به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه

بی توخس می‌پرورد جوهربه چشم آینه

تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو

می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه

شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند

می‌کشد یاد خطت مسطربه چشم آینه

تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانی‌ام

صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه

گریه پررسواست‌کو بند نقاب حیرتی

تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه

ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل

می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه

چون نگه بی‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست

سنگ هم‌ کم نیست از گوهر به چشم آینه

مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست

انتظار کس مکن باور به چشم آینه

دعوی باربک‌بینی تا توانی برد پیش

فرق‌ کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه

جوهر عبرت مخواه ازکس ‌که ابنای زمان

دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه

از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر

حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه

خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه

چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن

دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه

برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت

تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه

عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است

بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه

اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست

کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه

صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد

گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه

عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام

داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه

نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست

شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه

گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال

می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه

گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است

گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه

رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما

مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه

کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه

جلوهٔ او هرکجا تیغ تغافل آب داد

خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه

عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش

شیشه‌ها دارد خیال ساغر اندر آینه

دل به نیرنگ خیالی بسته‌ایم و چاره نیست

ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه

آنچه از اسباب امکان دیده‌ای وهمست و بس

نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه

دامن دل‌ گرد کلفت بر نتابد بیش ازین

ای نفس تا چند می‌دزدی سر اندر آینه

طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق

نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه

در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ

ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه

گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم

بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه

صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس

آب پیدا می‌کند خاکستر اندر آینه

جبهه‌ای داری جدا مپسند از ان نقش قدم

جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه

جلوه می‌خواهی نگه می‌پرور اندر آینه

دل چو روشن شد هنرها محو حیرت می‌شود

موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه

حیف آگاهی‌ که باشد مایل و هم دویی

گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه

صانع از مصنوع اگر جویی به جز مصنوع نیست

عکس می‌گردد عیان اسکندر اندر آینه

بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگی‌ست

دامن تمثال می‌بینم تر اندر آینه

رنگ حال نیک و بد می‌بینم اما خامشم

سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آینه

هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات

می‌نماید کوه هم بی‌لنگر اندر آینه

دل مصفاکرده را از خودنمایی چاره نیست

بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه

حسن بیرنگی‌که عالم صورت نیرنگ اوست

عرض تمثال‌که دارد باور اندر آینه

کیست دل‌ کز جلوهٔ طاقت‌گدازش جان برد

حسرت اینجا می‌شود خاکستر اندر آینه

تا شود روشن‌که بیمار محبت مرده نیست

از نفس باید فکندن بستر اندر آینه

بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود

خار راه جلوه‌ها شد جوهر اندر آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه

می‌گدازم دل که گردم آبیار آینه

نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن

بر ملا افکند جوهر خار خار آینه

کیست تا فهمد زبان بی‌دماغیهای من

نشئهٔ دیدار می‌خو‌اهد غبار آینه

غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست

جلوه خوابیده‌ست یکسر در غبار آینه

بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من

حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه

نور دل خواهی به فکر ظ‌اهر آرایی مباش

جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه

عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان

موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه

حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال

بی‌نگاهی می‌تواند کرد کار آینه

شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است

چند باید بودنت آیینه‌دار آینه

عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر

هم به روی خویش می‌تازد سوار آینه

در مراد آب و رنگ از ما تحیر می‌خرند

بر کف دست است جنس اعتبار آینه

غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست

چون نفس غافل مباشید از حصار آینه

انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل

حسرتم تا چند پردازد کنار آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

پری می ‌فشان ای تعلق بهانه

به دل چون نفس بسته‌ای آشیانه

درین عرصه زنهار مفراز گردن

که تیر بلا را نگردی نشانه

گر از ساز بسمل اثر برده باشی

تپش نیست در نبض دل بی‌ترانه

دل ما و داغی ز سودای عشقت

سر و سجده‌واری از آن آستانه

درین‌دشت جولان بی ‌مقصد ما

بجز شوق منزل ندارد بهانه

ازین بحر وارستن امکان ندارد

مجوبید بی‌خاک گشتن کرانه

مپرسید از انجام و آغاز زلفش

درازست سر رشتهٔ این فسانه

بهارست ای میکشان نشئه تازی

جنون دارد از بوی گل تازبانه

سرشک نیازم نم عجز سازم

چه سان ‌گردم از خاک کویت روانه

دل خسته آنگاه سودای زلفت

بنالم به ناسوری زخم شانه

به نومیدی‌ام خاک شد عرض جوهر

چو شمشیر در قبضهٔ موریانه

صدایی‌ست پیچیده بر ساز هستی

چه دارد به جز ناله زنجیر خانه

فسردیم و از خویش رفتیم بیدل

چو رنگ آتش ما ندارد ترانه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:46 PM

 

پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه

آفتاب آید به‌گلگشت بهار آینه

در هوای شست زلفت خاک بر سرکرده‌اند

ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه

بی‌تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست

آخر از ما نیزگل‌کرد انتظار آینه

دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل

اینقدر رنگ ‌که شد یا رب شکار آینه

بیخودی ساغرکش‌کیفیت دیدارکیست

در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه

هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس

بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه

تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ثبات

رفت در تشویش صیقل روزگار آینه

زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود

یک تامل آب در چشم از غبار آینه

غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن

عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه

دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ

می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه

بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت ‌گداز

می‌رود چون آب از دست اختیار آینه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:46 PM

 

برآرد گَرَم آتش‌ دل زبانه

شودگرد بال سمندر زمانه

گشایم‌گر از بیخودی شست آهی

کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه

به صد لاف وارستگی صید خویشم

نبرده‌ست پروازم از آشیانه

چراغ ادبگاه بزم خیالم

نمی‌بالد از آتش من زبانه

درین دشت خلقی زخود رفت اما

ندانست سر منزلی هست یا نه

فلک نقش نام که خواهد نشاندن

به این خ‌اتم صد نگین در میانه

صدف‌وار تا یک گهر اشک داری

ازبن آسیاها مجو آب و دانه

دو روزی‌کزین ما و من مست نازی

به خواب عدم ‌گفته باشی فسانه

کف پوچ مغزی مکن فکردریا

که هر جا تویی نیست غیر از کرانه

قیامت خرو شست بنیاد امکان

ازین ساز نیرنگ انسان ترانه

دمیده‌ست از آب منی مشت خاکی

به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه

محال است پروازت از دام زلفش

اگر جمله تن بال‌گردی چو شانه

به پی‌ری‌کشیدیم رنج جوانی

سحر می‌کند گل خمار شبانه

اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا

روانیم از خود به چندین بها نه

غبار جسد چشم بند است بیدل

چو دیوارت افتاد صحراست خانه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:46 PM

 

نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جزگره

داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره

از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن

وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره

خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است

بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره

بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس

موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره

چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست

هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره

گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است

وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره

وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت

ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره

دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است

رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره

هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس

گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره

فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس

رشتهٔ‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره

ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من

تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره

تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن

بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:46 PM

 

وهم شهرت بهانه‌ایم همه

همه ماییم و مانه‌ایم همه

من و ما راست ناید از من و ما

ساز او را ترانه‌ایم همه

عشق‌ اینجا محیط بیرنگی‌ست

ششجهت در میانه‌ایم همه

هر دو عالم غریق اوهام است

قلزم بیکرانه‌ایم همه

شیشهٔ ساعت خیال خودیم

خاک بیز زمانه‌ایم همه

جهد داریم تا به خویش رسیم

تیر خود را نشانه‌ایم همه

چون‌نفس می‌پریم و می‌نالیم

بسکه بی‌آشیانه‌ایم همه

برکسی راز ما نشد روشن

آتش بی‌زبانه‌ایم همه

قاصد لنگ نیست غیرت شمع

نامه بر سر روانه‌ایم همه

مفت‌ما هر چه بشنویم از هم

بی‌تکلف فسانه‌ایم همه

سینه‌چاکی‌ست موشکافی‌ نیست

هر چه باشیم شانه‌ایم همه

دل خود می‌خوربم تا نفس است

عالم دام و دانه‌ایم همه

بیدل از دل برون مقامی نیست

دشت و در تاز خانه‌ایم همه

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288834
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث