دندان من ار دوش لبت رنجان کرد
تب با تن من به رنج صد چندان کرد
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تب خال چرا لب مرا بریان کرد
دندان من ار دوش لبت رنجان کرد
تب با تن من به رنج صد چندان کرد
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تب خال چرا لب مرا بریان کرد
رخسار تو را که ماه و گل بنده بود
لشکر گه آن زلف سر افکنده بود
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بود
گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زندهام از وفا نگردانم سر
من بر سر اینم آن او او داند
گردی لبت از لبم به بوسی آزرد
تب دوش تن مرا بیازرد به درد
امروز تبم برفت و تب خال آورد
تب خال مکافات لبم خواهد کرد
امشب نه به کام روزگار است آن مرد
ناخورده شراب در خمار است آن مرد
آسیمه سر از فراق یار است آن مرد
القصه به طولها چه زار است آن مرد
در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید
تا چشمهٔ خضر و ماه و شعری نگرید
در زیر درخت شاخ طوبی نگرید
بر آب روان سایهٔ موسی نگرید
چون نامهٔ تو نزد من آمد شب بود
برخواندم و زو شبی دگر کردم سود
پس نور معانی تو سر بر زد زود
اندر دو شبم هزار خورشید نمود
خاقانی از آن کام که یارت ندهد
نومیدی و چرخ داد کارت ندهد
در آرزوئی که روزگارت ندهد
غرقه شدی و زود گذارت ندهد
معشوقه ز لب آب حیات انگیزد
پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که لب دم مسیحا خیزد
آخر به چه زهره تب در او آویزد
زلف تو بنفشه ار غلامی فرمود
زین روی بنفشه حلقه درگوش نمود
در باغ بنفشه را شرف زان افزود
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود