برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندر میغ
دی بوسه زدم بر آن لب نوش آمیغ
امروز که بر خاک زنم وای دریغ
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندر میغ
دی بوسه زدم بر آن لب نوش آمیغ
امروز که بر خاک زنم وای دریغ
از بخل کسی که میکند وعده دروغ
بگریز ازو که آب دارد در دوغ
آن صبح که خلق کاذبش میخوانند
هرگز نرسد ازو به ایمان فروغ
خاقانی را طعنه مزن زهر آمیغ
کز حکم شما نه ترس دارد نه گریغ
از کشتن و سوختن تنش نیست دریغ
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تیغ
خاقانی اسیر توست مازار و مکش
صیدی است فکندهٔ تو بردار و مکش
مرغی است گرفتهٔ تو مگذار و مکش
گر بگریزد به بند باز آر و مکش
ای گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع
وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع
من در هوس آن رخ همچون گل و شمع
گردیده چو سرد و گرم همچون گل و شمع
خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش
گام از سر کام در نهادی خوش باش
هرچند به ناخوشی فتادی خوش باش
پندار در این دور نزادی خوش باش
ماند به بهشت آن رخ گندم گونش
عشاق چو آدم است پیرامونش
خاقانی را نرفته بر گندم دست
عمدا ز بهشت میکند بیرونش
خاقانی اگرچه خاک توست ای مهوش
چون آتش و آب و باد باشد سرکش
چندان باد است در سر خاکی او
کان را نبرد آب و نسوزد آتش
او رفت و دلم باز نیامد ز برش
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش
چشم آید زی گوش که داری خبرش
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش
فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل
بر خاک نشین و سربلند همه باش