چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات
چون ز عمر گذشته یاد آرم
آه و واغصتا علی مافات
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات
چون ز عمر گذشته یاد آرم
آه و واغصتا علی مافات
خوش سواری است عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیر اوقات
پیش کان زین خود ز پشت حیات
بفکند نفل صید نعل کن حسنات
بشنو ای پیر پند خاقانی
خاک توست این جوان علم طلب
جان علم است فقر و علم تن است
علم جان جوی و جان علم طلب
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست
ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع
دیگری پیل که شد فسق پرست
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست
سفلهای بود سفیهی شد دون
پشهای آمد و شد پیلی مست
بتر خلق بدی دان که به طبع
در بدی سفلهتر از خود سست
تا مقر ساخت به شه زور ظلم
چون دل از مولد کم کاست گسست
نیک بد گشت در این منزل بد
گرچه بد بود در آن، مولد پست
احمقی بود سیاهی در دل
ظالمی گشت سپیدی در دست
ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق
درج آید چو دقایق شد شصت
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهر زوری که به بغداد نشست
ای در آبدار توانی ز پیچ و خم
در آب شد ز شرمم صد راه زیر آب
تو چون کتان کاهی و من چون کتان کاه
دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب
قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه
در اوجدار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب نالهها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
ما غم کس نخوردهایم مگر
که دگر کس نمیخورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما
نظاره کنان به روی خوبت
چون درنگرند از کرانها
در روی تو روی خویش بینند
این است تفاوت نشانها
چون شاه بازگشت ز ابخاز روز عید
فرمود چاشتگه گذری بر کلیسیا
من بانگ برکشیدم و گفتم که ای دریغ
اسلامیان به کعبه و ما در کلیسیا
من به ری عزم خراسان داشتم
ز آن که جان بود آرزومندش مرا
والی ری بند بر عزمم نهاد
نیک دامنگیر شد بندش مرا
از یمین الدین شکایت کردمی
لیک شرم آمد ز فرزندش مرا
بس فسادی کافت اخیار شد
ار ضمیر روح مانندش مرا