نظیر سعد اکبر میرگشتاسب
که جای سعد اصغر زخمهٔ اوست
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نغمهٔ اوست
نظیر سعد اکبر میرگشتاسب
که جای سعد اصغر زخمهٔ اوست
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نغمهٔ اوست
خاقانیا چو آب رخت رفت در سال
مستان نوال کس که وبال آشنای اوست
بر خستگی دل مطلب مرهم قبول
نه دل نه مرهمی که جراحت فزای اوست
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست
پنداری آن شتر که بکشتند، گردنش
پر زر از آن کنند خونبهای اوست
گیرم که کان زر شود آن گردن شتر
او را ز زر چه سود که سودش بقای اوست
سلام من که رساند به پهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدهٔ اوست
صبا کبوتر این نامه شد بدان درگاه
که صورت کرم امروز آفریدهٔ اوست
فلک چو طفل عرب طوقدار شد ز هلال
که چون غلام حبش داغ برکشیدهٔ اوست
سخاش نور نخستین شناس و صور پسین
که جان به قالب امید در دمیدهٔ اوست
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفهٔ ظلمی که سر بریدهٔ اوست
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدهٔ اوست
شنیدهاند ز من صفدران به حفظ الغیب
ثنای او که صف بخل بر دریدهٔ اوست
به پیشکاری مهرش همه تنم کمر است
بسان بند دواتی که پیش دیدهٔ اوست
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاهتر از کلک سر کفیدهٔ اوست
چه گویم از صفت آرزو که قصهٔ حال
نگفته من به زبان از دلم شنیدهٔ اوست
حبذا قصر شمسهٔ ملکات
کآسمان ظل آسمانهٔ اوست
مادر تاجدار کیخسرو
بردهٔ بزم خسروانه اوست
قصر بلقیس دهر بین که پری
حارس بام بالکانهٔ اوست
صفوة الدین زیبدهٔ عجم آنک
دهر هارون آستانهٔ اوست
شاه جبریل جان مریم نفس
که مسیح کرم زمانهٔ اوست
دهم نه زن نبی که به قدر
هشت جنت نعیم خانهٔ اوست
حاصل شش جهات هفت اقلیم
عشر انعام بیبهانهٔ اوست
این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانهٔ اوست
تا بقا شد کبوتر حرمش
نقطهٔ شین عرش دانهٔ اوست
جاه خاتون عالم است چنانک
پر صدا عالم از فسانهٔ اوست
آسمان را دوال گاو زمین
از پی شیب تازیانهٔ اوست
شمع بختش جهان چنان افروخت
که فک دودی از زبانهٔ اوست
قاصد بخت اوست ماه و نجوم
زنگل قاصد روانهٔ اوست
مست خون حسود اوست قضا
هم ز قحف سرش چمانهٔ اوست
نسل شروان شهان مهین عقدی است
صفوة الدین بهین میانهٔ اوست
باد شروان به فر فرزندش
که سعود ابد نشانهٔ اوست
بخت نقش سعادتش بندد
بر ششم چرخ کان خزانهٔ اوست
دانهٔ گوسفند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانهٔ اوست
بلبل مدح اوست خاقانی
هم در شکرش آشیانهٔ اوست
نه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بندهٔ یگانهٔ اوست
جاودان باد کاعتماد جهان
همه به عمر جاودانهٔ اوست
خاقانیا قبول و رد از کردگار دان
زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست
صاحبا نو به نو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست
قطعهای کز ثنا طرازیدم
به جهان جوی دین طراز فرست
پیش خوان پایهٔ سلیمانی
سخن مور گرم تاز فرست
نزد محمود شاه هند گشای
قصهٔ هندوی ایاز فرست
حال ذره به افتاب رسان
راز صعوه به شاهباز فرست
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست
گر مرا ز انتظار پشت شکست
مومیائی چاره ساز فرست
جگر از بس جگر که خورد بسوخت
شربت نو جگر نواز فرست
آز من تشنهٔ سخای تو شد
جرعه ریز سخا به آز فرست
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشتهٔ نیاز فرست
سحر بین شعر و شعرها بشکن
کان طلب اقچه سوی گاز فرست
بلبل اینک صفیر مدح شنو
گندنا سوی حقهباز فرست
بس دراز است قد امیدم
درع انعام هم دراز فرست
آن عطا کز ملوک یافتهام
عشر آن وقت اهتزاز فرست
آفتابی و من تو را خاکم
خاک را آتشین طراز فرست
به سزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی به ساز فرست
یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده باز فرست
عقد در، طالبان بسی دارد
گر فرستی به احتراز فرست
عنبر و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بینماز فرست
زر اگر خاتم تو را نسزید
باز با کورهٔ گداز فرست
یوسفی کو به هفده قلب ارزید
باز با چاه هفده باز فرست
ناز پرورد بکر طبع مرا
گم مکن با حجاب ناز فرست
چون کبوتر به مکه یابد امن
از عراقش سوی حجاز فرست
خضر عمری حیات عالم را
مدد عمر دیر یاز فرست
کسرای عهد بین که در ایوان نو نشست
خورشید در نطاق شبستان نو نشست
عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز
با جاه نو رسید و به امکان نو نشست
ادریس دین حدیقهٔ فردوس تازه یافت
رضوان ملک بر در بستان نو نشست
این هفت تاب خانه مشبک شد از دعا
تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست
در طارمی که هست سه وقت اندر او سه عید
با طالع سعید به برهان نو نشست
چرخ آن دو قرص زرد و سپید اندر آستین
آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست
بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزهای
چون گوهری بر افسر سلطان نو نشست
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست
رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت
ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست
عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت
بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست
مهر سپهر ملک بماناد کز کفش
بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست
بگذشت عهد ماتم و عهد بقا رسید
بر کاینات یکسره فرمان نو نشست
جاوید باد کز کرمش جان هر گهر
بر گنج نو برآمد و بر کان نو نشست
خاقانی آن کسان که طریق تو میروند
زاغند و زاغ را روشن کبک آرزوست
بس طفل کارزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خرد که ترازو کندز پوست
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
گنج دانش توراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست؟
نام شاهی به شیر دادستند
پس حلی بر تن پلنگ چراست؟
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کان ورای غایتهاست
راه شکرش به پای هرکس نیست
که حدش زان سوی نهایتهاست
گرچه انعام او مرا شکر است
شکر او را ز من شکایتهاست