به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان

به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان

چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها

به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان

زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت

به ذوق عافیت کردم به زیر بال‌، سر پنهان

شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم

در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان

چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد

تحیر رشته‌ای چون موج دارم در گهر پنهان

ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من

صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان

تماشاگاه جمعیت‌، تحیر خانه‌ای دارم

که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان

مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را

که بو در برگ گل تیغی‌ست در زیر سر پنهان

سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمی‌آید

جهانی می‌رود در نقش پای یکدگر پنهان

سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی

ز چشم نقش پا چون رنگ می‌دارم سفر پنهان

ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل

که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان

چو شمع‌ کشته در نقش قدم‌ کردیم سر پنهان

چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه می‌پرسی

ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان

بنازم سبزهٔ خطی‌ که از سیر سواد او

نگه در سرمه می‌گردد چو مژگان تاکمر پنهان

چه فیض است این که در اندیشهٔ شیرینی نامش

چو مغزپسته می‌گردد زبانها در شکر پنهان

خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را

که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان

همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت‌ کن

چو شب از پیش برخیزد نمی‌ماند سحر پنهان

مجو نفع از نکوکاری‌ که با بدگوهر آمیزد

گوارا نیست آن آبی‌که شد در نیشتر پنهان

گر از خواب‌ گران چون شمع برخیزی شود روشن

که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان

به وصل آیینهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم

به حسنی عشق می‌بازم اگر پیدا و گر پنهان

توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من

درین یک صفحه پیشانی‌ست چندین چشم تر پنهان

گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل

نمی‌باشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

ازتب شوق‌ که دارد اینقدر تاب استخوان

کز تپش چون اشک شمعم می‌شود آب استخوان

از خیال ‌کشتنم مگذر که بیتاب ‌ترا

می‌زند بال نفس در نبض سیماب استخوان

عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت

پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان

هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون

همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان

آشیان زخم تیغ‌ کیست یارب پیکرم

عمرها شد شمع می‌چیند به محراب استخوان

گر حریف درد الفت‌گشته‌ای هشیار باش

همچو شاخ آهو اینجا می‌خورد تاب استخوان

نرم‌خویان را به زندان هم درشتی راحت‌ست

از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان

پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه

می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان

سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس

می‌شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان

این سگان از قعر دریا هم برون می‌آورند

گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان

در مقامی‌ کآرزوها بسمل حسرت کشی است

ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان

آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید

جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان

ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب‌ کیست

عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان

صبح تا دم می‌زند بیدل هجوم شبنم است

گر نفس بر لب رسانم می‌شود آب استخوان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

از سعی ما نیامد جز زور درگریبان

چون شمع قطع‌ کردیم شب تا سحر گریبان

در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود

از عالم خیالات دارد خبر گریبان

بلبل‌ گر از دل جمع احرام بیضه بندی

فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان

خلقی‌گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت

هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان

بیرون خانمانها آغوش عشق بازست

مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان

صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست

گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان

شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی

سر ناکجا فزازد موج‌گهرگریبان

چون گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند

چاکی به سینه مانده‌ست با ما ز هر گریبان

زین دشت و در بهم چین ‌دامان جهد و خوش باش

ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان

آن‌ کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی

دامان وحشت شمع‌ گیرد مگر گریبان

سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم

پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان

فریاد یک تامل راهم به دل ندادند

بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان

سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی ‌کس نیست

خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان

فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی

از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان

تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات

جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

خداست حاصل خدمت‌ گزین درویشان

مکار غیر جبین در زمین درویشان

هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد

بر آستان سعادت کمین درویشان

غبار حادثه را نقش طاق نسیان‌ کن

که نیستی‌ست بنای متین درویشان

حضور و غیبت‌شان قرب بعد ما و تو نیست

ز عالم دگرست آن و این درویشان

به دستگاه تهی‌ کیسگان فقر و نیاز

«‌زکنت کنز» پر است آستین درویشان

شک و یقین تو آیینه دار اضدادست

به حق حواله نما کفر و دین درویشان

چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان

ستمکشی که ندارد یقین درویشان

محیط جود به هر قطره صد گهر دارد

زپاس آب رخ شرمگین درویشان

جهان سیاهی دوری‌ست از سراب خیال

به چشم آینهٔ پیش بین درویشان

به روی آینه شمشیر می‌کشی هشدار

مباش زخم‌خور خود زکین درویشان

هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است

به کارگاه شهور و سنین درویشان

هواللهی ‌که مسماش آنسوی اسماست

مبرهن است ز نقش نگین درویشان

سپهر خرمن اقبال بی‌نیازیهاست

چو بیدل آنکه بود خوشه‌چین درویشان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

تا کی غرور انجمن آرایی زبان

گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان

خارج نوای ساز نفس چند زیستن

بر دل مبند تهمت رسوایی زبان

رمزی‌ که درس مکتب آرام خامشی‌ست

نشکافت جستجوی معمایی زبان

پرواز آرمیدگی از بال می‌برد

ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان

خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند

محتاج نیست شیشه به‌گویایی زبان

دندان شکست‌گوهرکارش درستی است

نرمی همان حصار توانایی زبان

در محفل شعور بلایی نیافتیم

جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان

ای سست حرف ضبط نفس‌کن‌که همچو شمع‌

می‌دارد ازگداز تو مینایی زبان

هست از حباب و موج دلیلی ‌که بحر هم

سر می‌دهد به باد سبکپایی زبان

اهل سخن غریب جهان حقیقتند

بایدگریست بر غم تنهایی زبان

هستیم بید‌ل از نسق دلفریب نظم

حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

ای التفات نام تو گیرایی زبان

ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان

حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو

اخفایی خموشی و افشایی زبان

هرچند ما ومن به صد آهنگ‌گل‌کند

نبود خلل به معنی یکتایی زبان

تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال

برک‌گلی نرُست به رعنایی زبان

این چار سو که مرکز سودای ما وتوست

دارد دکانی از نفس آرایی زبان

خاموشی است مطرب ساز خروش ما

جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان

رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند

از یک ورق خیال معمایی زبان

عالم به حسن خلق توان‌کرد صید خویش

دام وکمند نیست به‌گیرایی زبان

موجی‌که باد شوخی‌اش آسود،‌گوهر است

دل طرح می‌کند انشایی زبان

بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند

هذیان نواست جرات سودایی زبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

گر چه جز ذکرت نمی‌گنجد حدیثی در زبان

چون نگینم جای نام توست خالی‌بر زبان

درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال

خار پا چون آتش اینجا می‌کشد از سر زبان

مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست

رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان

نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمی‌ست

عمر‌ها شد چون سخن‌پر می‌زنم در پر زبان

بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست

در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان

تا فنا صورت نبندد زندگی بی‌لاف نیست

شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان

غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم

گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان

تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی

به‌که باشد همچو مژگانت برون در زبان

لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت

چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان

عجرما بیدل‌به تقریری دگرمحتاج نیست

موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان

همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان

وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشه‌اش

می‌دواند ربشه‌ها موج رک گل بر زبان

به‌که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد

موج سیلاب است اگرجوشد ز چشم‌تر زبان

مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا

خاص آن عالم تحیر، تاب این‌کشور زبان

اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند

موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان

بی‌خموشی‌کلبهٔ دل عافیت اسباب نیست

کاش ‌گردد شمع این‌ کاشانه را صرصر زبان

عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال

رو به ناخن می‌کند آیینهٔ جوهر زبان

راحت اهل سخن در بی‌سخن گردیدن‌ست

غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان

بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج

عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان

رازکمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج

می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان

شور دل چون غنچه از رنگم‌گریبان می‌درد

پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان

هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهی‌ست

بیدل از ضعف بدن‌کم می‌شود لاغر زبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان

نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان

نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش

چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران

خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون

بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش

چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان

خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل

دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان

به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن

هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان

حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت

گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان

رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن

چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان

هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری

به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326675
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث