به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته

گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته

صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته

بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته

کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران

خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته

صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب

زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته

شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر

خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته

مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته

می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته

رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها

کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته

مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم

گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته

زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر

ساقی به کار آب در آب محابا ریخته

بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب

از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته

ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها

آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته

مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر

ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته

هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید

آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته

زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان

ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته

سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی

در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته

خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه

وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته

طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین

بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته

چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس

اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته

ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش

ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته

مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار

چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته

وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در

هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته

وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان

هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته

وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف

ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته

از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش

وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته

کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر

در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته

راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری

خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته

در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم

پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته

زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده

چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف

باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

ای تیر باران غمت، خون دل ما ریخته

نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته

ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد

چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته

ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم

پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته

ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت

از غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریخته

محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو

عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته

گیرم‌نه‌ای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم

آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته

زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی

چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته

در پختن سودای تو خام است ما را رای تو

ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته

روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین

ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته

خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک

در پای او دست ملک، روح معلا ریخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:19 PM

 

خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته

یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته

عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او

در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته

این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی

سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته

ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان

در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته

برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره

نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته

هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش

چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته

شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو

چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته

هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان

کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته

بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر

اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته

خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد

بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته

قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم

در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته

ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش

از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته

محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او

در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته

فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی

چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته

گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش

در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته

هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای

هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته

اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل

این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته

کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان

هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته

چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور

تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته

باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش

بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته

حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر

تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته

تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی

خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

ای در حرمت نشان کعبه

درگاه تو را نشان کعبه

ای کمتر خادمان بزمت

بهتر ز مجاوران کعبه

کعبه است درت، نوشته خورشید

العبد بر آستان کعبه

شاهان همه در پناه قدرت

چون مرغان در امان کعبه

گردون به مثال بارگاهت

کرده ز حق امتحان کعبه

حق کرده خلیل را اشارت

تا کرد بنا بسان کعبه

ملت به جوار تو بیاسود

چون صید به دودمان کعبه

جای قسم و مقام سجده است

از بهر خواص جان کعبه

خاک قدمت به عرض مصحف

صحن حرمت نشان کعبه

کعبه به درت پیام داده است

کای کعبهٔ جان و جان کعبه

جبریل که این پیام بشنود

جانی ستد از زبان کعبه

بر کعبه کنند جان فشان خلق

بر صدر تو جان فشان کعبه

دست تو محیط بر ممالک

ابری شده سایبان کعبه

شیطان ز درت رمیده آنسانک

پیلان ز نگاهبان کعبه

ای تشنهٔ ابر رحمت تو

چون من لب ناودان کعبه

ظلم از در تو رمیده چون دیو

از سایهٔ پاسبان کعبه

ظلم و حرم تو، حاش لله

پای سگ و نردبان کعبه

رضوان صفت در سرایت

کرده است بر آستان کعبه

جوید به تبرک آب دستت

چون حاج ز ناودان کعبه

دهلیز سرات ناف فردوس

چون ناف زمین میان کعبه

چندان که مجاور حجابی

داری صفت نهان کعبه

شروان به تو مکه گشت و بزمت

دارد حرم عیان کعبه

ای کعبه بساط آسمان خوان

عنقا شده مور خوان کعبه

گر خصم به کین تو کشد دست

چون ابرهه بر زیان کعبه

ز اقبال تو سنگ سار گردد

چون پیل زیان رسان کعبه

ای دولت در رکاب بختت

چون جنت در عنان کعبه

هر پنج نماز چون کنی روی

سوی در کامران کعبه

بر فرق تو اختران رحمت

بارند ز آسمان کعبه

ای کعبهٔ ملک عصمة الدین

من بندهٔ رایگان کعبه

ای بانونی شرق و کعبهٔ جود

من بلبل مدح خوان کعبه

گر کعبه چو من شدی زبان‌ور

وصف تو بدی بیان کعبه

موقوف اشارت تو ماندم

چون حاجی میهمان کعبه

تا از حجر است و آستانه

خال سیه و لبان کعبه

در دولت جاودانت بی‌نام

هم حرمت و هم توان کعبه

پردهٔ در بارگاه بادت

زان حله که هست ز آن کعبه

دولت شده رد ضمان عمرت

چون ملت در ضمان کعبه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه

ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی

با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه

اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر

جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه

گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن

ور در دل محیط درافتی کران مخواه

از جوهر زمانه خواص وفا مجوی

وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه

از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور

وز سفرهٔ جهان سیه‌کاسه نان مخواه

گر خرمن امید سراسر تلف شود

از کیل روزگار تلافی آن مخواه

در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی

در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه

دل گوهر بقاست به دست جهان مده

گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه

عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد

آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه

همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی

دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه

خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست

عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه

زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای

خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی

چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن

تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه

در گوشه‌ای بمیر و پی توشهٔ حیات

خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه

بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان

تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه

گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای

زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه

از بهر تب بریدن خود دست آز را

از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه

داری کمال عقل پی زور و زر مشو

زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه

چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است

ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه

وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی

تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه

چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید

هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه

سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان

آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه

در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز

خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه

این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند

آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه

خاقانیا زمانه زمام امل گرفت

گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

ما را دلی است زله خور خوان صبح‌گاه

جانی است خاک جرعهٔ مستان صبح‌گاه

جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب

دل گشت مور ریزه خور از خوان صبح‌گاه

غربال بیختیم به عمری که یافتیم

زر عیاردار به میزان صبح‌گاه

بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند

رندان خاک بیز به میدان صبح‌گاه

دولت دوید و هفت در آسمان گشاد

چون بر زدیم حلقه به سندان صبح‌گاه

زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات

بردیم روزنامه به دیوان صبح‌گاه

اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک

الب ارسلان شدیم به پایان صبح‌گاه

بی‌آرزوی ملک به زیر گلیم فقر

کوبیم کوس بر در ایوان صبح‌گاه

غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم

درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه

نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم

پی بر سر خزینهٔ پنهان صبح‌گاه

بی‌ترس تیغ و دار بگوئیم تا که‌ایم

نقب افکن خزینهٔ ترکان صبح‌گاه

صور روان خفته دلانیم چون خروس

آهنگ دان پردهٔ دستان صبح‌گاه

چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست

نوشیم چون شویم به مهمان صبح‌گاه

چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم

بحری ز دست ساقی دوران صبح‌گاه

گفتی شما چگونه و چون است نزلتان

ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاه

آتش زنیم هفت علف‌خانهٔ فلک

چون بنگریم نزل فراوان صبح‌گاه

خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر

بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاه

تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز

ابجد نخوانده‌ای به دبستان صبح‌گاه

بیاع خان جان مجاهز دلان عشق

جز صبح نیست جان تو و جان صبح‌گاه

گفتی شما که‌اید و چه مرغید و چیستید

سیمرغ نیم‌روز و سلیمان صبح‌گاه

ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند

مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاه

صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح

هر پنج وقت ما شده یکسان صبح‌گاه

ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما

مرغی است فربه از پی قربان صبح‌گاه

تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد

چون دم برآوریم به دامان صبح‌گاه

سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم

چون برکشیم سر ز گریبان صبح‌گاه

بهر بخور مجلس روحانیان عشق

سازیم سینه مجمر سوزان صبح‌گاه

گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار

دل‌های ماست آینه‌گردان صبح‌گاه

خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند

آری گدای روزی و سلطان صبح‌گاه

چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنین

معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاه

جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه

تا ما نهیم نام تو خاقان صبح‌گاه

از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز

چون دیو نفس توست سلیمان صبح‌گاه

میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب

درکش به چشم روز به فرمان صبح‌گاه

از خوان دل به نزل سرای ازل درآی

بفرست زله‌ای سوی اخوان صبح‌گاه

یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند

دریاکشان ره زده عطشان صبح‌گاه

ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک

وز بوی جرعه کن دم ریحان صبح‌گاه

چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست

دل در تو یونسی است زبان دان صبح‌گاه

بر شاه نیم‌روز کمین کن که آه توست

هر نیم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاه

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک

بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاه

چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک

چون نای بی‌زبان زنی الحان صبح‌گاه

گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست

بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

آوازهٔ رحیل شنیدم به صبح‌گاه

با شبروان دواسبه دویدم به صبح‌گاه

با بختیان همت و با پختگان درد

راه هزار ساله بریدم به صبح‌گاه

رستم ز چار آخور سنگین روزگار

در هشت باغ عشق چریدم به صبح‌گاه

دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی

پشت از برای نقب خمیدم به صبح‌گاه

کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم

تا آنچه کس ندید بدیدم به صبح‌گاه

کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک

بوی چراغ کشته شنیدم به صبح‌گاه

بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم

آخر درون پرده خزیدم به صبح‌گاه

هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت

با بانگ نوش نوش چشیدم به صبح‌گاه

خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن

آن دم که جام جام کشیدم به صبح‌گاه

زان جام جم که تا خط بغداد داشتی

بیش از هزار دجله مزیدم به صبح‌گاه

نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس

کاندر سماع عشق دریدم به صبح‌گاه

امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست

زان کاتش نیاز دمیدم به صبح‌گاه

خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر

دوش از درخت باز خریدم به صبح‌گاه

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او

ابلق روز و شب است نامزد ران او

هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد

نعل بها داد عمر بر سر میدان او

غم که درآید به دل بنگری آسیب آن

کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت

میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او

و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد

دور ز ما درگرفت ساقی دوران او

جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است

این همه بر پای چیست بلبله گردان او

آمد باران غم پول سلامت ببرد

بر سر یک مشت خاک تا کی باران او

پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار

کز احد و بوقبیس باید غضبان او

آتش غم پیل را درد برارد چنانک

صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او

ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا

آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او

والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر

مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او

سرو هنر چون تویی دست نشان پدر

دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او

حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی

کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

دهر سیه کاسه‌ای است ما همه مهمان او

بی‌نمکی تعبیه است در نمک خوان او

بر سر بازار دهر نقد جفا می‌رود

رسته‌ای ار ننگری رستهٔ خذلان او

دهر چو بی‌توست خاک بر سر سالار او

ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او

خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل

درشکن از آه صبح سقف شبستان او

گوهر خود را بدزد از بن صندوق او

یوسف خود را برآر از چه زندان او

ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند

پای خرد درگذار از سر پیمان او

مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک

هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او

کار چو خام آمده است آتش کن زیر او

خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او

ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی

سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او

پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست

گرچه ز پس می‌رود طالع سرطان او

اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه

راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او

کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک

موضع هر مبضع است بر سر شریان او

گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات

شیخ مرمت گراست بر دل ویران او

شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی

کزر و اقلیدسند عاجز برهان او

صانع زرین عمل مهتر عالی شرف

در ید بیضا رسید دست عمل ران او

یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟

تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او

نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی

قنطره بستی به علم بر سر طوفان او

نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست

آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او

غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک

آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او

ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک

هست لسان الحمل صورت سوهان او

چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست

نعش فلک تخت‌هاش، قطب کلیدان او

رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر

چرخ کند هر دمی از زحل افسان او

در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر

گر همه اره نهند بر اخوان او

هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش

بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او

مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر

مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او

اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست

من به رضای تمام سنقر دکان او

گر بودش رای آن کاره کش او شوم

رای همه رای اوست، فرمان فرمان او

اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی

گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او

روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس

تا جگر من گرفت پرورش از نان او

پیر خرد طفل‌وار میمزد انگشت من

تا سر انگشت من یافت نمک‌دان او

شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد

حمزه به خوان علی بهتر از الوان او

ضامن ارزاق من اوست مبادا که من

منت شروین برم و انده شروان او

ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج

ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او

گر گرهی خصمش‌اند از سر کینه چه باک

کو خلف آدم است و ایشان شیطان او

جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم

هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او

خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان

دزد گهرهای من، طبع خزف سان او

بست خیالش که هست هم بر من ای عجب

نخل رطب کی شود خار مغیلان او

هست دلش در مرض از سر سرسام جهل

این همه ماخولیاست صورت بحران او

گر جگرش خسته شد از فرع این گروه

نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او

دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او

خاک در مصطفاست نایب حسان او

قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست

عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او

گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او

عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او

دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او

گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او

هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم

نان من از خوان اوست، جامگی از خان او

عقل درختی است پیر منتظر آن کز او

خواهی تختش کنند خواهی چوگان او

باد دعاهای خیر در پی او تا دعا

اول او یارب است و آمین پایان او

در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من

یارب کارواح قدس باد دعا خوان او

گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت

تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس

من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین

از خام‌کاری دل بیدادمند او

زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد

تا نعل زر کنم پی سم سمند او

جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود

آویخته به سایهٔ مشکین کمند او

پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقانی آن اوست غلام درم خرید

بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو

بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد

تا لاجرم گداز کشید از گزند او

باز سپید با مگس سگ هم آشیان

خاک سیاه بر سر بخت نژند او

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ

پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟

سردی آب بین که شود چشم بند او

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست

فرزندی آنچنان که بود فر زند او

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می

سرکه نماید آن سخن گوز کند او

سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ

غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

چون آب خواند آتش زردشت زند او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260633
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث