شکست این دلم نادرست اعتقادی
به سم خار در دیدهٔ آرزو زد
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که زخمی بر آن سینهٔ نیکخو زد
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد
شکست این دلم نادرست اعتقادی
به سم خار در دیدهٔ آرزو زد
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که زخمی بر آن سینهٔ نیکخو زد
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد
امام ملت چارم که آسمان ششم
سعود مشتری او را نثار میسازد
غیاث ملت، اقضی القضاة عز الدین
که بحر دستش زرین بحار میسازد
فضایلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آن را شمار میسازد
عطاردی است زحل سر زبان خامهٔ او
که وقت سیر سه خورشید یار میسازد
به بوی خلق بهار از خزان همی آرد
به بذل گنج خزان از بهار میسازد
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که در سه چشمهٔ حیوان قرار میسازد
به قمع کردن فرعون بدعه موسیوار
قلم در آن ید بیضاش مار میسازد
چو موسیی که مقامات دین و رخنهٔ کفر
ز مار مهره و وز مهره مار میسازد
جهان به خدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین نگار میسازد
فلک شکافد حکمش چنان که دست نبی
شکاف ماه دو هفت آشکار میسازد
اگر بنان نبی مه شکافت، دست امین
ز آفتاب شکافی شعار میسازد
دلم که آهوی فتراک اوست حبل امان
از آن دوال پلنگان شکار میسازد
عیادت دل بیمار من کن قدمش
که از زمین فلک افتخار میسازد
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار میسازد
سپهر، حلقه به گوشم سزد که تاج مرا
ز حلقهٔ در خود گوشوار میسازد
سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم
مرا چو طفل عرب طوقدار میسازد
مرا ز خاک به مردم همی کند پدرش
هم او شعار پدر اختیار میسازد
دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار میسازد
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار میسازد
به نوبت من هرکس که یافت کسوت شعر
ز لفظ و معنی من پود و تار میسازد
بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود
ز سایهٔ سر کلکش حصار میسازد
ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر
بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد
گر زبان او جنابت داشت از هر جانبی
آن جنابت برگرفت اشکی که طوفان تازه کرد
چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت
بر درت هر هفتهای هفتاد دیوان تازه کرد
زین سفر مقصود امسالش تو بودستی نه حج
کالامان گویان به درگاه آمد و جان تازه کرد
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد
پیش کعبه نفس حسی بهر قربان هدیه برد
پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد
این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
نسخهٔ توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد
پیش بالینت ز بس زرد آب کز مژگان بریخت
زعفران سود و حنوط شخص یاران تازه کرد
پیشت از جان عود و ز دل عود سوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد
تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت
کشتزار عمر فانی را به باران تازه کرد
عمر ضایع کردهای دارد ز تو چشم قبول
کز قبول تو قبالهٔ عمر بتوان تازه کرد
قدر آن داری که طغرای قبولش درکشی
کانکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد
تو مار صورتی و همیشه شکرخوری
خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد
این هم ز بخشش فلک و جود عالم است
کان را که خاک باید خوردن، شکر خورد
خاقانیا به سوک خراسان سیاه پوش
که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد
عیسی به حکم رنگرزی بر مصیبتش
نزدیک آفتاب لباس سیاه برد
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد
جفاست از تو جواب سؤال خاقانی
سؤال را ز تو تا کی جواب باشد سرد
جواب سرد فرستی شفای دل ندهد
شفا چگونه دهد چون گلاب باشد سرد؟
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گویی ندارد
ز جیب مه قوارهات زیبد از سحر
که بابل چون تو جادویی ندارد
ازین هر هفت کردهٔ هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد
خرد بوسد سر کلکت که چون او
عرابی نطق هندویی ندارد
به شروان گر کرم رنگی نمیداشت
به باب الباب هم بویی ندارد
به دامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
ازین دریا که لولویی ندارد
ندارد موکبی کایام در وی
ردیف هر سگ آهویی ندارد
نگوئی کز چه معنی بشکنندت
که شمک آهو آهویی ندارد
در عجم کیست کو چو طفل عرب
طوق تو در گلو نمیدارد
همتت در جهان نمیگنجد
هفت دریا سبو نمیدارد
آفتابی است تیغ تو که غروب
جز به مغز عدو نمیدارد
آنکه فیض دو دست تو بشنید
چارجوی از دو سو نمیدارد
گو تیمم به خاک میکن از آنک
ز آب حیوان وضو نمیدارد
رای تو چون سپهر تو بر توست
رخنه در هیچ تو نمیدارد
کسری از شرم لعل خاتم تو
خاتم الا سرو نمیدارد
بینسیم رضایت روضهٔ عمر
سر نشو و نمو نمیدارد
بیقبول هوات قالب عقل
قبله از لات و هو نمیدارد
بخت سوی تو نامهای ننوشت
که رقم عبده نمیدارد
تو علی همتی و عالی تو
زیوری جز علو نمیدارد
کافرم کافر ار به خدمت تو
دل من آرزو نمیدارد
لیکن از روی طعنهٔ خسمان
آمدن هیچ رو نمیدارد
غصهها هست در دلم که زبان
زهرهٔ بازگو نمیدارد
خلفت را که چشم بد مرساد
حرمت من نکو نمیدارد
آب رویم ببرد بر سر زخم
زخمهٔ کین فرو نمیدارد
روی جرم نکرده را کرمش
در نقاب عفو نمیدارد
جامهٔ جاه من درید چنانک
دل امید رفو نمیدارد
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار کو نمیدارد
با آینهٔ ضمیر مخدوم
خواهد که نفس زند نیارد
مجد الدین افتخار اسلام
که اسلام بدو تفاخر آرد
بحری است نهنگ سار کلکش
کالا گهر از دهن نبارد
در ظلمت حال خاطر اندوه
با نور خیال او گسارد
پر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد
دل یاد کند فضایل او
چندان که به دست چپ شمارد
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد
آخر چه حساب گیرد انگشت
کورا ز میان فرو گذارد
سر سخنان نغز خاقانی
از خواجه شنو که علمش او دارد
از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد