به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا

ممنون غفلتیم‌که بی‌منت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا

واماندگی ز سلسلهٔ ما نمی‌رود

چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا

در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشم‌گیر به تقصیر خواب پا

نتوان به سعی آبله افسردگی‌کشید

خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا

اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا

آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا

سامان آرمیدگی موج‌گوهریم

ما را سری‌ست برخط تسخیرخواب پا

بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است

ما و شکست‌کوشش وتدبیر خواب پا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

خط جبین ماست هماغوش نقش پا

دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا

راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم

افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا

رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم

موج‌گل است برسر ما جوش نقش پا

سامان عیش ما نشودکم ز بعد مرگ

تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا

ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری

افسرچه می‌کند سرمدهوش نقش پا

چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان

چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا

هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی

پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا

مستانه می‌خرامی و ترسم‌که در رهت

با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا

در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد

خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا

گاه خرام می‌چکد از پای نازکت

رنگ حنا به‌گرمی آغوش نقش پا

رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است برودوش نقش پا

بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب

گوهرفروش شد چوصدف‌گوش نقش پا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای

خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو

همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد

چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم

مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند

گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق

وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا

لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند

غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا

سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند

ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا

عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست

اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما

نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز

بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها

هرکه را الفت شهید چشم مخمورت‌کند

نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا

از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا

نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر

آنقدر خاکسترکایینه‌ای گیرد جلا

زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست

می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا

آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست

غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا

هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست

زبن بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا

قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود

سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا

هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش

تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا

بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود

خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا

ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا

محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد

هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا

داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا

دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا

دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب

ای سرموی توسرکوب ختنها تنها

دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا

تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست

نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها

بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

آیینه بر خاک زد صنع یکتا

تا وانمودند کیفیت ما

بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ‌کردیم رسوا

در پرده پختیم سودای خامی

چندان‌که خندید آیینه بر ما

از عالم فاش بی‌پرده گشتیم

پنهان نبودن‌، کردیم پیدا

ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست

ناز پری بست‌گردن به مینا

آیینه‌واریم محروم عبرت

دادند ما را چشمی‌که مگشا

درهای فرد‌وس وا بود امروز

از بی‌دماغی گفتیم فردا

گو‌هر گره‌بست از بی‌نیازی

دستی‌که شستیم از آب دریا

گرجیب ناموس تنگت نگیرد

در چین د‌امن خفته‌ست صحرا

حیرت‌طرازیست نیرنگ‌سازی است

تمثال اوهام آیینه دنیا

کثرت نشد محو از ساز وحدت

همچون خیالات از شخص تنها

وهم‌تعلق برخود مچینید

صحرانشین‌اند این خانمانها

موجود نامی است باقی توهم

از عالم خضر رو تا مسیحا

زین یأس منزل ما را چه حاصل

همخانه بیدل همسایه عنقا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

 

اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما

ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز مینا

ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی

تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا

نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی

شوم فلاطون ملک‌!دانش اگر شناسم سر ازکف پا

به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی

زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا

نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی

چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا

رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل

اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما

ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان

نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا

به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت

کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا

به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی

نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا

به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل

ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا

به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد

توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا

ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی

به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:18 PM

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم

رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم

لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست

رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم

بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم

بختیان را جرس از آه سحر بربندیم

کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم

تا به تیر سحری دست قدر بربندیم

گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم

گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم

گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم

گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم

چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک

دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم

کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم

ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان

تنگنای نفس از موج شرر بربندیم

چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه

زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم

دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک

روزن دیده به خوناب مگر بربندیم

این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم

حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم

تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه

نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم

بام گردون بتوانیم شکست از تف آه

راه غم را نتوانیم که در بربندیم

نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم

خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم

ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما

مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم

بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری

تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم

چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون

سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم

خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست

نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم

بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را

حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید

قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید

دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد

اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد

دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید

خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد

اجری کام ز دیوان مرادم نرسید

چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد

چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد

کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد

سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید

به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد

روز عمر است به شام آمده و من چو شفق

غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد

ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید

صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد

ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید

روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد

خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است

ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد

شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان

چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد

گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون

که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد

آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید

که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد

به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد

گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد

گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود

گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد

گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید

به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد

اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود

باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد

پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم

گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر می‌نرسد

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد

گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را

هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد

شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من

که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من

مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم

کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم

دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس

دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم

شبروان بار ز منزل به سحر بربندند

من سر بار تظلم به سحر باز کنم

ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر

چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم

آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه

می‌زنم بر در امید مگر باز کنم

زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب

لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم

صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت

اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم

سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم

چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم

رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است

به کدامین سر انگشت هنر باز کنم

غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت

من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم

با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم

تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم

نزنم بامزد لهو و در کام که من

سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم

کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم

پس در این حال چه درهای حذر بازکنم

خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست

کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم

خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال

صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم

بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم

چشم درد عدمم باد اگر باز کنم

از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم

وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم

هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم

هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم

مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت

پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم

ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست

خانه آتش زده بینند چو در باز کنم

بروم با سر خاکین به سر خاک پسر

کفن خونین از روی پسر باز کنم

ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای

وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای

پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم

سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم

این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر

کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم

بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم

تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم

چون قلم تختهٔ زیر تو حلی‌دار کنم

لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم

خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند

با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم

خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم

خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم

بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم

اول از کندن بنیاد هنر درگیرم

چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت

آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم

هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست

پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم

بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب

اول از جیب وشاقان بطر درگیرم

پشت من چون قلم توست که مادر بشکست

که بدین پشت قباهای بطر درگیرم

چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس

کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم

همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان

که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم

آفتاب منی و من به چراغت جویم

خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم

هر چراغی که به باد نفسش بنشانم

باز هم در نفس از تف جگر درگیرم

چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو

برنشینم در میدان قدر درگیرم

دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار

در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم

در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه

به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم

آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد

کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم

چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا

هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم

هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد

چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم

ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو

تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر

بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر

تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر

بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری

گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر

چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست

که فدای سر خاک تو پدر باد پدر

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی

بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر

تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای

بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر

یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو

بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر

تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو

چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر

غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر

عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان

بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر

ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل

از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر

زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون

بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر

ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه

چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر

بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت

راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر

ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر

پسری کرزوی جان پدر بود گذشت

تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:14 PM

کارم از دست پایمرد گذشت

آهم از چرخ لاجورد گذشت

همه عالم شب است خاصه مراک

روزم از آفتاب زرد گذشت

روز روشن ندیده‌ام ماناک

همه عمرم به چشم درد گذشت

زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه

که بر این سبز تخت نرد گذشت

به فغانم ز روزگار وصال

که چو باد آمد و چو گرد گذشت

هیچ حاصل به جز دریغم نیست

ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت

همه آفاق آگهند که باز

کار خاقانی از نورد گذشت

خاصه کز گردش جهان ز جهان

آن جوان عمر راد مرد گذشت

جان پاکش به باغ قدس رسید

زین مغیلان سال‌خورد گذشت

شاهد عقل و انس روح او بود

دیده را از جهان فتوح او بود

ز آفت روزگار بر خطرم

هرچه روز است تیره روزترم

همچو خرچنگ طالع خویشم

که همه راه باز پس سپرم

دور گردون گسست بیخ و بنم

مرگ یاران شکست بال و پرم

که فروشد به قدر یک جو صبر

تا به نرخ هزار جان بخرم

چند گوئی که غم مخور ای مرد

غم مرا خورد، غم چرا نخورم

با چنین غم محال باشد اگر

خویشتن را ز زندگان شمرم

گرچه از احولی که چشم مراست

غم یک روزه را دو می‌نگرم

چابک استاده‌ام به زیر فلک

مگر از چنبرش برون گذرم

من که خاقانیم به باغ جهان

عندلیبم ولیک نوحه‌گرم

شمع گویای من خموش نشست

من چرا بانگ بر فلک نبرم

شیر میدان و شمسهٔ مجلس

قرة العین جان ابوالفارس

مایه زهر است نوش عالم را

میوه مرگ است تخم آدم را

ای حریف عدم قدم درنه

کم زن این عالم کم از کم را

صبح محشر دمید و ما در خواب

بانگ زن خفتگان عالم را

هین که فرش فنا بگستردند

درنورد این بساط خرم را

رخنه گردان به ناوک سحری

این معلق حصار محکم را

پس به دست خروش بر تن دهر

چاک زن این قبای معلم را

رستخیز است خیز و باز شکاف

سقف ایوان و طاق طارم را

یک دم از دود آه خاقانی

نیلگون کن لباس ماتم را

گر به غربت سموم قهر اجل

خشک کرد آن، نهال پر نم را

خیز تا ز آب دیده آب زنیم

روی این تربت معظم را

دوستانش نگر که نوحه‌گرند

دوستانش چه که دشمنان بترند

کو مهی که آفتاب چاکر اوست

نقطهٔ خاک تیره خاور اوست

جان پاکان نثار آن خاکی

کان لطیف جهان مجاور اوست

حقهٔ گوهرار چه در خاک است

مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست

سر تابوت باز گیر و ببین

که چه رنگ است آنچه پیکر اوست

سوسن او به گونهٔ سنبل

لالهٔ او به رنگ عبهر است

این ز گردون مبین که گردون نیز

با لباس کبود غمخور اوست

بر در آن کسی تظلم کن

که فلک شکل حلقهٔ در اوست

به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت

طوبی و سدره سایه گستر اوست

نزد ما هم خیال او باشد

آن کبوتر که نامه‌آور اوست

او خود آسود در کنار پدر

انده ما برای مادر اوست

پس ازین در روان دشمن باد

آنچه در سینهٔ برادر اوست

همه شروان شریک این دردند

دشمنان هم دریغ او خوردند

یوسفی از برادران گم شد

آفتاب از میان انجم شد

ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح

که پری از میان مردم شد

گوهری گم شد از خزانهٔ ما

چه ز ما کز همه جهان گم شد

عیسی دوم آمده به زمین

باز بر اسمان چارم شد

موکب شهسوار خوبان رفت

لاشهٔ صبر ما دمادم شد

عالم از زخم مار فرقت او

دست بر سر زنان چو کژدم شد

نه سپهر از برای مرثیتش

ده زبان چون درخت گندم شد

در شبستان مرگ شد ز آن پیش

که به بستان به صد تنعم شد

تا کی از هجر او تظلم ما

عمر ما در سر تظلم شد

شو ترحم فرست خاقانی

خاصه کو عالم ترحم شد

دیده از شرم بر جهان نگماشت

هم ندیده جهان گذشت و گذاشت

سال عمرش دو ده نبوده هنوز

دور نه چرخ نازموده هنوز

نالهٔ زار دوستان بشنود

نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز

به هلاکش بیازموده جهان

او جهان را نیازموده هنوز

شد به ناگه ربودهٔ ایام

بر ز ایام ناربوده هنوز

دید نیرنگ چرخ آینه رنگ

آینهٔ عیش نا زدوده هنوز

کفن مرگ را بسود تنش

خلعت عمر نا بسوده هنوز

روز عمرش خط فنا برخواند

خط شب‌رنگ نانموده هنوز

هست در چشم عالمی مانده

نقش آن پیکر ستوده هنوز

دلبرانند بر سر گورش

زلف ببریده رخ شخوده هنوز

رفت چون دود و دود حسرت او

کم نشد زین بزرگ دوده هنوز

ای عزیزان بر جهان این است

زهرش اندر گیای شیرین است

روی فریاد نیست دم مزنید

رفته رفته بود جزع مکنید

نتوانید هیچ درمان کرد

گر جهان سوز و آسمان شکنید

غلطم من چراغ دلتان مرد

شاید ار سوکوار و ممتحنید

ماهتان در صفر سیاه شده است

ز آن چو گردون کبود پیرهنید

گر صفر باز در جهان آید

رگ او را ز بیخ و بن بکنید

گر زمانه به عذرتان کوشد

خاک در دیدهٔ زمانه زنید

ور فلک شربت غرور دهد

سنگ بر ساغر فلک فکنید

رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس

پرده بر روی آفتاب تنید

هیچ تقصیر در معزایش

مکنید ار موافقان منید

بشنوید از زبان خاقانی

این سخن‌ها که مقصد سخنید

باز پرسید هم خیالش را

تا چه حال است زلف و خالش را

ای به صورت ندیم خاک شده

به صفت ساکن سماک شده

از جمال تو وقت جان ستدن

مالک الموت شرمناک شده

جان پاک تو در صحیفهٔ خاک

جسته از نار و نور پاک شده

حور پیش آمده به استقبال

عقد بگشاده، حله چاک شده

رسته از چه چو یوسف و چو مسیح

بر فلک بی‌نهیب و باک شده

نفست آنجا خلیفهٔ ارواح

نقشت اینجا اسیر خاک شده

مرکب از چوب کرده کودک وار

پس به دروازهٔ هلاک شده

بی‌تماشای چشم روشن تو

چشم خورشید در مغاک شده

شعر خاقانی از مراثی تو

سنگ خون کرده هر کجاک شده

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

ای روز رفتگان جگر شب فرو درید

آن آفتاب از آن جگر شب برآورید

شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار

خاکی که آفتاب خورد خون او خورید

ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک

چون تختهٔ محاسب از آن خاک بر سرید

رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت

چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید

نه چرخ گوشهٔ جگر شاهتان بخورد

هین زخم آه و گردهٔ چرخ ار دلاورید

رمح سماک و دهرهٔ بهرام بشکنید

چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید

چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان

پلپل در او کنید و به خونش بپرورید

تابوت اوست غرقهٔ زیور عروس‌وار

هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید

تشنه است خاک او ز سرچشمهٔ جگر

خون سوی حوض دیده ز کاریز می‌برید

در پیش گنبدش فلک آید جنیبه‌دار

گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید

شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او

پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید

گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست

بر خاک روضه‌وار فریبرز بگذرید

تا با شما صریح بگوید که هان و هان

عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید

آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق

بهر بقای شاه تضرع برآوردید

کامروز رسته‌اید به جان از سموم ظلم

کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید

شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه

خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه

گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده

رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده

از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک

طوفان آب آتش زای اندر آمده

این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ

از سر بریده موی و به پای اندر آمده

ناهید دست بر سر ازین غم رباب‌وار

نوحه‌کنان نشید سرای اندر آمده

تا شاه باز بیضهٔ شاهی گرفته مرگ

نا فرخی به فر همای اندر آمده

تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک

بی‌رونقی به خلق خدای اندر آمده

رمحش به حمله حلقهٔ مه درربوده باز

رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده

بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش

صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده

بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب

دست زمانه غالیه‌سای اندر آمده

تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت

سستی به دست مارفسای اندر آمده

آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست

جذر اصم شنیده به وای اندر آمده

مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال

کاهش به عقل نور فزای اندر آمده

شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس

خال و خسش به دیدهٔ رای اندر آمده

گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ

مرگش ز راه درز قبای اندر آمده

گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح

بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده

یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده

کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده

اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد

بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد

ای گوهر از صفای تو دریا گریسته

بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته

اجرام هفت خانهٔ زرین به سوک تو

بر هفت بام خانهٔ مینا گریسته

از رفتنت ز بیضهٔ آفاق کوه قاف

بر نوپران بیضهٔ عنقا گریسته

از حسرت کلاه تو دریای حامله

چون ابر بر جواهر عذرا گریسته

تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک

شش کشور از وفات تو بر ما گریسته

مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک

بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته

رزم از پیت به دیدهٔ درع و دهان تیر

الماس خورده، لعل مصفا گریسته

بزم از پست به دست رباب و به چشم نای

ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته

این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ

بر زین سرنگون تو صد جا گریسته

بر بند موی و حلقهٔ زرین گوش تو

سنگین دلان حلقهٔ خضرا گریسته

ما را بصر ز چشمهٔ حسن تو خورده آب

آن آب نوش زهر شده تا گریسته

گریند بر تو جانوران تا به حد آنک

عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته

چندان گریسته دل خارا به سوک تو

تا آبگینه بر دل خارا گریسته

اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو

خندیده گل قنینهٔ حمرا گریسته

شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ

تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته

آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست

الجیجک آنکه حجرهٔ جنات جای اوست

ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی

و ای باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی

ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو

تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی

ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر

ز آن خوش عذار غنچهٔ عذرا چه خواستی

ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت

آخر ز گوشهٔ جگر ما چه خواستی

گیرم که آتش سده در جان ما زدی

ز آن مشک‌ریز شاخ چلیپا چه خواستی

گر دیده داشتی و نداری بدیدمت

ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی

بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف

از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی

ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود

ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی

گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود

ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی

آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن

از درج در و برج ثریا چه خواستی

چون خاتم ارنه دیدهٔ دجال داشتی

پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی

ای کم ز موی عاریه آخر ز چهره‌ای

گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی

ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری

از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی

گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نه‌ای

زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی

قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر

از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی

دست تو بر نژاد زبردست چون رسید

بد گوهرا گوهر والا چه خواستی

هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش

از غو غصه صفر کند سینه از تو باش

ای بر سر ممالک دهر افسر آمده

وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده

ای صاحب افسران گرو پای بوس تو

تو افسر سر همه را افسر آمده

ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار

پیشت چو لاله بی‌سر و دامن‌تر آمده

ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه

هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده

بر هر دو روی سکهٔ ایام نام تو

خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده

آورده‌ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش

در مرثیه به نام نریمان آمده

آباد عدل تو که مطرا کند جهان

آیینه‌ای است صیقل خاکستر آمده

از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی

از پهلوی زمانهٔ مردم‌خور آمده

ای ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر

سر دقایق ازلت از برآمده

عالم همه به سوک جگر گوشهٔ تواند

ای از چهار گوشهٔ عالم سرآمده

پیش سپید مهرهٔ مرگ اصفیا نگر

از مهره‌های نرد پریشان‌تر آمده

تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست

با اشک چشم سوز دلت درخور آمده

کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک

دل چون تنور گشته و طوفان برآمده

دیوان عمر تو ز فنا بی‌گزند باد

ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده

ملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو

همسان سام و همسر اسکندر آمده

نی خوش نگفته‌ام ز در بارگاه تو

هم‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمده

نعل سم سمند تو را نام در جهان

کحال دیدهٔ ملک اکبر آمده

حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای

اقبال بر در تو در آسمان گشای

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4449967
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث