به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن

زنده‌ام من‌ هم به آن ننگی ‌که نتوان زبستن

انفعالم می‌کشد از سخت جانیها مپرس

کاش باشد بی‌رخت چون مرگم آسان زیستن

موج‌گهر نیستم زندانی خویشم چرا

سر به جیبم خاک‌کرد این بامدادان زبستن

چشم زخم خودنمایی را نمی‌باشد علاج

ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن

از وطن دوری و غربت هم ‌گوارای تو نیست

چند خواهی ‌این چنین‌ای خانه ویران زیستن

یک دودم‌کم نیست خجلت مایگیهای نفس

چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن

هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش

گل به سر می‌خواهد آتش در گریبان زیستن

سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس

جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن

کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست

در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن

نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز

بی‌خس جاوید باید جوع دندان زبستن

گر قناعت قطره آبی چون‌گهر سامان‌کند

می‌توان صد سال بی‌اندیشهٔ نان زیستن

خواجه‌کاری‌کن‌که درگیرد چراغ شهرتت

حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن

سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس

اینقدر می‌خواهد آیین مسلمان زیستن

ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست

موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن

بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش

خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن

ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن

بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس

بر مراد خاطر صیاد باید زیستن

من نمی‌گویم به‌کلی ازتعلق‌ها برآ

اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن

خواه در دوزخ وطن ‌کن خواه با فردوس ساز

عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن

چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی

بر امید یک تپش فریاد باید زیستن

نیست زین دشوارترجهدی‌که ما را با فنا

صلح کار عالم اضداد باید زیستن

زندگی برگردن افتاده‌ست یاران چاره چیست

چند روزی هر چه باداباد باید زیستن

موج‌گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست

تردماغ شرم استعداد باید زیستن

هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است

با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن

بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس

شمع را تاکی به راه باد باید زیستن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

کس چو شمع من نبوده‌ست آشنای سوختن

گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن

عاشقان بالی به ذوق نیستی افشانده‌اند

کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن

دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش

از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن

شمع آداب وفا عمریست روشن کرده‌ام

تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن

زندگی چندان‌ گوارا نیست اما عمرهاست

با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن

بی‌تو ما را چون چراغ‌ کشته هستی داغ‌ کرد

هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن

از وبال بی‌پریها چون غبار آسوده‌ایم

در پناه سایهٔ دست دعای سوختن

نعل در آتش نمی‌باشد سپند بزم ما

لیک اندک وجد می‌خواهد نوای سوختن

تا نفس باقیست اجزای نفس می‌پروریم

مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن

طول و عرض حرص کوته کن که خطها می‌کشد

از طناب برق معمار بنای سوختن

لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست

کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن

کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو

نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن

خواه دور چرخ‌، خواهی شعلهٔ جواله گیر

روز و شب می‌گردد اینجا آسیای سوختن

صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگی‌ست

هر قدر سر داشتم‌ کردم فدای سوختن

شمع دل گفتم درین محفل چرا آورده‌اند

داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن

بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده

چیده‌ام گلها ز باغ دلگشای سوختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن

آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن

ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است

غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن

عشق جنون ترانه است‌، ناله نفس بهانه است

بی لب بسته مشکل است پردهٔ راز دوختن

شهرت خودنمایی‌ات رونق شرم می‌برد

پرده‌دری و آنگهت جامهٔ ساز دوختن

در همه حال نیستی است چاره‌گر شکست دل

قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن

گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند

خرقه درید پردهٔ شرم مجاز دوختن

گر مژه بسته‌ای ز خلق هر دو جهان شکار توست

قوت بال می‌دهد دیدهٔ باز دوختن

عمر به تاب وتب‌گذشت محرم عافیت نگشت

رشتهٔ سعی نارسا کرد دراز دوختن

عجز نفس حباب راکرد به خامشی‌گرو

رشته کجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن

بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقای‌کس مباد

دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن

هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است

بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن

روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون

تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن

در دل افسرده خون‌ها می‌خورد ناموس عشق

آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن

چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال

چون خیال بی‌تمیزان می به ساغر سوختن

با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست

بشنو از پروانه دیگر قصهٔ پر سوختن

دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگی‌ست

موج را باید نفس در سعی ‌گوهر سوختن

بی‌ندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول

گریه‌ها دارد ز دست هیزم تر سوختن

همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد

نیست غافل‌ گرمی پهلو ز بستر سوختن

شب به دل‌ گفتم چه باشد آبروی زندگی

گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن

نقطه‌ای چند از شرار کاغذم ‌کرده‌ست داغ

بی‌تکلف انتخابی داشت دفتر سوختن

میهمان عبرتی ای شمع ‌پُر بر خود مبال

تا بود پهلوی چربت نیست‌ لاغرسوختن

با دل مأیوس عهدی بسته‌ایم و چاره نیست

کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن

همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن

زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد

این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن

شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است

بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن

این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست

تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن

دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست

یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن

جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است

می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن

تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک

خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن

اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار

خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن

بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست

داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن

چون به عرض آمد برون تار باید تاختن

نغمهٔ تحقیق محو پردهٔ اخفا خوش است

یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

منت هستی قبول اختیارکس مباد

دوش‌ مزدوریم و زیر بار باید تاختن

چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع

رنگ امسال مرا تا پار باید تاختن

جهد منصوری‌ کمینگاه سوار همت است

گر تو هم زین عرصه‌ای تا دار باید تاختن

دشت آتشبار و دل بیچارهٔ ضبط عنان

نی‌سواران نفس ناچار باید تاختن

پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه

شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن

مرکزپرگار غفلت ما همین جسم است وبس

سایه را پیش و پس دیوار باید تاختن

چون‌ گلم در غنچه چندین چشم زخم آسوده است

آه از آن روزی‌که در بازار باید تاختن

عرصهٔ شوق عدم پر بی‌کنار افتاده است

هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن

سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ

مرکب پی‌کرده را دشوار باید تاختن

سر به‌گردون تازیت چون شمع پر بیصرفه است

چاه پیش است اندکی هشیار باید تاختن

پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست

گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن

موج ما تاگوهر دل ره به آسانی نبرد

در پی این آبله بسیار باید تاختن

ای سحر زین یک تبسم‌وار جولان نفس

تا کجا گل بر سر دستار باید تاختن

شرم‌دار از دعوی هستی که در میدان لاف

یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب

سبحه را بر جاده زنار باید تاختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن

این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن

بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفسها سوخت صبح

سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن

گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست

چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن

منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند

خاک‌ بر ابری ‌که ‌کرد امساک باران ریختن

این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست

ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن

هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس

دامنی برچیده باید درگریبان ربختن

عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال

خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن

صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به‌دست

هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن

کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم

برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن

خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال

ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن

ای ادب‌سنج وفاگر قدردان ناله‌ای

شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن

ما نفهمیدیم‌ کاینجا نام هستی نیستی است

از بنای هر عمارت بود خندان ریختن

بوی شوقی برده‌ام درکارگاه انتظار

کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن

صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه‌کرد

چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن

دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد

ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن

پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب‌کرد

دانه‌ای دارم‌که نتوان پیش مرغان ریختن

دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف

آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن

عزت‌ کجاست تا نتوان خوار زیستن

اندیشه‌ای که در چه خیال اوفتاده‌ای

مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن

تاکی زخلق پرده به رو افکنی چو خضر

مردن به از خجالت بسیار زیستن

در بارگاه یأس ادب اختراع ماست

بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن

غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم

حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن

گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است

چکند پا به حنایی که ندارد رفتن

الفت آه مسقیم در دل ساخت مرا

دارد این خانه هوایی که ندارد رفتن

بیدل آن‌کیست‌که با سیل خرامش امروز

همچو دل نیست بنایی ‌که ندارد رفتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان

به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان

چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها

به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان

زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت

به ذوق عافیت کردم به زیر بال‌، سر پنهان

شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم

در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان

چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد

تحیر رشته‌ای چون موج دارم در گهر پنهان

ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من

صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان

تماشاگاه جمعیت‌، تحیر خانه‌ای دارم

که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان

مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را

که بو در برگ گل تیغی‌ست در زیر سر پنهان

سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمی‌آید

جهانی می‌رود در نقش پای یکدگر پنهان

سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی

ز چشم نقش پا چون رنگ می‌دارم سفر پنهان

ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل

که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4324330
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث