گرچه کان خرد مرا دانی
عاجزم در نهاد خاقانی
صورت روح پاک میبینم
متدرع به شخص انسانی
افضل الدین امیر رملک سخن
شارح رمزهای پنهانی
گرچه کان خرد مرا دانی
عاجزم در نهاد خاقانی
صورت روح پاک میبینم
متدرع به شخص انسانی
افضل الدین امیر رملک سخن
شارح رمزهای پنهانی
جان سگ دارم به سختی ورنه سگجان بودمی
از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی
ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین
دیده چون پالونهٔ آهن فرو پالودمی
آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا
اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی
غرقهام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه
خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی
کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا
کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی
یوسفانم بستهٔ چاه زمیناند ار نه من
چشمههای خون ز رگهای زمین بگشودمی
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته
تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی
روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی
تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی
آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی
جان ستانش را به صور آه جان بربودمی
پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی
خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی
گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت
تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی
دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی
مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی
دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی
اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی
گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی
بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی
یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی
هر شبی بر خاکش از خون دانهٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی
من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام
ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی
چون بدین زودی کفن میبافت او را دست چرخ
کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی
گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی
نینی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی
گر دلم دادی که شروان بیجمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی
جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی
آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی
گفتی ای باز سپید از دود دل چون میرهی
کاش ار باز سپیدم بیسیاهی دودمی
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرب را وداعی
نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم
صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی
منم گاو دل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی
مرا طالع ارتفاعی است دیدم
کز این هفت ده نایدم ارتفاعی
کنم قصد نه شهر علوی که همت
ازین هفت سفلی نمود امتناعی
ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی
ازین شقه بر قد همت چه برم
که پیمودمش کمتر است از ذراعی
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی
نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی
ز انسان گریزم کدام انس ایمه
که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی
من و سایه همزانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحهای لایباعی
کرم مرد پس مرثیت گویم او را
ندارم به مدحت دل اختراعی
شب بخل سایه برافکند و اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی
علیالقطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمیر و نعیمش ندارم طماعی
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی
نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی
نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی
به او نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی
کتابت نهادن به هر مسجدی به
که جستن به هر مجلسی اصطناعی
مؤدب شوم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی
به صف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی
ور از فقه درمانم آیم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی، نه مال و متاعی
نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جائی بباید به خیر البقاعی
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
ماه به ماه میکند شاه فلک کدیوری
عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره، بر صفت توانگران
برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری
موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد ز آینهٔ سکندری
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری
چون به دهان شیر در، خشم پلنگی آورد
روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری
تیزتر از کبوتری برج به برج میپرد
بیضهٔ زر همی نهد در به در از سبک پری
هر سر مه به برج نو بچهٔ نو برآورد
یک سره برج او شود قصر دوازده دری
از همه کشتهٔ فلک دانهٔ خوشه خورد و بس
چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری
گوئی از آن رگ گلو ریختهاند در رزان
این همه خون که میکند آتشی و معصفری
باز چو زر خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری
از پی صنع زرگری کورهٔ گرم به بود
کورهٔ سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری
گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری
ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری
عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر
هر دو جنیبه همعنان در گرو تکاوری
شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب
کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری
شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر
کرده بسان مریمش نفخهٔ روح شوهری
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری
میوه چو بانوی ختن در پس حجلههای زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در یرقان شده است رز همچو ترنجزا صفری
نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا
پارهٔ زرد بر کتف دوخت بدان مشهری
سیب چو مجمری ز زر خردهٔ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری
خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را
خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطهٔ فری
نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی
سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری
خم چو پری گرفتهای، یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری
سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن
خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری
در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده
گرد لوای سام بین موکب حام لشکری
گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در
هم نرسد به جودشان با کف شه برابری
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری
شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
نحس بر زحل شود، سعد ربای مشتری
قامت صاحب افسران، حلقهٔ افسری شده
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسری
ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهری
هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت
دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری
از فلکی شریفتر یا شرف مشخصی
از ملکی کریمتر یا کرم مصوری
بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری
نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی
احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری
خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی
رستم زال دانشی، زال زمانه داوری
ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین
ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری
عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی
کشور نو رقم زند، فر تو از موفری
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری
عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری
چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
طوف در تو میکنند از پی کسب سروری
خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی، آینه در مدوری
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت درد امید مهتری
روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری
در همه طبلهٔ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
میدهدش مزوری تا رهد از مزوری
تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری
آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری
قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین
اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری
پایهٔ تخت زیبدت بر سر تاج آسمان
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری
تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری
نعل سمند تو سزد حلقهٔ فرج استرت
تاج سر ملکشهی خاتم دست سنجری
چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین
چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری
ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد
کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری
پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر
ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری
ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری
ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری
تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی
محور خط استوا، شکل صلیب قیصری
باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین
کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری
صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی به دست از آبدست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پیشان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربعخانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرموار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را امصبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگباران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیلوار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زرهگری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سری
خواب تو مینشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبری
جز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و میکند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پیسپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بیخبر توئی
کز همه بارکشتری وز همه بیخبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
دوش که صبح چاک زد صدرهٔ چرخ عنبری
خضر درآمد از درم صبحوش از منوری
شعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکی
قلهٔ برف و صبحدم، شیبتش از معطری
بیضهٔ مهر احمدی، جبهتش از گشادگی
روضهٔ قدس عیسوی، نکهتش از معنبری
دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگی
گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری
مه قدم و فلک ردا، وز تف آفتاب و ره
چهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمری
دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکتهٔ دری
گفت چه طرفه طالعی، کز درخانهٔ ششم
مهره به کف به هفت حال، این همه در مششدری
در یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لالهای
نرگس چاک جامهای، لالهٔ خاک بستری
حلقهٔ آن بریشمی کز بر چنگ برکشند
از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری
چند نشانهٔ غرض، بودن و بینشان شدن
جوهر نور نیستی، سایهٔ نور جوهری
مثل عطاردی چرا، چون مه نو نه مقبلی
طالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبری
کعبهٔ آسمان حرم صدر شهنشه است و بس
خاص کبوترش توئی ار همه نسر طائری
گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری
سایهٔ ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنو
اینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری