نه همت من به پایه راضی است
نه پایه سزای همتم هست
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دست
یا پایه چو همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست
نه همت من به پایه راضی است
نه پایه سزای همتم هست
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دست
یا پایه چو همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست
پارسا روی هست لیکن نیست
قلتبان شکل نیست لیکن هست
خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش
کو هر که زادهٔ سخن توست خصم توست
گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام
بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست
مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل
کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست
بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است
کاندر قصیدههاش زند طعنههای چست
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست
فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا
فحل نبهره دست به مادر برد نخست
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیدهٔ ایام ما برست
خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بیادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوستتر دشمنتر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
گفتم ای دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائی فرست
دل جوابم داد کز نعل پیاش
تاج هفت اجرام بالائی فرست
نکتهٔ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست
این دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائی فرست
یا ز آب دست و خاک پای او
زقهٔ طفلان دانائی فرست
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمائی فرست
هر بساط ذکر کراید بپوش
هر طراز شکر کرائی فرست
شحنهٔ شرع است منشور بقاش
سوی این نه شهر مینائی فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست
از تن و دل چون کنی نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائی فرست
پیش فکر او که رخشد شمسوار
شمس گردون را به حربائی فرست
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به دیبائی فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
یک جهانش جان به تنهائی فرست
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائی فرست
او ز گاوت عنبر هندی دهد
تو ز آهو مشک یغمائی فرست
گر نداری خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بویائی فرست
دست جم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست
آب زمزم داد بطحائی تو را
از فرات آبی به بطحائی فرست
هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرائی فرست
داد نعمتها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائی فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر از خوشآوائی فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست
از دواتت دار ملک تیر را
نیزهٔ بهرام هیجائی فرست
بهر ری کو پار زهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخائی فرست
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضائی فرست
ری بدین طوطی ز هندو رای به
خدمت ری هندی و رائی فرست
روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدائی فرست
عازر دل مردهای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست
چون توئی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرائی فرست
نثر تو نعش و ثریا نظم توست
هدیه نعشی و ثریائی فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوی روضه در دریائی فرست
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست
گر توانی هاونی ساز از هلال
خاصه بهر زعفرانسائی فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سیم چینی، زر آبائی فرست
گوید اینجا خاص مهمانت آمدم
اجری خاص از نکورائی فرست
نحل مهمان بهار آید بلی
نزل نحل از باغ گویایی فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائی فرست
این دل صد چشمه را پالونهوار
از برای شهد پالائی فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائی فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائی فرست
باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنائی فرست
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس به سوی عرش فرسائی فرست
وز پی احمد براقی کن ز نور
پس برای چرخ پیمائی فرست
ورنه باری سوی بهمن همتی
تنگ بسته خنگ دارائی فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعائی فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتائی فرست
مشتری فر و عطارد فطنت است
تحفههاش از مدحت آرائی فرست
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائی فرست
هرچه بفرستی به رسوائی کشد
دل شفاعت خواه رسوائی است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر امیدم جرم بخشائی فرست
نقد برنائیت دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنائی فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائی فرست
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست
یعنی از بستان خاطر نوبری
باز کن در زی زیبائی فرست
قربهای پر کن ز تسنیم ضمیر
روح را با آن به سقائی فرست
گر توانی بهر شیب مقرعهاش
زلف حوران هرچه پیرائی فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رایت آن صدر والائی فرست
وز بره تا گاو و بزغالهٔ فلک
گوشتی ساز و به مولائی فرست
دانهٔ دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست
چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد اینجائی فرست
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیمابوار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیدهای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
دروغ است آنکه گوید این که در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل او هست سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از اشک من ساخت
من از دل آزمائی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت
به کرم پیله میماند دل من
که خود را هم به فعل خود کفن ساخت
کنون دل انده دل میخورد زانک
هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
شش دانگ بود راست بهر کفهای که سخت
در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر
در قمرهٔ زمانه به خاکی بباخت بخت
جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت
زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت
آن نقش جسم اوست نه او در میان خاک
شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت
خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست
هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات
پس ز طاعت بده زکاتش از آنک
به زکات است مال را برکات