به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بی‌تکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم

دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم

عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم

ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم

جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست

از چه یارب تشنهٔ این درد بی‌درمان شدیم

راحتی ‌گر بود در کنج خموشی بوده است

بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم

بی‌حجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار

پیرهن‌کردیم سامان هر قدر عریان شدیم

مشت خاک تیره را آیینه‌کردن حیرت است

جلوه‌ای‌کردی‌که ما هم دیدهٔ حیران شدیم

از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق

بی‌زبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم

آتش ما از ضعیفی شعله‌ای پیدا نکرد

چون چراغ حیرت از آیینه‌ها تابان شدیم

در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک

سجده‌ای‌کردیم و با نقش قدم یکسان شدیم

دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن

عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم

بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از هم‌گداخت

آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم

در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است

چشم چون آیینه تا واگشت بی‌مژگان شدیم

احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است

همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

از چاک گریبان به دلی راه نکردیم

کار عجبی داشت جنون آه نکردیم

دل تیره شد آخر ز هوایی ‌که به سر داشت

این آینه را از نفس آگاه نکردیم

فرصت‌شمری‌های نفس بال امل زد

پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم

هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ

پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم

چون شمع ‌که از خویش رود سر به ‌گریبان

نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم

صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن

خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم

ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم

از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید

شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم

چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی

روز سیهی بود که بیگاه نکردیم

بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق

ماییم‌ که خود را ز خود آگاه نکردیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس

فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم

ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد

خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم

نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است

انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم

حیرت‌آباد است اینجا کو قدم برداشتن

اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم

بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست

یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم

بسکه بی‌تعداد شد ساز مقامات کرم

چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم

هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست

شد قیامت آشکار آن دم‌ که بر فردا زدیم

ای تمنا نسخه‌ها نذر توّهم‌ کن‌ که ما

مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم

حسرت اسباب و برق بی‌نیازی عالمیست

دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم

پیشتر ز آشوب‌ کثرت وحدتی هم بوده است

یاد آن موجی ‌که ما بیرون این دریا زدیم

شام غفلت ‌گشت بیدل پردهٔ صبح شعور

بسکه عبرت سرمه‌ها در دیدهٔ بینا زدیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

دیده را باز به دیدار که حیران کردیم

که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم

بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست

مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم

غیر وحشت نشد از نشئهٔ‌ تحقیق بلند

می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم

زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند

مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم

خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه

هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم

عرصهٔ‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت

چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم

رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق

عافیت بود که زندانی نسیان کردیم

موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند

بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم

سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع

داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم

حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن

اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم

تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت

آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم

عشق در عرض وفا انجمن معشوقست

چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم

بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع

صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

دوش‌کز دود جگر طرح شببشان‌کردیم

شرری جست ره ناله چراغان‌کردیم

دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است

گرد دل داشت به هر دشت‌که جولان‌کردیم

لغزشی داشت ره عشق‌که درگام نخست

طوف آسودگی آبله پایان کردیم

صبح این میکده‌ گم بود درآغوش خمار

ما هم از شوخی خمیازه‌ گریبان‌ کردیم

وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود

عالمی را ز دل تنگ به زندان‌ کردیم

بی‌تویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند

هر چه همرنگی دل داشت پریشان ‌کردیم

هر نفس چاک گریبان بهاری دارد

در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم

حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند

اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم

همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ

حاصل‌ این بود که خمیازه به دامان‌ کردیم

هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست

به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم

به تنزل عرق سعی ندامت‌گل‌کرد

آنچه‌ گم‌ شد ز جبین بر مژه تاوان‌ کردیم

فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل

همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

یاد آن فرصت‌ که عیش رایگانی داشتیم

سجده‌ای چون آستان بر آستانی داشتیم

یاد آن سامان جمعیت‌که در صحرای شوق

بسکه می‌رفتیم از خود کاروانی داشتیم

یاد آن سرگشتگی‌کز بستنش چون‌گردباد

در زمین خاکساری آسمانی داشتیم

یاد آن غفلت‌که ازگرد متاع زندگی

عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم

گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش

رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم

دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او

در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم

ذوق وصلی‌ گشت برق خرمن آرام ها

ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم

ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش

پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم

هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم

در خور عرض بهار او خزانی داشتیم

در سر راه خیالش از تپیدنهای دل

تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم

دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش

خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم

روز وصلش باید از شرم آب ‌گردیدن ‌که ما

در فراقش زندگی ‌کردیم و جانی داشتیم

خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست

مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم

شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است

سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم

جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما

در شکست بال‌، فیض آشیانی داشتیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان ‌کردیم

در شبستان خیال که چراغان کردیم

دل هر ذر‌هٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود

چشم بستیم و هزار آینه نقصان ‌کردیم

هرکه از سعی طلب دامنی آورد به‌ دست

ما به‌فکر تو فتادیم و گریبان کردیم

یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن

تخم اشکی ‌که به یاد تو پریشان ‌کردیم

گل وارستگی از گلشن اسباب جهان

خاکساریست‌ که چون دست به دامان ‌کردیم

وسعت‌آباد جنون وحشت شوقی می‌خواست

دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم

هر چه‌ گل‌ کرد ز ما جوهر خاموشی بود

همچو شمع از نفس سوخته توفان‌ کردیم

اشک تا آبلهٔ پا همه دل می‌غلتید

آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم

آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار

رنگها ریخت ز بالی ‌که پر افشان ‌کردیم

عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع

صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم

در بساطی ‌که سر و برگ طرب سوختن است

فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم

بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال

چون قدح از لب زخم جگر افغان‌کردیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم

یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم

کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود

چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم

نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جواله‌کرد

گرد خودگشتیم چندانی‌که خود را سوختیم

حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن

آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم

در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است

خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم

یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق

همچو برق از جادهٔ نقش‌ کف پا سوختیم

اضطراب شعله‌ ی ما داغ افسردن نداشت

چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم

در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود

تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم

از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان

دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم

صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم

شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم

چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم

دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار

ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم

عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود

تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم

یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد

آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم

خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست

نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم

عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار

ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم

نالهٔ ما گوش ‌کردن صرفهٔ یاران نکرد

در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم

جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ

همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم

حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد

ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم

تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد

بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم

هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند

چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم

زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت

ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

 

سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم

شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم

عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است

یک مژه‌ گر چشم برداریم‌ گرد فطرتیم

دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار

آنقدرها نیست اما اندکی بی‌جرأتیم

هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد

سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم

حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد

میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم

زبن وبالی‌ کز وفاق حاضران‌ گل می‌کند

همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم

رفت ایامی‌ که عزلت آبروی ناز داشت

این زمان از اختلاط این و آن بی‌حرمتیم

همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد

آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم

با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست

چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم

خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال

در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم

نیم چشمک خانه روشن‌کردنی داریم و هیچ

چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:19 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4578268
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث