عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر
دشمنانت ز خاک بیشترند
دوستانت ز کیمیا کمتر
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر
دشمنانت ز خاک بیشترند
دوستانت ز کیمیا کمتر
ای ریزهٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایهٔ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بیپدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر
خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه میدار
حق دل جانفشان مادر
با غصهٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر
میترس که آن زمان درآید
کارند به سر زمان مادر
علوی دوست باش خاقانی
کز عشیرت علی است فاضلتر
هرکه بد بینی از نژاد علی
نیکتر دان ز خلق و عادلتر
بدشان بهتراز همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر
چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان از پی وحید برآمد بدان خطر
آمد به گوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر
جهان پیمانه را ماند به عینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار
کنون از مرگ صدر الدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگر بار
نیست در ایام چیزی از وفا نایافتتر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافتتر
آشنا سیمرغوار اندر جهان نایافت شد
ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافتتر
خاقانیا به تقویت دوست دل مبند
وز غصهٔ نکایت دشمن جگر مخور
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر
بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت
دشمن نماید و نبرد دوستی بسر
وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم
هم باز گردد و شود از دوست دوستتر
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر
ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام
بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر
آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم
کو نردبان توست به بام کمال بر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبین
پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر
که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود
از عادت یهود و نصاری دهد خبر
کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر
وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفتهٔ نصاری هم میکند حذر
طعن حرام زادگی ارچه بد است بد
اما حجالت دم ابناللهی بتر
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفتهام
آن عقل را نتیجهٔ دیوانگی شمر
سلاطین نژادا خلیفه پناها
توئی مملکت بخش و اسلام پرور
از آن گشت شروان سمرقند اعظم
که گردون تو را خواند خاقان اکبر
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل، یکی موج ساغر
زهی آفتابی که در حضرت تو
بهم اتفاق اثیر است و اخضر
اگر رفت خورشید گردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن
که خورشید رجعت کند هم به خاور
که خورشید این قدر آخر شناسد
که شه با سلیمان به قدر است همبر
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مرا این را فرشته است و ارواح چاکر
به جنت طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور
خداوند این سبز طشت معلق
کند طشت شمع تو از هفت اختر
عجب نیست کز کام شیر فسرده
همی آب ریزد به ایوانت اندر
عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت
به میدان در از کام شیران جانور
به گیتی کسی دید هیچ اژدهائی
که از کام شیری برون آورد سر
تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر
تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمهٔ خور
بدین بحر حوض جنان شد نظاره
درین حوض حوت فلک شد مجاور
مرا این حوض را نیل خوانده است گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور
درختان نارنج را سایه بر وی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر
در او قرصهٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور
در او جرم گردون چو در قعر قلزم
یکی ریگ پیروزه رنگ مدور
بر این آب غیرت بد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر
به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد
ببرند دستش به فرمان داور
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یک سر
بدین سکه آورد نقد بدیهه
شد از کیمیای سخن سحر گستر
شها نیک دانی که امروز گیتی
ندارد چو من ساحر کیمیاگر
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید او را برابر
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولیتر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید