هست او سیاه چرده و من هم سپید سر
با یار، من موافقه زین باب میکنم
او بر رخ سیاه، سپیداب میکند
من بر سر سپید، سیاه آب میکنم
هست او سیاه چرده و من هم سپید سر
با یار، من موافقه زین باب میکنم
او بر رخ سیاه، سپیداب میکند
من بر سر سپید، سیاه آب میکنم
آنچه افتاد چند بار مرا
پند نگرفتم ای فلان که منم
آنچه هستم چرا نمیگویم
گفتم ای خام قلتبان که منم
شدهام سیر زین جهان زیراک
نیست خیری در این جهان که منم
که مرا هیچکس نمیداند
داند ایزد مرا چنان که منم
به خدائی که در خدائی او
هیچگونه ریا نمیبینم
که مرا بیلقای مجلس تو
زندگانی روا نمیبینم
خواجه بد گویدم معاذ الله
که به بد گفتنش سخن رانم
او به ده نوع قدح من خواند
من به ده جنس مدح او خوانم
او بدی گوید و چنان داند
من نکو گویم و چنین دانم
آنچه گویم هزار چندان است
وانچه گوید هزار چندانم
من که خاقانیم به هیچ بدی
بد نخواهم که اوست یزدانم
پس به نیکان کجا بد اندیشم
سر ز سنت چگونه گردانم
گر ضمیرم به هیچ کافر بد
بد سگالید نامسلمانم
عادت این داشتم به طفلی باز
که بهرنجم ولی نرنجانم
خود برنجم گرم برنجانند
که ز رنج افریده شد جانم
کوه را کاصل او هم از سنگ است
بشکند زخم سنگ، من آنم
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زین وجود نالانم
من هم از باد سر به درد سرم
ابرم، از باد باشد افغانم
همچو خاکم سزد که خوار کنند
آن عزیزان که خاک ایشانم
بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم
گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم
درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم
گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث
گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری
دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم
یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند
ایشان چه کردهاند بگو تا من آن کنم
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم
آن نالهای که فاخته میکرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم
گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی
حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم
کاووس در فراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد به تنها، من آن کنم
خورشید من به زیر گل آنجا چه میکند
غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم
فریاد چون کند دل خاقانی از فراق
از من همان طلب کن زیرا من آن کنم
منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد
پس جاه بتر دشمن زو نیکتر اندیشم
دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد
بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم
که مرد را رگ چشم است بسته بر رگ کون
که چون برید رگ کون بریده شد رگ چشم
با دلم چشم از نهان میگفت کز مرگ عماد
تا کی آب چشم پالائی که بردی آب چشم
از ره گوش آمدت بر راه چشم این حادثه
گوش را بربند آخر، چند بندی خواب چشم
دل به خاکش خورد سوگندان که ننشینم ز پای
تا سر خاکش نیندایم هم از خوناب چشم
چشم در خاکش بمالم تا شود سیماب ریز
گوش را یک سر بین بارم هم از سیماب چشم
چون نگردد چشم من روشن به دیدار عماد
از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشم