تا کی به هوس چون سگ تازی تازی
روباه صفت به حیله سازی سازی
از لهو و لعب نهای دمی واقف خویش
ترسم که همه عمر به بازی بازی
تا کی به هوس چون سگ تازی تازی
روباه صفت به حیله سازی سازی
از لهو و لعب نهای دمی واقف خویش
ترسم که همه عمر به بازی بازی
آن سنگدلی و سیم دندان که بدی
ز آن خوشتری ای شوخ زبان دان که بدی
در کار توام هزار چندان که بدم
در خون منی هزار چندان که بدی
ترسا صنمی کز پی هر غمخواری
بر هر در دیری زده دارد داری
ز آن زلف صلیب شکل دادی باری
یک موی کزو ببستمی زناری
عمرم همه ناکام شد از بیکاری
کارم همه ناساز شد از بییاری
ای یار مگر تو کار من بگذاری
وی چرخ مگر تو عمر من باز آری
چون مجلس عیش سازی استاد علی
جان تو و قطرهٔ می قطربلی
چون باز به طاعت آئی از پاک دلی
یحییبن معاذی و معاذ جبلی
تا بود جوانی آتش جان افزای
جان باز چو پروانه بدم شیفته رای
مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای
خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن اندیشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری
از کبر مدار در دل خود هوسی
کز کبر به جائی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی پیدا کن
تا صید کنی هزار دل هر نفسی
خاقانی اگر پند حکیمان خواندی
پس نام زنان را به زبان چون راندی
ای خواجه به بند زن چرا درماندی
چون تخم غلامبارگی بفشاندی
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی