به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده

وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده

نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس

روی سخات در خوی خجلت نهان شده

ای صد زبیده پیش صف خادمان تو

دستار دار خوان و پرستار خوان شده

جان زبیده موکب تو دیده در حجاز

بسته میان به خدمت و هارون زبان شده

نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش

مولی صفت نموده و لالا زبان شده

هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود

تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده

آن آرزو که جان منوچهر داشته

تو یافته به صدق دل و شاد جان شده

ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده

دولت نصیب خواهر مریم مکان شده

این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم

هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده

تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب

او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده

قبله به قبله رفته و کوس سخا زده

کعبه به کعبه آمده وکامران شده

تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز

هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده

خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را

رسم کیان ربیع دل مکیان شده

تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار

هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده

نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو

دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده

تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را

رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده

سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر

ابر سیه نموده و برف خزان شده

آری سپاه صبح دریده لباس شب

لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده

پرواز کرده جان منوچهر سوی تو

دیده تو را به کعبه و خرم روان شده

پیش آمده روان فریدون گهر فشان

تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده

کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت

ای کرده غربت و شرف خاندان شده

رفته ایاز بر در محمود زاولی

طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده

تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار

آنجا ایاز نام کمر بر میان شده

سالار پیر کرده به مافارقین سفر

سالار شام، رزق ورا در ضمان شده

تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است

سالار شام، پیش تو سالار خوان شده

جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم

دیده در ملک شه و در اصفهان شده

تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست

صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده

یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم

بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده

تو بخششی نموده به بغداد کز سخات

بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده

با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز

شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده

حجاب آستان خلیفه ز جاه تو

برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده

گر زخم یافته دلت از رنج بادیه

دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده

چون ناخنی ز کعبه نه‌ای دور و زین حسد

در چشم دیو ناخنه است استخوان شده

کوثر به ناودان شده آندم که پای تو

کرده طواف کعبه و زی ناودان شده

هر خون که رانده از تن قربان خواص تو

گلگونهٔ عذار خواص جنان شده

خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط

تو خون نفس ریخته و میزبان شده

چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو

ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده

تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول

وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده

وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده

صدق دلت به حضرت او نورهان شده

آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی

از بس نثار لعل و زرت گلستان شده

تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته

عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده

اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار

وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده

هنگام بازگشت همه ره ز برکتت

شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده

در موکبت برای خبر چون کبوتران

شام و سحر دو نامه بر رایگان شده

وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش

خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده

تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب

چون در عجم کرامت تو داستان شده

ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت

حوای وقت و مریم آخر زمان شده

این هر چهار طاهره را خامسه توئی

هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده

ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات

از نوزده زبانیه حرز امان شده

هستند ده ستاره و نه حور با دلت

همراه هشت جنت و هفت آسمان شده

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج

نامش به جود در همه علام عیان شده

تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب

تا حد قندهار و خط قیروان شده

صد ماه بانوان به برت پیشکار هست

صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده

خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند

عمرش بخورده در سر تشویر آن شده

اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو

بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده

زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر

وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده

بادت بقای خضر و هم از برکت دعات

اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده

بادت سعادت ابد وهم به همتت

قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده

بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده

عید آمد از خلد برین، شد شحنهٔ روی زمین

هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده

کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا

شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده

پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته

بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده

بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین

هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده

عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر

ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده

از گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آن‌چنان

کز عطسهٔ مغزش جهان پر مشک تاتار آمده

گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش

در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده

پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان

دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده

ساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شده

قندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمده

هر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثری

هر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمده

ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی

بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده

می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به

درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده

خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می

جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده

آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟

آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده

می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان

مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده

در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر

بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده

مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس

از سینهٔ بربط نفس، در حلق مزمار آمده

آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین

افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده

بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی

وز درد زادن هر دمی در نالهٔ زار آمده

نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی

بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده

آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین

در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده

آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر

وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده

کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم

تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده

راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو

اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده

صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه

چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده

و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان

مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده

جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم

تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده

شروان شه سلطان نشان، افسردهٔ گردن کشان

دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته

من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته

جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت

در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته

دلهای خون‌آلود بین، بر خاک راهت بوسه چین

من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته

گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی

گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته

هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن

سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته

زان زلف هاروتی‌نشان لرزان ترم از زهره دان

ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته

تو گل‌رخی من سالها پاشیده بر گل مالها

چون لاله مشکین خالها گل‌برگ رعنا داشته

شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا

عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته

در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر

ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته

تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه

مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته

خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پرده‌ها

دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته

از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون

همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته

بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش

صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته

از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته

در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده

ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته

ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم

ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته

انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او

از ماهی بریان او نزل مهنا داشته

خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین

جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته

گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان

رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته

چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل

خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته

چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا

اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته

زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن

طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته

در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان

پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته

گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری

وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته

جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن

یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته

نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش

نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته

نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی

جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته

خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش

نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته

برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل

از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته

تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته

هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته

پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش

پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته

شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال

انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته

گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او

فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته

دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش

از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته

ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون

دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته

لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش

جنت به خاک درگهش روی تولا داشته

خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر

چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته

چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش

هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته

چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته

انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته

ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان

دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته

هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین

هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته

شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته

هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته

چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه

نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته

چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی

ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته

ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان

ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته

از فتح اران نام را زیور زده ایام را

فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته

بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان

ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته

آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین

بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته

معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او

گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته

جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان

اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته

خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا

چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته

دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو

مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته

پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش

چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته

ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو

یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته

بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر

ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته

افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت

دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته

خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو

پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته

خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها

چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته

گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود

صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته

هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی

طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته

باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش

طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته

از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله

کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته

باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد

هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته

برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد

ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته

در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک

چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته

مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران

صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته

اختران تعویذ سیمین بی‌کران انگیخته

شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار

سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته

صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب

از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته

شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا

خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته

شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت

طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته

شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست

از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته

زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است

نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته

گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک

گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته

آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ

لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته

نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست

دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته

پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ

زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته

شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر

کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته

در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست

وز مجره شب درفش کاویان انگیخته

پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن

دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته

چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا

کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته

شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع

آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته

ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ

سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته

چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب

داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته

نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس

یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته

خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند

زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته

مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست

آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته

بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک

نقش نام اخستان کامران انگیخته

وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز

لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته

نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته

نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من

بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته

پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است

مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته

آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب

سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته

از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب

زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته

دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان

داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته

آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی

کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته

کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او

دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته

داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال

گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته

شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان

صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته

هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته

صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته

قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته

دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته

آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر

آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته

ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده

ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته

گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک

عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته

فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک

جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته

ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین

صورت انصاف در آخر زمان انگیخته

بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان

از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته

نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر

لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته

از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست

طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته

در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران

خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته

حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش

صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته

خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت

داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته

هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی

صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته

هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت

دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته

گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس

صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته

هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش

دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته

لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس

از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته

جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ

حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته

شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان

چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته

رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ

جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته

صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران

تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته

زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر

آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته

هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع

از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته

بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار

جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته

برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد

در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته

در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان

موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته

کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل

سر دروده وز درون آواز امان انگیخته

کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز

مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته

تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند

ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته

از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست

ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته

رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست

در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته

از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک

از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته

یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان

شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته

سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس

شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته

پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان

این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته

عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن

معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته

تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان

رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته

تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس

بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته

فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان

کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته

چون عده داران چار مه در طارمی واداشته

در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مریمکده

هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته

جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش

از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته

مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده

صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته

خصم صرع‌دار آشفته‌سر، کف بر لب آورده ز بر

و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته

می عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شده

داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته

مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن

مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته

مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر

این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته

منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وی رومیان

لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته

این سبز طشت سرنگون طاس‌زر آورده برون

بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته

ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان

در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته

بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی

و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته

می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده

آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته

می آتش و کف دود بین، آن کف سیم‌اندود بین

مریخ خون‌آلود بین بر سر ثریا داشته

از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان

باغ از دم رامش‌گران مرغان گویا داشته

داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای

ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته

بر بط کشیده رگ برون رگ‌هاش آلوده به خون

ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته

و آن، چنگ گردون‌وش سرش، ده ماه نو خدمتگرش

ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته

نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر

باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته

دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران

هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته

درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته

نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته

من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین

می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته

یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن

نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته

گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم

حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته

خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب

من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته

مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست

آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته

خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر

یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته

کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان

چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته

ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل

اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته

ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته

شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک

اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته

با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان

آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته

دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی

زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته

از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن

وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته

آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین

در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته

زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته

ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته

چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده

از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته

رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین

سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته

زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک

ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته

برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان

بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته

در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان

بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته

پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون

آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته

کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم

کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته

پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران

اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته

خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف

باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته

آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان

مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته

توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش

گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته

خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان

بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته

دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری

عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته

عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او

فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته

تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟

چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته

ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین

آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته

ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران

آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته

ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون

بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته

کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان

صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته

تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده

دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته

از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو

بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته

ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم

گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته

تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده

بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته

میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف

هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته

این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب

شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته

تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن

چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته

عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر

آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته

تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود

بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته

دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور

چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته

بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان

چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته

بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده

طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته

خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس

خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته

کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب

خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته

خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی

چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته

خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو

نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته

مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی

خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته

ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه

در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته

تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان

کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته

الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی

صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته

هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش

آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته

از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم

بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته

چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده

نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته

ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن

خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته

باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا

بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته

چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین

اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته

حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس

بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته

با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی

از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته

لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت

بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته

خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر

خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته

از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان

گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران

هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته

بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری

با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته

نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته

صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته

مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته

روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید

دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته

بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک

صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته

چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب

عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته

ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ

خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته

خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته

جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته

عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک

در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته

در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک

جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته

کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح

و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته

نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری

عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته

شاهدان آب دندان آمده در کار آب

فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته

روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب

هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته

کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او

وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته

آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست

از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته

بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او

گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته

دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور

از بلورین جام عکس می همان انگیخته

گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را

خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته

ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن

او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته

خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم

خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته

تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام

غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته

لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد

چشمها از لعبتان استخوان انگیخته

رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین

از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته

کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده

از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته

چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب

و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته

دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون

غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته

بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار

طفل را از خواب دست دایگان انگیخته

بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار

ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته

نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس

هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته

چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او

وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته

بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش

نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته

دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او

از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته

زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر

پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته

راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع

نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته

گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته

صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته

بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته

کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران

خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته

صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب

زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته

شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر

خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته

مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته

می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته

رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها

کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته

مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم

گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته

زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر

ساقی به کار آب در آب محابا ریخته

بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب

از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته

ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها

آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته

مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر

ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته

هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید

آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته

زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان

ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته

سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی

در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته

خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه

وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته

طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین

بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته

چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس

اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته

ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش

ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته

مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار

چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته

وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در

هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته

وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان

هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته

وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف

ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته

از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش

وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته

کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر

در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته

راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری

خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته

در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم

پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته

زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده

چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف

باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260629
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث