به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالهٔ گل اوئی و لالهٔ گل او
به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالهٔ گل اوئی و لالهٔ گل او
خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که میدارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند بهدل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشمبند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
قسم تو ریاست از ریاست
اسمی است شریف و معنیی دون
سقا بودی چو ... از اول
چون ... رئیس گشتی اکنون
چون ... نهی کلاه اطلس
چون ... پوشی قبای اکسون
خونت به گلو رساد چون ...
رویت به قفا گشاد چون ...
خواجه موشی است زیر بر به کمین
گربه چشم و پلنگ خشم از کین
گربهٔ موش گون بسی دیدی
این یکی موش گربه چشم ببین
شب رحیل چو کردم وداع شروان را
دریغ حاصل من بود و درد حصهٔ من
شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس
ارس بنالید از درد حال و قصهٔ من
به تیزی دم من بود و پری غم من
خروش سینهٔ من داشت جوش غصهٔ من
منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته به کینهٔ من
خدنگ غمزهٔ ترکان نکرد با دلم آنک
نهیب رنج عرب میکند به سینهٔ من
اگر نه کعبه بدی، در عرب چکار مرا
که نیست در عجم امروز کس قرینهٔ من
خیره کشا، بد کنشا، ظالما!
این همه نیکان مکش و بد مکن
نیست شفیعت که گوید مکش
نیست حریفیت که گوید مکن