به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان

مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان

تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان

می‌کند فانوس شب روشن چراغ‌ کهکشان

از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه

وحشت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان

در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام

می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان

گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب

ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران

مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من

دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان

رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل

در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان

تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست

کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان

حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط

موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان

حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد

ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان

قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای

از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان

هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است

خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان

نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی‌مصلحت

خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:40 AM

 

صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان

ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان

ننگ آگاهی‌ست عرض‌کلفت از روشن‌دلان

آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان

چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست

جاده می‌گردد به‌هر جا زین جرس بالد فغان

موج‌ گوهر نیست در جوی دم شمشیر او

از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان

وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست

رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان

هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی

منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان

گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن

عندلیب ماکنون در بوی‌گل‌گیرد فغان

باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است

راستی اینجا نمی‌باشد به جز تیر و سنان

حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت

در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران

ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن

مغز داران حقیقت فارغند از استخوان

هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم

خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان

عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم

چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:40 AM

 

زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان

دو نرگست قبله‌گاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان

سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما

صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان

به غمزه سحری‌، به ناز جادو، به طره افسون‌، به قد قیامت

به خط بنفشه‌، به زلف سنبل‌، به چشم نرگس‌، به رخ‌ گلستان

چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ‌ گلفروشی

سحر زگل‌ کردن عرقها به عالم آب شبنمستان

ز رویت آیینه صفحهٔ‌گل زگیسویت شانه موج سنبل

ختن سوادی ز چین‌ کاکل فرنگ نقاش چین دامان

اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بوی‌گردی

هجوم‌ کیفیت تحیر به‌ چشم آهوکند چراغان

به وحشت آباد این بساطم‌کجاست عشرت‌کدام راحت

خیال محزون‌، امید مجنون‌، نگه پریشان‌، نفس پر افشان

به‌کشت بیحاصلی‌که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن

هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم‌گندم از لبی نان

حصول ظرفست اوج عزت‌، نه لاف فضل ونه عرض حکمت

گرفتم ای مور پر برآری کجاست‌ کیفیت سلیمان

رگ تخیل سوارگردن‌، نم فسردن متاع دامن

چو ابر تا کی بلند رفتن‌، عرق‌کن و این غبار بنشان

متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل

به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان

زنجیری حیاست به موج‌گهر فغان

سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است

افعی گزیده می‌رمد از شکل ربسمان

در عالم خیال بهار تبسمت

گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان

کلفت شکار غیرتم از آه بی‌اثر

بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان

چون شمع بس که در تب عشقت گداختم

محمل کشید بر سر تبخالم استخوان

نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات

عمریست می‌خورم دم شمشیر خونفشان

در راه انتظار کسی خاک گشته‌ام

مشت غبار من به سلام چمن رسان

چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نی‌ام

گردون مرا به بی‌نفسی‌ کرد امتحان

از گفت‌وگو تلاش ستم پیشه روشن‌ست

گاه خرام تیر نفس می‌زند کمان

تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست

افکنده است خاک هم از بیخودی عنان

بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست

یکسر غبار گردش رنگست آسمان

بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی

منزل کجاست گر نبود جاده در میان

بگذار سربلندی اقبال این بساط

تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان

هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش

از موج بحر تشنه لبی می‌کشد زبان

بیدل ز بحر منت ساحل‌ که می‌کشد

بر حیرت است زورق ما بیخودان روان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

بعد مردن از غبارم‌ کیست تا یابد نشان

نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان

خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا

همچو شمع‌کشته دارم داغ بر روی زبان

خاک‌ گردیدن حصول صد گهر جمعیت است

کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان

کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند

گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان

نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم

زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان

تن به سختی داده را آفت‌ گوارا می‌شود

نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان

در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود

عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌نشان

غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن

ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان

گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست

آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان

زینهمه نقشی‌ که توفان دارد از آیینه‌ات

گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان

چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام

تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان

همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی

مدعا پرواز اگر باشد قفس‌گیر آشیان

خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس

روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان

با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت

جز به‌حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان

بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم

موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان

مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان

زین محفل جنون چقدر ربط می‌دهد

آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان

غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار

بی‌مغز نیست ناله کش درد استخوان

عرفان به‌کسب علم میسر نمی‌شود

از سرمه روشنی نبرد چشم سرمه‌دان

از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم

آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان

سرکن به کج ادایی ابنای روزگار

آتش مزن به راستی از طبع بدگمان

زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب

بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان

سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است

دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران

تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری

رنگست عالمی ‌که ز بو می‌دهد نشان

یک ناوک تو بی‌اثر موج می نبود

خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان

ناموس آگهی چقدر عجز پرورست

کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان

آب بقای ما الم مرگ تلخ‌کرد

سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان

خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش

در عرض احتیاج نفس می‌شود گران

یوسف توان خرید به مژگان‌ گشودنی

آیینه باش جلوه متاعست کاروان

محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن

بیدل چو شمع می‌بردم چشم خونچکان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

بر آن سرم‌ کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان

به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان

نمی‌توان‌ گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش

چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین‌که داریم چشم حیران

تبسمی‌، حرفی‌، التفاتی‌، ترحمی‌، پرسشی‌، ‌نگاهی

شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان

به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت

مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان

گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد

به دامن بحر بی‌نیازی چکیده باشد نمی ز مژگان

خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون

به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی

که بسته‌اند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان

خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل

دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان

به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه می‌شمارد

در این جنون‌زار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان

عدم به آن بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش

چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رسته‌ست گل به دامان

هوای لعلش کراست بیدل که‌ با چنان قرب همکناری

به بوسه‌گاه بیاض گردن ز دور لب می‌گزد گریبان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان

کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران

بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار

بعد ازبن دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان

ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست

خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان

ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال

صید خودکن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان

نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است

از شکست بال می‌بالد حضور آشیان

جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس

حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان

عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز

کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ

کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان

عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من

جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان

کوشش‌گردون علاج بی بریهایم نکرد

مشکلست از سرو‌ ،‌گل چیدن بسعی باغبان

در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست

نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان

بی‌رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد

آبرو چندانکه می‌ربزم نمی‌گردد روان

صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش

یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان

چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن

جام می از باده پیمایی نگردد سرگران

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن

با اقامت ما نفس سرمایگان بی‌نسبتیم

دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن

قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش

بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن

آن هوس منزل که باغ جنتش نامیده‌اند

رنگها چیده‌ست لیکن در غبار وهم و ظن

هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودی‌ست

گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن

چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش

خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن

غافل از تقدیر بر تدبیر می‌چینی دکان

کارگاه بی‌نیازی نیست جای علم و فن

از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده‌ست خلق

ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن

هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست

شمع ازشرم آب می‌گردد تو زربن‌کن لگن

آنقدرها رفتن از خویشت نمی‌خواهد تلاش

شمع را یک‌گردش رنگست و صد دامن زدن

سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است

آتش یاقوت می‌گردد نفس از سوختن

قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست

می‌کند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن

غازه ی حسن ادا آسان نمی‌آید به دست

فکر خونها می‌ خو‌رد تا رنگ می گیرد سخن

کارگاه انتظار ما تسلی باف بود

پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن

خون پا مالی‌که چون رنگ حنایت داده‌اند

آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن

زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه‌ کرد

محو بود اندوه رفتن‌ گر نمی‌بود آمدن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

 

آخر از بار تعلق‌های اسباب جهان

عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان

از خم‌ گردون مهیا شو به ایمای بلا

تیر می‌باشد اشارتهای ابروی کمان

از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت

خامشی تا کی‌ گره در رشتهٔ ساز فغان

زحمت بسیار دارد از عدم گل ‌کردنت

نقب در خارا زنی ‌کز نام خود یابی نشان

گر چنین حیرت عنان جستجوها می‌کشد

جوهر آیینه می‌گردد غبار کاروان

گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن

می‌شود این شمع را افشاندن دامن زبان

از سواد چشم پی بر معنی دل برده‌‌ام

در همین خاک سیه آیینه‌ای دارم‌ گمان

عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است

این زمانه آیینه‌ام چشمی است در مژگان نهان

همچو آن طفلی ‌که بستانش‌ کند خمیازه سنج

زخم دل از شوق پیکانت نمی‌بندد دهان

شب به وصل طره‌ات فکر مسلسل داشتیم

یک سخن چون شانه‌ام نگذشت جز مو بر زبان

مشت خاک‌ِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست

آب اگر گردم زکوی او نمی‌گردم روان

رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید

غنچه واری هم در این ‌گلشن نبستم آشیان

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:39 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4332838
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث