حسن از خط نو خیز برآورده زبانها

دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت

درد نفس سوخته سر جوش فغانها

انجاکه ‌سجود تو دهد بال خمیدن

چون تیر توان جست به پروازکمانها

توفان غبار عدمیم آب بقاکو

دریا به میان محو شد از جوش‌کرانها

پیداست به میدان ثنایت چه شتابد‌

دامن ز شق خامه شکسته‌ست بیانها

تا همچو شرر بال‌گشودم به هوایت

وسعت زمکان‌گم شد وفرصت ززمانها

بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد

حیرت همه جا تخته نموده‌ست دکانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

ای‌گرد تکاپوی سراغ نو نشانها

واماندة اندیشهٔ راه توگمانها

حیرت نگه شوخی حسن تو نظرها

خامش نفس عرض ثنای تو زبانها

اشکی‌ست ز چشم تر مجنون تو جیحون

لختی ز دل عاشق شیدای توکانها

درکنه تو آگاهی و غفلت همه معذور

دریا ز میان غافل و ساحل زکرانها

عمری‌ست‌که نه چرخ به رنگ‌گل تصویر

واکرده به خمیازة بوی تو دهانها

آن‌کیست شود محرم اظهار و خفایت

آیینهٔ خویشند عیانها و نهانها

بر اوج غنایت نرسد هیچ‌کمندی

بیهوده رسن تاب خیالند فغانها

آنجا که فنا نشئهٔ اسرار تو دارد

پیمانه‌کش جوش بهار است خزانها

هر سبزه درین دشت شد انگشت شهادت

تا ازگل خودروی تو دادند نشانها

از شوق تمنای تو در سینهٔ صحرا

همچون دل بیتاب تپان ریگ روانها

جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم

اینست متاع جگر خسته دکانها

بیدل ره‌حمد ازتو به‌صد مرحله دوراست

خاموش‌که آوارهٔ وهمند بیانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

این انجمن عشق است توفانگر سامانها

یک‌لیلی وچندین‌حی‌، یک‌یوسف وکنعانها

ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست

بر رنگ من افکندند خوبان‌گل پیمانها

این دیده فریبیها از غیر چه امکان است

بوی تو جنونکار است در رنگ‌گلستانها

خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم

خط‌نیست‌درین‌مکتوب‌جز شوخی‌عنوانها

وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست

امواج به زنجیرند از چیدن دامانها

در انجمن توفیق پر بی‌اثر افتادیم

تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها

پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما

آخ دل از این لذات کندیم به دندانها

تا دل به‌گره بستیم با حرص نپیوستیم

جمعت‌گوهر ریخت آب رخ توفانها

نامحرمی خویشت سد ره آزادیست

چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها

مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد

نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها

بیدل به‌چه جمعیت چون‌شمع ببالدکس

سرتکمه برون افکند از بندگریبانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها

اوراق‌گلستان ثنای تو زبانها

بی‌زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را

افسرده چو خون رگ تار است بیانها

از حسرت گلزار تماشای تو آبست

چون شبنم‌گل آینه در آینه‌دانها

بی‌تاب وصال است دل اما چه توان‌کرد

جسم است به راهت‌گره رشتهٔ جانها

آنجاکه بود جلوه‌گه حسن‌کمالت

چون آینه محو است یقینها وگمانها

از مرحمت عام تو درکوی اجابت

گم‌گشته اثرها به تک وپوی فغانها

از قوت تأیید توتحریک نسیمی

بر بحرکشد از شکن موج‌کمانها

در چارسوی دهرگذرکرد خیالت

لبریز شد از حیرت آیینه دکانها

در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت

جولانکدة پرتو ماهند کتانها

در دیدة بیدل نبود یک دل پر خون

بی‌داغ هوای تو درتن لاله‌ستانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:03 PM

 

در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها

این آتش آگهی داد ما را زکاروانها

چندان‌که شمع‌کاهد باعافیت قرین‌است

بازار ما ندارد سودی به این زبانها

تنگی ز بس فشرده‌ست این‌عرصهٔ جدل را

میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها

این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت

در جاده است اینجا خواباندن سنانها

جوش بهار جسم است آثار سخت جانی

جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها

پروازتا جنون‌کردگم شد سراغ راحت

بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها

تیغ غرور بشکن درکارگاه گردون

آتش زبانه دارد درگردش فسانها

در بارگاه تعظیم اقبال بی‌نیازی‌ست

تمییز پا و سر نیست منظور آستانها

تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن

بحر ازگهر چه نازد بر راحت‌کرانها

جایی نمی‌توان برد فریاد بی‌رواجی

کشتی شکست تاجرتا تخته شد دکانها

پست و بلند بسیار دارد تردد جاه

همواری‌ات رها کن بام است و نردبانها

پروازوهم بیدل زین بیشتر چه باشد

برده‌ست‌گردش سر ما را به آسمانها

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4448250
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث