به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در این منزل اهل وفائی نیابی

مجوی اهل کامروز جائی نیابی

عجوز جهان در نکاح فلک شد

که جز عذر زادنش رائی نیابی

بلی در زناشوئی سنگ و آهن

بجز نار بنت الزنائی نیابی

اگر کیمیای وفا جستا خواهی

جز از دست هر خاکپائی نیابی

دمی خاکپائی تو را مس کند زر

پس از خاک به کیمیائی نیابی

نفس عنبرین دار و آه آتشین زن

کزین خوشتر آب و هوائی نیابی

به آب خرد سنگ فطرت بگردان

کزین تیزتر آسیائی نیابی

در این هفت ده زیر و نه شهر بالا

ورای خرد ده کیائی نیابی

ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی

به از دل در او کد خدائی نیابی

چه باید به شهری تنشستن که آنجا

بجز هفت ده روستائی نیابی

همه شهر و ده گر براندازی الا

علف‌خانهٔ چارپایی نیابی

به شب شهر غوغای یاجوج گیرد

به روزش سکندر دهائی نیابی

زنی رومی آید کند کاغذین سد

که از هندی آهن بنائی نیابی

همه شهر یاجوج گیرد دگر شب

که سد زنان را بقائی نیابی

برون ران ازین شهر و ده رخش همت

که اینجاش آب و چرائی نیابی

به همت ورای خرد شو که دل را

جز این سدرة المنتهائی نیابی

به دل به رجوع تو کان پیر دین را

بجز استقامت عصائی نیابی

فلک هم دو تا پشت پیری است کورا

عصا جز خط استوائی نیابی

دلت آفتابی کز او صدق زاید

که جز صادق ابن الذکائی نیاب

به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما

ز دل راستگوتر گوائی نیابی

الف راست صورت صواب است لیکن

اگر کژ شود هم خطائی نیابی

نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه

بجز راستش مقتدائی نیابی

ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه

همه روی بینی قفائی نیابی

چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو

کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی

برو پیل پندار از کعبهٔ دل

برون ران کز این به وغائی نیابی

بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی

تهی کن کز این به غزائی نیابی

گر از کعبه در دیر صادق دل آیی

به از دیر حاجت روائی نیابی

ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی

به کعبه قبول دعائی نیابی

رفیق طرب را وداعی کن ار نه

ز داعی غم مرحبائی نیابی

در این جایگه غم مقیم است کورا

بجز پردهٔ دل وطائی نیابی

به دیماه خوف آتش غم سپر کن

که اینجا ربیع رجائی نیابی

چو سرسام سرد است قلب شتا را

دوا به ز قلب شتائی نیابی

به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را

جز از صیقل غم جلائی نیابی

غم دین زداید غم دنیی از تو

که بهتر ز غم غم زدائی نیابی

ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا

ز هر مرغ ملک سبائی نیابی

منه مهره کز راست بازان معنی

در این تخته نرد آشنائی نیابی

همه عاجز شش در و مهره در کف

به همت مششدر گشائی نیابی

اگر کم زنی هم به کم باش راضی

که دل را بیشی هوائی نیابی

دغا در سه شش بیش بینی ز یاران

چو یک نقش خواهی دغائی نیابی

اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی

وفا و کرم هیچ جائی نیابی

عقاقیر صحرای دلهاست این دو

که سازنده‌تر زین دوائی نیابی

دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را

جز از فیض قدسی نمائی نیابی

ازین دو عقاقیر صحرای دلها

در این هفت دکان گیائی نیابی

وفا باری از داعی حق طلب کن

کز این ساعیان جز جفائی نیابی

کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس

حقوق کرم را ادائی نیابی

دم عیسوی جوی کسیب جان را

ز داروی ترسا شفائی نیابی

در یوسفی زن که کنعان دل را

ز صاع لئیمان عطائی نیابی

ببر بیخ آمال تا دل نرنجد

که بر خوان دونان صلائی نیابی

خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان

ابا بینی ار خود ابائی نیابی

چو شل کرده باشی رگ آب دیده

بصر بستهٔ توتیائی نیابی

چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور

که برخوان چنان خوش لقائی نیابی

فرشته شو ارنه پری باش باری

که هم‌کاسه الا همائی نیابی

نکوئی مجو از کس و پس نکوئی

چنان کن که از کس جزائی نیابی

جزای نکوئی است نام نکوئی

که بالای آن در فزائی نیابی

تن شمع را روشنی سربها بس

که از طشت زر سربهائی نیابی

نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت

اگر سیم مزد از سقائی نیابی

نه نیز آتشی کز سر خام طمعی

غذا کم پزی گر غذائی نیابی

نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق

اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی

اسیران خاکند امیران اول

که چون خاک عبرت فزائی نیابی

به کم مدت از تاج داران اکنون

نبیره نبینی، نیائی نیابی

گدای مجرد صفت را که روزی

سرش رفت جز پادشائی نیابی

ولی پادشه را که یک لحظه از سر

کله گم شود جز گدائی نیابی

گرفتم فنا خسروی نقش اول

ز خسرو شدن جز فنائی نیابی

وگر نیز کیخسروی آخر آخر

کیانی کیان بی و بائی نیابی

ازین شیر سگ خورده شیری نبینی

وزین شوره مردم گیائی نیابی

ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید

ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی

مجوی از جهان مردمی، کاین امانت

به نزدیک دور از خدائی نیابی

ندانی که تریاک چشم گوزنان

ز دندان هیچ اژدهائی نیابی

اگر کرم شب تاب آتش نماید

از آن آتش انس و سنائی نیابی

ز دو نان که برق سرابند از اول

به آخر سحاب سخائی نیابی

قضات از در ظالمان کرد فارغ

ازین دادگرتر قضائی نیابی

تو ویک تنه غربت و وحش صحرا

که از مرغ خانه نوائی نیابی

چو عیسی که غربت کند سوی بالا

بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی

تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل

که جم را به مور اقتدائی نیابی

ببین همت سنگ آهن‌ربا را

که آن همت از کهربائی نیابی

اگر کبریا بینی از نار شاید

ز کبریت هم کبریائی نیابی

ز خاقانی این منطق الطیر بشنو

که چون او معانی سرائی نیابی

لسان الطیور از دمش یابی ارچه

جهان را سلیمان لوائی نیابی

سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ

که ناقد به جز ژاژخائی نیابی

بلی ناقد مشک یا دهن مصری

بجز سیر یا گندنائی نیابی

گر این فصل بر کوه خوانی همانا

که جز بارک الله صدائی نیابی

بهاری است خوش چون گل نخل بندان

که از زخم خارش عنائی نیابی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی

بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا

تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون

تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی

بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی

یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است

یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی

تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک

بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی

ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن

کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی

مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او

گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی

گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست

جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی

زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد

ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی

شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد

چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی

کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی

کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی

کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان

نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی

کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او

هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی

کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن

دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی

هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم

کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی

پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او

گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی

آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ

طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی

کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی

تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی

کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد

تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی

کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی

تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی

کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی

تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی

آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت

آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی

او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن

کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی

اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ

گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

صبح‌دم آب خضر نوش از لب جام گوهری

کز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندری

شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر

ریخت به هر دریچه‌ای آقچه زر شش سری

غالیه‌سای آسمان سود بر آتشین صدف

از پی مغز خاکیان لخلخه‌های عنبری

یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می‌کند

یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری

گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب

زان می آفتاب‌وش یاد صبوحیان خوری

درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی

طلق حلال پروران، طلق روان گوهری

طفل مشیمهٔ رزان، بکر مشاطهٔ خزان

حاملهٔ بهار از آن باد عقیم آذری

چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد

عطسهٔ عنبرین دهد مغز چمانه از تری

رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون

راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری

چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می

چنگ نهاده ربع‌وش بر بر و چهره برتری

چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان

تا شوی از بلای او شیفتهٔ بلا دری

کرتهٔ فستقی فلک چاک زند چو فندقش

هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری

زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد

چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری

چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی

کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری

چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت

اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری

سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی

می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری

گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او

تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری

می به سفال خام نوش، اینت چمانهٔ طرب

لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامهٔ طری

تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟

در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری

گنبد آبگینه‌گون نیست فرشته خوی و رو

سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری

در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان

پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری

هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده‌اند

ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری

ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما

بد پسران خانه کن، باد سران سرسری

از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما

درد کش ملامتی، سیم کش قلندری

لیک به دولت ملک بر ملکوت می‌رود

بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری

خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین

کرده طراز آستین از ردی پیمبری

حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین

رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری

در نفس مبارکش سفتهٔ راز احمدی

در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

سر تابوت مرا باز گشائید همه

خود ببینید و به دشمن بنمائید همه

بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال

زار نالید که کبکان سرائید همه

پس بگوئید ز من با پدر و مادر من

که چه دل‌سوخته و رنج هبائید همه

بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود

که شدم فانی و در دام فنائید همه

خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید

که شما در خط این سبزه وطائید همه

بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک

بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه

خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر

بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه

چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند

آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه

گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه

جای شکر است که چون دانه بجائید همه

من عطای ملک العرش بدم نزد شما

صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه

ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما

نامبارک دم و ناساز دوائید همه

اثر عود صلیب و خط ترساست خطا

ور مسیحید که در عین خطائید همه

ای حکیمان رصد بین خط احکام شما

همه یاوه است و شما یاوه درائید همه

خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید

چون ندیدید که جاماسب دهائید همه

ای کرامات فروشان دم افسون شما

علت افزود که معلول ریائید همه

رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان

باز نگشاد که در بند هوائید همه

ای کسانی که ز ایام وفا می‌طلبید

نوش‌دارو طلب از زهر گیائید همه

چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی

کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه

یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید

که چنین سنگدل و بار خدائید همه

هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید

مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه

خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ

گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه

هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام

گر ستاره سپه و صبح لوائید همه

آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت

گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه

مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید

گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه

بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را

که بدین مایه نظر دست روائید همه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه

ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش

تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه

از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال

زین روی نازها کند اندر سر آینه

وز نور روی و صفوت لعل تو آورد

در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه

ای ناخدای ترس مشو آینه‌پرست

رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه

کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است

تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را

صورت هر آینه بنماید هر آینه

در آینه دریغ بود صورتی کز او

بیند هزار صورت جان پرور آینه

صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک

رخسار او نگر صنما منگر آینه

از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب

وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه

سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب

چونان دهد نشانی کز پیکر آینه

شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست

هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه

ز اقبال عدل‌پرور او جای آن، بود

کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه

ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت

کز وی نمونه‌ای است به هر کشور آینه

سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش

دارد شجاع روز وغا در بر آینه

گر منظر تو نور بر آئینه افکند

روح القدس نماید از آن منظر آینه

گرد خلافت ار برود در دیار خصم

بی‌کار ماند آنجا تا محشر آینه

ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال

چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه

باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو

چون تاب گیرد از حرکات خور آینه

من آینه ضمیرم و تو مشتری همم

از تو جمال همت و از چاکر آینه

در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک

گردد سیاه روی چو گردد تر آینه

گر در دل تو یافت توانم نشان خویش

طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه

طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند

هرگه که شکل خویش ببیند در آینه

گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست

کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه

ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود

کاعمی و زشت را نبود درخور آینه

گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک

مردم ضرورتی کند از خنجر آینه

دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک

گه‌گه کند پاک به خاکستر آینه

از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک

ناید همی ز آهن بد گوهر آینه

شاید که ناورم دل مجروح بر درت

زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه

کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک

وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه

گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار

مانا که خود نساختی اسکندر آینه

این را نقیضه‌ای است که گفتم بدین طریق

گر ذره‌ای ز نور تو افتد بر آینه

بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان

هر صبح‌دم برآورد از خاور آینه

حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض

کز مس کند برای وی آهنگر آینه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

به خراسان شوم انشاء الله

آن ره آسان شوم انشاء الله

چون طرب در دل و دل در ملکوت

ره به پنهان شوم انشاء الله

خضر پنهان گذرد بر ره و من

خضر دوران شوم انشاء الله

ایمن از کوه نشینان به گذر

باد آبان شوم انشاء الله

پیش آن باد پرستان به شکوه

کوه ثهلان شوم انشاء الله

قمع آن را که کند کوه پناه

موج طوفان شوم انشاء الله

ملک عزلت طلبم و افسر عقل

بو که سلطان شوم انشاء الله

تا زند چتر سیه بخت سپید

ابر نیسان شوم انشاء الله

چه نشینم به وباخانهٔ ری

به خراسان شوم انشاء الله

عندلیبم چه کنم خارستان

به گلستان شوم انشاء الله

همه سر عقلم و چون عزم کنم

همه تن جان شوم انشاء الله

خاک شوره شده‌ام جهد کنم

کب حیوان شوم انشاء الله

بکنم دیو دلی‌ها به سفر

تا سلیمان شوم انشاء الله

چون صفا یافتگان ز اشک طرب

تر گریبان شوم انشاء الله

چون شگرفان ره از گرد سفر

خشک دامان شوم انشاء الله

نمک افشان شدم از دیده کنون

شکرافشان شوم انشاء الله

گر چو نرگس یرقان دارم، باز

گل خندان شوم انشاء الله

خشک چون شاخ درمنه شده‌ام

تازه ریحان شوم انشاء الله

سنگ زردم شده معلول به وقت

لعل رخشان شوم انشاء الله

چشم یارم همه بیماری و باز

همه درمان شوم انشاء الله

عرض آورد به گوشم سر و گفت

که به پایان شوم انشاء الله

چون ز شربت به جلاب آمده‌ام

به ز بحران شوم انشاء الله

به مزور ز جواب آیم هم

رغم خصمان شوم انشاء الله

وز مزور ز جواب آیم هم

مرغ پران شوم انشاء الله

تب مرا گفت که سرسام گذشت

من پس آن شوم انشاء الله

نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد

تا به فرمان شوم انشاء الله

گر دهد رخصه، کنم نیت طوس

خوش و شادان شوم انشاء الله

بر سر روضهٔ معصوم رضا

شبه رضوان شوم انشاء الله

گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع

مست جولان شوم انشاء الله

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

دلنواز من بیمار شمائید همه

بهر بیمار نوازی به من آئید همه

من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی

به سر موی ز من دور چرائید همه

من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم

گر شما نیز نه مستید کجائید همه

دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز

که خزان رنگم و نوروز لقائید همه

سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز

به من آئید که آهوی ختائید همه

اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما

همچو آهو بره مشغول چرائید همه

من مه چارده بودم مه سی روزه شدم

نه شما شمس من و مهر سمائید همه

گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر

سی شب از من به چه تاویل جدائید همه

چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما

کز سر روز بهی روز بهائید همه

سرو بالان شمایم سر بالین مرا

تازه دارید به نم، کابر نمائید همه

من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم

بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه

از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان

برکشید آب که نی کم ز سقائید همه

همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند

آنکه این غم خورد امروز شمائید همه

چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع

در خط مهر من انگشت نمائید همه

پدر و مادرم از پای فتادند ز غم

به شما دست زدم کاهل وفائید همه

به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید

که هم از کعبه پرستان خدائید همه

بس جوانم به دعا جان مرا دریابید

که چو عیسی زبر بام دعائید همه

آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است

تب ببندید و زبانم بگشائید همه

بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو

هر زمان شربت نو در مفزائید همه

تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است

چون نی و عود سر انگشت بخائید همه

گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب

نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه

مگر این تب به شما طایفه خواهند برید

کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه

من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب

گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه

آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید

که بخوانید و بدان مار فسائید همه

جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید

کز نفس مار اجل را بگزائید همه

من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن

بر سر مار اجل پای بسائید همه

چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک

کز سرشک مژه تریاک شفائید همه

من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ

بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه

نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست

کار کافتاد چه در بند نوائید همه

مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا

که شما نیز نه زین بند رهائید همه

روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا

خون بگریید که رد خون قضائید همه

فزع مادر و افغان پدر سود نداشت

بر فغان و فزع هر دو گوائید همه

چون کلید سخنم در غلق کام شکست

بر در بستهٔ امید چه پائید همه

تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است

از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه

چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال

به زبان آن رگ خون چند گشائید همه

خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است

به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه

چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم

ز آن شما زهرکش جام بلائید همه

جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ

گر چو پروانه بسوزید سزائید همه

من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب

که شما بلبل و پروانه مرائید همه

جان به فردا نکشد درد سر من بکشید

به یک امروز ز من سیر میائید همه

تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید

وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه

هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید

که به جز مویه‌گر خاص نشائید همه

بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ

بشنوید آه رشید ار شنوائید همه

اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم

خوش بنالید که داود نوائید همه

خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای

وز سر ناله شما نیز چو نائید همه

پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید

زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه

چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید

نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه

من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان

گر شما در هوس عید بقائید همه

وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا

بهر آخر نظر خاص بیائید همه

الوداع ای دمتان همره آخر دم من

بارک الله چه به آئین رفقائید همه

الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق

در شب خوف نه در صبح رجائید همه

پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان

در سه دست از دو زبانم بستائید همه

من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما

بر سر نعش نظاره چو سهائید همه

چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید

چون حلی بن تابوت دوتائید همه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده

ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده

آئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرین

با زهر پیکان در کمین ترکان خون‌خوار آمده

تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو

با خوی آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده

دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من

بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده

ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت

وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده

هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی

ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده

خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان

وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده

او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان

در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده

خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده

بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر

معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده

آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان

در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده

هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری

از خشت زر خاوری میناش دینار آمده

شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا

بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده

خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین

در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده

روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری

بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه

از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر

هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده

گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو

گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده

گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به

بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده

کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور

با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب

وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو

پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه

دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده

تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک

با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر

فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او

خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده

از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان

از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده

عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده

سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده

رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی

دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده

شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین

پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده

سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش

هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن

خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده

باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش

وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان

کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته

عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک

آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری

تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده

اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس

پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان

چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده

ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین

بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده

پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان

در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده

ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک

وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده

نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین

پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده

بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر

در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را

سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را

تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده

از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من

دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده

من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو

با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده

امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن

صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده

دل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمده

الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک

زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده

الوداع ای کعبه کاینک هفته‌ای در خدمتت

عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده

الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد

رفته از پیش تو و جان وقت هجران آمده

الوداع ای کعبه کاینک درد هجرت جانگزاست

شمه‌ای خاک مدینه حرز و درمان آمده

الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح‌وار

دیر سر برکرده و بس زود پایان آمده

مکه می‌خواهی و کعبه‌ها مدینه پیش توست

مکهٔ تمکین و در وی کعبهٔ جان آمده

مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه

هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده

گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت

چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده

حبذا خاک مدینه، حبذا عین النبی

هر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده

در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس

زانکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده

گر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذات

در مدینه نقش دین بینی به برهان آمده

پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان

عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده

پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب

این چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده

مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک

بلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمده

باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز

نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده

کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز

زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌هزار

زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبی زراد لشکرگاه او

باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی

هر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمده

وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش

مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده

بنده خاقانی به صدر مصطفی آورده روی

کرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمده

چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم

چون به تابستان نمک‌زار بیابان آمده

آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمین

آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده

گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست

باز کافر گشته و در راه کفران آمده

بود کعب‌بن زهیر از ابتدا کافر صفت

پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده

گر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیست

من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده

نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

خلق باری کیست کامرزد گناه بندگان

بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده

گر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیست

هر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمده

من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من

خاک شروان مومیائی بخش ایران آمده

گرچه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضل

از چو من غزنین نگر عزنین به شروان آمده

من به بغداد و همه آفاق خاقانی طلب

نام خاقانی طراز فخر خاقان آمده

از نشاط آستین بوس امیر المؤمنین

سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده

مهدی آخر زمان المستضنئی بالله که هست

خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده

آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست

ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده

هم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمش

سر «انی جاعل فی‌الارض» درشان آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260622
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث