امشب من و اوحد و مید
هر سه دو حدیث رانده یکدم
کانون شده قبلهٔ من از راست
قانون شده تکیهگاه چپ هم
در کانون اصل نقش ابلیس
در قانون علم شخص آدم
امشب من و اوحد و مید
هر سه دو حدیث رانده یکدم
کانون شده قبلهٔ من از راست
قانون شده تکیهگاه چپ هم
در کانون اصل نقش ابلیس
در قانون علم شخص آدم
بیش بیش است فضل خاقانی
دولتش کم کم آمد از عالم
کار عالم همه شتر گربه است
که دهد فضل بیش و دولت کم
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرینش درخت انسی راست
بیخ پیغمبری و شاخ کرم
دهر بیخ پیمبری بگسست
شاخ رادی به تیغ کرد قلم
نه پیمبر بزاد از کیهان
نه نبی خود بزاید از عالم
بس که روز پیمبری که گذشت
ندمد صبح رادمردی هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پیمبری شد ختم
راد مردی برفت باز عدم
کاشکارا چو روز میبینی
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنهٔ آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهای خاتم جم
سر تیغ و زبانهٔ قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
ز گفتهٔ تو بجوشید طبع خاقانی
جواب داد به انصاف اگرچه دید ستم
که گر به ذکر تو دیگر قلم بگردانم
پس این زبان چو تیغم به تیغ باد قلم
مال کم راحت است و افزون رنج
لاجرم مال می نخواهد عقل
همچو می کاندکش فزاید روح
لیک بسیار او بکاهد عقل
ای شده ... چپ سلطان
... راستی عالم هم
گر به ما ... کج کنی ما را
... راست برشود به شکم
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل
خاقانی از این راه دو رنگی به کران باش
یا عاقل عاقل زی، یا غافل غافل
چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت
برآمد آیت مستنجد از صحیفهٔ حال
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال
چو در چهار در ملک شد به چهار جهت
مثال نور فرستاد آفتاب مثال
که آفتاب چو کرد از هوا صحیفهٔ سیم
مثال نور نویسد بر او قلم تمثال
ببین مثال خلافت به دست نور الدین
که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بوند اختران به گاه زوال
خجسته نائب صدر الخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال
چو پیک خواجه به دار الخلافه باز رسد
سلام بنده رساند به آستان جلال
دریغ ننگ مجال است و بر نمیتابد
که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال
همه درگاه خسروان دریاست
یک صدف نی و صد هزار نهنگ
کشتی آرزو درین دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ
یک گهر ندهد و به جان ستدن
هر زمان باشدش هزار آهنگ
در پناه خرد نشین که خرد
گردن آز راست پالاهنگ
تو و گنجی، مه صدر و مه ایوان
تو و نانی، مه میر و مه سرهنگ
خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی توست
هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک
او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست
عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک
خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک
تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک
برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف
در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک
روی در دریای دولت، پشت بر کوه بقا
کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک
برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار
راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک
چون ز دار الظلم شروان ناتوانش یافتی
شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک
چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان
خانهٔ بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک
مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود
خانهٔ رستم به عنقا دادی احسنت ای ملک
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمنآسا دادی احسنت ای ملک
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک
نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک