من به ری عزم خراسان داشتم
ز آن که جان بود آرزومندش مرا
والی ری بند بر عزمم نهاد
نیک دامنگیر شد بندش مرا
از یمین الدین شکایت کردمی
لیک شرم آمد ز فرزندش مرا
بس فسادی کافت اخیار شد
ار ضمیر روح مانندش مرا
من به ری عزم خراسان داشتم
ز آن که جان بود آرزومندش مرا
والی ری بند بر عزمم نهاد
نیک دامنگیر شد بندش مرا
از یمین الدین شکایت کردمی
لیک شرم آمد ز فرزندش مرا
بس فسادی کافت اخیار شد
ار ضمیر روح مانندش مرا
گفتی از شاهان تو را دل فارغ است
دل ز شاهان فارغ است آری مرا
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن، نیست آزاری مرا
گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست
رخصه بایستی شدن باری مرا
من به پیران خراسان میشوم
نیست با میران او کاری مرا
شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم
کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا
دارای دار ملکت او شاه مشرق است
کانواع نعمت از در دارا رسد مرا
دریاست شاه و من چو گیا تشنهٔ امید
کز دست شاه تحفهٔ دریا رسد مرا
شروان به فر اوست شرفوان و خیروان
من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا
امسال پنجم است کز آنجا بیامدم
هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا
بترس از بد خلق خاقانیا
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را
هم از خلق سر بزرند از زمین
بدی کاید از آسمان خلق را
بد خلق هرچت فزونتر رسد
نکوئی فزونتر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
خاقانی ار به باره کشد دست بدتر است
از ابرهه که پیل کشد جنگ کعبه را
دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید
این نذر کرد و رای زد آهنگ کعبه را
سوگند میخورد که نبوسد مگر دو جای
یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را
من که خاقانیم آزاد دلم
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پردهگشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد
قبالهدار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
خواجه یک هفته اضطرابی داشت
دو شش افتاد چرخ ازرق را
رفت و رنگ زمانه پیش آورد
تا کشد خواجهٔ مزبق را
زیبقی را به رنگ باید کشت
که به حنا کشند زیبق را
خاقانیا به جاه مشو غره غمروار
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا
رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا
نه در نبات این بدلی آمد از قدر
نه در نجوم آن خللی آمد از قضا
ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود
دور فلک به کار و قرار زمین بجا
و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار
بند فلک گسسته و جرم زمین هبا
کبوتر حرم آمد ز کعبهٔ سعدا
بشاره داد چو دلالهٔ عروس سبا
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمانوار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا