استاد علی خمره به جوئی دارد
چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر
هر دندانی در آرزوئی دارد
استاد علی خمره به جوئی دارد
چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر
هر دندانی در آرزوئی دارد
هر روز فلک کین من از سر گیرد
بر دست خسان مرا زبون تر گیرد
با او همه کار سفلگان درگیرد
من سفله شدم بو که مرا درگیرد
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
قالب نقش بندی لاهوت است
گلخن ابلیس و چه هاروت است
گر سفرهٔ پر زر است هر روزی
هر ماه نه ... حقهٔ پر یاقوت است
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت
غار سپید است پناهی دهدت
وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت
ده قطرهٔ سیماب بریزی در
نه ماه شود چارده ماهی دهدت
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است
نقش کژ او هیچ نمیگردد راست
پیش آمد امروز مرا صبحدمی
گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است
با عارض تو برابر کی کرده است
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ
هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است