چو خاک سیه را دهی آب روشن
به سالی گلی بردهد بوستانت
منم خاک تو گر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت
چو خاک سیه را دهی آب روشن
به سالی گلی بردهد بوستانت
منم خاک تو گر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت
از پی شهوتی چه کاهی عمر
عمر کاه تو هر زمانی چرخ
تو به یک جان دو جان ستان داری
جان ستان تو جان ستانی چرخ
پیش بین دختر نو آمد من
دید کفاتش از پس است برفت
تحفهای تازه کآمد از ره غیب
دید کاین منزل خس است برفت
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بد گهر کس است برفت
صورتش بست کز رسیدن او
خاطر من مهوس است برفت
دید در پرده دختر دگرم
گفت محنت یکی بس است برفت
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت
بودم از عجز چون خر اندر گل
بر جهان اسب تاختم چو برفت
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت
محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت
هان ای زمانه دولت شاه اخستان نگر
کافاق را ز روستم زال درگذشت
آمد همای رایت شاهنشهی پدید
وز کرکس فلک ز پر و بال درگذشت
نعل سمند و افسر شروان شهان به قدر
از تاج قیصر و سر چیپال درگذشت
جان میکند نثار منوچهر از بهشت
بر شاه اخستان که ز امثال درگذشت
گر شابران بهشت ارم شد به عهد او
شروان به فرش از حرم امسال درگذشت
مهر شرف به صفهٔ شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت
آواز کوس عرش ز ایوان اخستان
بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت
جان عدو که بود ز سهمش نهفته حال
شد باز هفت دوزخ و در حال درگذشت
مسکین عدو که فال میزد به روز تنگ
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت
تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت
اسکندر آمد و در یاجوج درگرفت
عیسی رسید و نوبت دجال درگذشت
امن جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان نخواهی یافت
اندر افلاس خانهٔ گیتی
کیمیای امان نخواهی یافت
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت
چون هر سه داری از همه کس شکر بیش کن
کاین هر سه کیمیاست به یک جای کس نیافت
دی جدل با معطلی کردم
که ز توحید هیچ ساز نداشت
آستین فضول میافشاند
که ز ایمان بر او طراز نداشت
آخرش هم مصاف بشکستم
که سلاحی به جز مجاز نداشت
نیک دور از خدای بود ز من
بد او جز خدای باز نداشت
بینیازا تو نصرتم دادی
بر کسی کو به تو نیاز نداشت
دریغ میوهٔ عمرم رشید کز سر پای
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت
مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر
نتیجهٔ شب و روزی که در هوس بگذشت
چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمهٔ ارس بگذشت
مرا به زادن دختر غمی رسید که آن
نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت
چو دختر انده من دید سخت صوفیوار
سه روز عدهٔ عالم بداشت پس بگذشت
مهتر قالیان و نور مرند
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست