یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری
تا عمر به نستدی ندادی یاری
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری
تا عمر به نستدی ندادی یاری
نفسم جنب غرامت است ای دلجوی
کو تیغ که غسلها توان کرد بدوی
جلاد منا!به آب آن تیغ دو روی
یک راه ز من جنابت نفس بشوی
بر سر کنم از عشق تو خاک همه کوی
ای برده مرا آتش تو آب از روی
من عاشق زار تو چنانم که مپرس
تو لایق عشق من چنانی که مگوی
خاقانی اگر در کف همت گروی
هان تا ز پی جاه، چو دونان ندوی
فرزین مشو ای حکیم تا کژ نشوی
آن به که پیاده باشی و راست روی
خاقانی اگر به آرزو داری رای
نه دین به نوا داری و نه عقل به جای
عقل از می همچو لعل سنگ اندر بر
دین از زر گل پرست خار اندر پای
چون مرغ دلت پرید ناگه تو کهای؟
چون اسب تو سم فکند در ره تو کهای؟
بر تو ز وجود عاریت نام کسی است
چون عاریه باز دادی آنگه تو کهای؟
ای گشته دلم در غم تو صد پاره
عیش و طرب از نزد رهی آواره
من خود که بوم؟ کشتهای اندر غم تو
شیران جهان چو روبهان بیچاره
ای با تو مرا دوستی سی روزه
از خدمت تو وصل کنم دریوزه
گفتی که چرا تو آب را نادیده
ای جان جهان سبک کشیدی موزه
تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
این جور و جفا تو از که آموختهای
کز بهر دل آتشین قبا دوختهای
گفتم پس از آن روز وصال ای دلخواه
شبهای فراقت چه دراز آمد آه
گفتا شب را در این درازی چه گناه
شب روز وصال است که گردیده سیاه