به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

فریاد کز توهم نامحرم حضوریم

خفاش بی‌نصیبیم ظلمت‌شناس نوریم

زان دم ‌که دامن ‌کل رفته‌ست از کف ما

در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم

پیوند هیچ دارد از آگهی‌ گسستن

ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم

ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت

یا ناقص‌الکمالیم یا کامل‌القصوریم

آشوب لن ترانی‌ست هنگامه ساز عبرت

زین‌ کسوتی‌ که داریم فانوس شمع طوریم

خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص

در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم

در ساز ما نهفته‌ست احیای عالم وهم

عمری‌ست چون د‌م صبح توفان خروش صوریم

هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست

در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم

این انفعال جاوید یا رب ‌کجا برد کس

گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم

دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش

گر اینقدر بداند ما را که‌، از که دوریم

رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید

این به‌ که چشم بندیم بند قبای عوریم

بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر

از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم

جای شرم‌ست ز آیینه‌ کناری‌ گیریم

دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید

بعد ازین دامن بی‌رنگ نگاری‌ گیریم

نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد

خاک‌گردیم و سر راه بهاری‌ گیریم

تا توان سینه به بوی‌ گل و ریحان مالید

حیف پایی‌ که درین دشت به خاری‌ گیریم

عمرها شد نفس سوخته محمل‌کش ماست

برویم از قدم ناقه شماری‌ گیریم

زندگی ‌آب شد از کشمکش حرص و هوا

چند تازبم پی سگ که شکاری‌ گیریم

بنشینیم زمانی پس زانوی ادب

انتقام از تک و دو آبله واری‌ گیریم

ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست

پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم

دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست

کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم

دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است

پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم

رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور

مژه پوشیم و سر خود به‌کناری گیریم

خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل

مگر از هستی موهوم غباری‌ گیریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

تا چند به هر مرده و بیمار بگریم

وقتست به خود گریم و بسیار بگریم

زبن باغ‌ گذشتند حریفان به تغافل

تا من به تماشای ‌گل و خار بگریم

بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان

فریاد به پیش که من زار بگریم

دل آب نشد یک عرق از درد جدایی

یارب من بی شرم چه مقدار بگریم

شمع ستم ایجاد نی‌ام این‌چه معاشست

کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم

ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔ‌کوریست

او در بر و من درغم دیدار بگریم

تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد

چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم

چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست

تا در غم وا کردن زنار بگریم

ای محمل فرصت دم آشوب وداعست

آهسته‌ که سر در قدم یار بگریم

تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن

چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

بر خاک درش منفعلم بازگذارید

کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم

شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت

می نیست درین میکده بگذار بگریم

ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن

بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم

هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل

این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم

چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم

تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند

از آبله چشمی بکنم وام و بگریم

چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست

کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم

فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت

از منتظرانم که شود شام و بگریم

شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی

در راه تو چندی فکنم دام و بگریم

چون شمع خموشم بگذارید مبادا

یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم

دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ

چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم

نومید وصالم من بیدل چه توان‌کرد

دل خوش‌کنم ای‌کاش به این نام و بگریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

برکاغذ آتش زده هر چند سواریم

فرصت شمران قدم آبله داریم

چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است

گل می‌دمد آن خار که از پا به در آریم

دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست

تا آینه با ماست تماشایی یاریم

گر دقت فطرت ورق خاک تکاند

ماییم که پیدا و نهان خط غباریم

روزی دو نفس‌ گرمی هنگامهٔ نازست

هر چند فروز‌یم همان شمع مزاریم

زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند

ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم

کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی

پرواز در آتش فکن سعی شراریم

از وصل تعین به غلط‌ کرده فراهم

اجزای من و ما که بهم ربط نداریم

آن قطرهٔ خونی‌که بجوشیم بهم‌گر

بیگانه‌تر از توأمی دانهٔ باریم

کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد

از آینه پرسید که ما با که دچاریم

باید الم خامهٔ نقاش کشیدن

بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم

بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت

ما خشک‌لبان ساغر دریا به کناریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم

چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم

قدردان چمن عافیت خویش نه‌ایم

چه توان‌ کرد نصیب از گل آدم داریم

یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس

فهم‌ کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم

کم و بیش آنچه‌کسی داشت رهاکرد و گذشت

فرض ‌کردیم کزین داشته ما هم داریم

زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن

عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم

نگسست از دل ما حسرت ایام وصال

دامن رفته ز دستی‌ست‌ که محکم داریم

با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست

این هوس به ‌که بر آیینه مسلم داریم

غیرتسلیم ز ما هیچ نمی‌آید راست

پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم

گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد

گنجها برکف دستی است‌ که بر هم داریم

عذر احباب تلافیگر آزار مباد

کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم

با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست

سبحه سان پا به سر آبله‌ای هم داریم

شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا

الفت‌، آنگه گله‌؟ پیداست حیا کم داریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

تا خامه‌وار خود را از سعی وا نداریم

مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم

ناموس بی نیازی مهر لب سوالست

کم نیست حاجت اما طبع‌ گدا نداریم

بر ما نفس ستم‌ کرد کز عافیت بر آورد

چون بوی‌گل به هر رنگ تاب هوا نداریم

باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن

در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم

زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت

ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم

عنقا دماغ امنیم درکنج بی‌نشانی

فردوس هم ندارد جایی‌که ما نداریم

مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است

بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم

در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت

خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم

نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من‌ کرد

گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم

ناقدردان رازیم از بی تأملی‌ها

عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم

آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی

آن جلوه بی‌نقاب است یا ما حیا نداریم

زین تنگیی‌که دارد بیدل بساط امکان

ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم

از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم

کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت

دستی که به دامان دعایی نرسیدیم

شیرینی‌گفتار ز ما ذوق عمل برد

چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم

تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید

چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم

واماندن ما زحمت پای دگرانست

ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم

آن بی‌پر و بالیم‌که در حسرت پرواز

گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم

ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن

آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم

افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت

مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم

مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن

فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم

شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا

ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم

بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ

رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم

فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم

تا آبله پایی نکشد رنج خراشی

خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم

حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب

بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم

چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت

اما ز دل سوخته ‌گاهی ندمیدیم

صد رنگ‌ گل افشاند نفس لیک چه حاصل

یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم

سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما

در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم

بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست

کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم

فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل

آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم

گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد

از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم

بر باد ندادیم درین عرصه غباری

زان رنگ فسردیم‌ که گاهی ندمیدیم

بیدل تو برون تاز که ما وهم‌پرستان

چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

 

چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم

زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم

دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست

اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم

وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر

یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی‌ کردن‌ست

همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم

شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست

از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم

نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است

درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم

عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت

آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم

نعمت فرصت غنیمت‌ پرور توفیر ماست

میزبان‌ عر ض‌ بهار توست‌ و مهمان خودیم

سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست

دامن‌ آن جلوه در دست از گریبان خودیم

چشم می‌بایدگشودن جلوه‌گو موهوم باش

هر قدر نظاره می‌خندد گلستان خودیم

همچو مژگان شیوهٔ بی‌ربطی ما حیرتست

گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم

گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس

اینقدر آب از خجالت‌وضع عریان خودیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:34 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326678
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث