صبح کرم و وفا فرو شد
خاقانی ازین دو جنس کم جوی
پای طلب از کرم فرو بند
دست از صفت وفا فرو شوی
شو تعزیت کرم همیدار
رو مرثیهٔ وفا همی گوی
صبح کرم و وفا فرو شد
خاقانی ازین دو جنس کم جوی
پای طلب از کرم فرو بند
دست از صفت وفا فرو شوی
شو تعزیت کرم همیدار
رو مرثیهٔ وفا همی گوی
آب شهوت مریز خاقانی
دست ازین آب هم به آب بشوی
بس که سرخاب روی عمر بشست
این سپیداب پست شهوت جوی
رشته جان مبر ز مهرهٔ پشت
سیم سیما مبر ز سکهٔ روی
خاقانیا فرو خوان اسرار آفرینش
از نقش هر جمادی کورا روان نبینی
از خوار داشت منگر در ذات هیچ چیزی
کآنجا دلی است گویا کورا زبان نبینی
در هر دلی است دردی در هر گلی است وردی
زنهار تا به خواری در این و آن نبینی
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق ز نان بینی
هاون سیم زعفران سایان
فارغ از دستهٔ گران بینی
زعفران سای گشته هاونها
تنگ چون تنگ زعفران بینی
حقههای بلور سیمافشان
هر دو هفته عقیقدان بینی
غار سیمین و سبزه پیرامن
در برش چشمهٔ روان بینی
ماده بر ماده اوفتان دو به دو
همچو جوزا و فرقدان بینی
چار بالش چو نقره از پس و پیش
دو رفاده ز پرنیان بینی
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی
کوس کوبی است این ... کوبی
که همه عالمش فغان بینی
ای برادر بیا و جلدی کن
... میزن چو آنچنان بینی
آب ... ینه رفت و رونق ...
تا علمشان بدین نشان بینی
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی
گر به نقش زنان فرود آئی
همچو نقش زنان زیان بینی
ز آب سخن بحر ارجیش را من
مدد میدهم تا تو تاثیر بینی
ازین بحر ماهی گرفتندی اکنون
چو من آمدستم صدف گیر بینی
صانعا شکر تو واجب شمرم
که وجود همه ممکن تو کنی
کائنا من کان خاک در توست
که زخاک این همه کائن تو کنی
گرچه از وجه عدم عین وجود
نتوان کرد ولیکن تو کنی
دل خاقانی اگر کوه غم است
هم در آن کوه معاون تو کنی
تو خزائن نهی اندر نفسش
وز صفا مهر خزائن تو کنی
گر حسودانش مساوی گویند
آن مساویش محاسن تو کنی
امن و بیم از تو همی دارد و بس
که تو سوزانی و ساکن تو کنی
ور ره امن تو پیش آری هم
در ره بیم هم ایمن تو کنی
طاعنان خسته دلش میدارند
خار در دیدهٔ طاعن تو کنی
تاج بر فرق محمد تو نهی
خاک بر تارک کاهن تو کنی
رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی
پری به پوست همی دان که بس گران جانی
گه شناس قبول از دبور بیخبری
گه تمیز قبل از دبر نمیدانی
سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی
عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی
زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت
که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی
گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست
کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی
حدیث بوزنه خواندی و رشم گرد ناو
چو طیره گشت کفایت ده خراسانی
چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا
برای رشم فروشیت کو زبان دانی
زبان بران زمانه به گشتناند، مگوی
که در زمانه منم همزبان خاقانی
سقاطههای تو آن است و شعر من این است
به تو چه مانم؟ ویحک به من چه میمانی
قیاس خویش به من کردن احمقی باشد
که ابن اربدی امروز تو نه حسانی
دلیل حمق تو طعن تو در سنائی بس
که احمقی است سر کردههای شیطانی
گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت
ای قهر زهردار الهی چنین کنی
مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد
ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی
شاهی خدای راست که حکم این چنین کند
او را بدو نمود که شاهی چنین کنی
عالمی بس دیو رای است ارنه من
نام حور دل فریبش کردمی
ارغوانش زعفران ساید همی
ور نسودی من عتابش کردمی
شهربانووار چون رفتی به راه
من عمروار احتسابش کردمی
مادیانی کو شکیبا شد ز فحل
از ریاضت من رکابش کردمی
گرچه او را حاجت مهماز نیست
راندمی شب چو نهیبش کردمی
بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمی
کلک سیمین در دواتش سودمی
بند زرین بر کتابش کردمی
از در عشرین کتابش خواندمی
وز ره تسعین حسابش کردمی
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی