آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید
خاقانیا ز عارضهٔ درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید
بیمار روزگار هم از اهل روزگار
روی بهی ندید که جز روبهی ندید
روزی میان بادیه بر لشکر عجم
دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنانکش چو آفتاب
کز نوک نیزهشان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان
آمد ز برق نیزهٔ آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید
شنودهای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان میشنو که هم شاید
هجای بولهب ایزد بگفت و میشایست
که او هجای سگی گفت رو که هم شاید
که گفت آنکه خاقانی سحرپیشه
دگر خاص درگاه سلطان نشاید
بلی راست گفت او و پی بردم آن را
که دیو آبدار سلیمان نشاید
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا
مرید سبک دل گران جان نشاید
وقت مردن رشید را گفتم
که بخواه آنچه آرزوت آید
گفت کو عمر کارزو خواهم
کارزو بهر عمر میباید
دور دور بدی است خاقانی
هیچ بد فعل نیک ننماید
نیکی از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان تو را بدی ناید
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی که باشدم شاید
اهل بخشایشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشاید
ای امیر امرای سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا
حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم
رسمیان را به صخا و سخن توست امید
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بیدرد سر کجا باشد
گنج بیاژدها کجا پاید
سروری بیبلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگتر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید