به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس

من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین

از خام‌کاری دل بیدادمند او

زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد

تا نعل زر کنم پی سم سمند او

جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود

آویخته به سایهٔ مشکین کمند او

پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقانی آن اوست غلام درم خرید

بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو

بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد

تا لاجرم گداز کشید از گزند او

باز سپید با مگس سگ هم آشیان

خاک سیاه بر سر بخت نژند او

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ

پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟

سردی آب بین که شود چشم بند او

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست

فرزندی آنچنان که بود فر زند او

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می

سرکه نماید آن سخن گوز کند او

سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ

غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

چون آب خواند آتش زردشت زند او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او

دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است

اینکه به دست چپ است داغگه ران او

تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق

هست به بازار غیب آینه گردان او

عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است

جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او

از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس

لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او

رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک

کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او

دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است

دخل ابد عشر او فیض ابد کان او

لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند

تاز گل آید برون گوهر رخشان او

دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود

دهر لگد کوب گشت از تک جولان او

نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل

کآتش بازی کند شیر نیستان او

ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ

هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او

یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس

قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او

حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای

پس پر طاووس را کرده مگس ران او

خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران

رخش به هرای زر منتظر ران او

دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود

چونکه به پایان رسد هفت بیابان او

شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است

کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان او

قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او

پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او

جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش

بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او

رنگ به سبزی زند چهره او را مگر

سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او

گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من

هست بهرسان که هست هستی من ز آن او

دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک

کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او

عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر

ماندم ناخن کبود از تب هجران او

گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم

آتش من مگذرد بر شکرستان او

دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر

هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او

عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا

یار عزیز است سخت، جان تو و جان او

دی پدر من به وهم دایره‌ای برکشید

دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او

صانع زرین عمل، پیر صناعت علی

کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

غارت دل می‌کنی شرط وفا نیست این

کار من از سایه شد سایه برافکن ببین

وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی

بر سر خوان تهی کس نکند آفرین

در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینه‌ام

تشنه به جز من که دید آب‌خورش آتشین

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان

مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین

گلبن وصل تو را خار جفا در ره است

مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین

عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر

سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین

همت خاقانی است طالب چرب آخوری

چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این

هست لب لعل تو کوثر آتش نمای

هست کف شهریار گوهر دریا یمین

چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست

گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین

ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک

وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین

پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس

پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین

نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب

صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین

خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟

قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟

گرنه سپهر برین آبده دست توست

از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین

عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید

کالت رای است «را» صورت شین است «شین»

ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او

شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین

تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک

لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین

گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند

یاره کند در زمانش دست شهور و سنین

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند

چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین

کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند

خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین

صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع

کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین

گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود

پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین

تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب

ابجد لوح ظفر از خط دست یقین

از پی خون خسان تیغ چه باید کشید

چون ملک الموت هست در کف رایت رهین

خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق

چون حرکات هزار در نغمات حزین

از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی

زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین

ای همه هستی که هست از کف تو مسعار

نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر

آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین

چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم

کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان

وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین

بنده ز بی‌دولتی نیست به حضرت مقیم

دیو ز بی‌عصمتی نیست به جنت مکین

شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست

زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین

گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر

معتکف صدر توست جان طریقت گزین

سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی

معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی

مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای

نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین

کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق

بست در آسمان بر رخ دیو لعین

گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک

گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین

بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست

کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین

سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل

نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین

اول روز اندک است زیب و فر آفتاب

بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن

مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این

حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد

سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین

گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام

آن مگس سگ بود وین مگس انگبین

ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو

ظل خدایی که باد فضل خدایت معین

بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب

مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این

دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این

در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است

کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این

بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام

پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این

بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم

کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این

ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ

کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این

رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید

چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این

دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است

مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این

با بلورین جام بهر می مدارا کردمی

چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این

از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا

عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این

آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان

بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این

درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس

روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این

کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار

حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این

نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق

گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این

شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست

روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این

عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان

بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این

آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک

دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این

خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک

خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این

ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک

کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این

حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند

جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این

شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت

نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این

نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز

طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این

گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم

دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این

آری آری با نوای ارغنون اسقفان

بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این

گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند

بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این

از در خاقان کجا پیل افکند محمود را

بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این

دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب

گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این

مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه

هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این

ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه

رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این

گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار

ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این

در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن

وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این

طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد

چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این

شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار

آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این

خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش

هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این

ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند

کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این

کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی

کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این

وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک

ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این

کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک

میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این

دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش

دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این

طالعش را شهسواری دان که بار هودجش

کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این

رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب

گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این

تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان

کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این

بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است

دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این

ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی

ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این

نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون

یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این

تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را

کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این

خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است

قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این

شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه

دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این

از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت

روح را برهان احیا برنتابد بیش از این

خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل

عقل را خط معما برنتابد بیش از این

نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد

غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این

عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من

برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این

پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه

گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این

هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی

دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این

زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح

خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این

هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم

حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این

شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند

کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این

بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست

دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این

بر امید زعفران کو قوت دل بردهد

معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این

عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی

مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این

من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا

در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این

خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر

شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این

زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام

فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این

پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند

در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این

سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است

در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این

مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است

ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این

شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض

آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این

یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را

از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این

تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک

هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این

من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب

بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این

کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح

تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این

از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر

معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این

دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم

دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این

از سر خجلت مرا چون آینه با آینه

خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این

بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم

هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این

چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن

کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این

باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او

ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این

ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس

کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من

مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته

تا به من راوق کند مژگان می پالای من

رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ

چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من

تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند

این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من

این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت

شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من

مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم

مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من

اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم

ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من

تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم

زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من

دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید

گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من

آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب

کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من

جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک

کوه خارا زیر عطف دامن خارای من

روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس

از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من

چون کنار شمع بینی ساق من دندانه‌دار

ساق من خائید گوئی بند دندان خای من

قطب‌وارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ

این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من

تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست

می‌بلرزد ساق عرض از آه صور آوای من

بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را

لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من

در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح

پس سپید آید سیه‌خانه به شب ماوای من

پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک

چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من

محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز

فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من

غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب

تا چه خواهد کرد یارب یارب شب‌های من

هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را

بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من

منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست

شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من

روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست

خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من

نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا

روزه باطل می‌کند اشک دهان آلای من

اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک

جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من

پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود

پای را این دردسر بود از سر سودای من

ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست

ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من

نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است

ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من

روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا

همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من

چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است

پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعدای من

ای عفی‌الله خواجگانی کز سر صفرای جاه

خوانده‌اند امروز انار الله بر خضرای من

هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم

دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من

چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل

صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من

زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی

پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من

سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زنده‌ام

در سم گوساله آلاید ید بیضای من

در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر

باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من

برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق

باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من

نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار

سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من

نافه را کیمخت رنگین سرزنش‌ها کرد و گفت

نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من

نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست

و اینک اینک حجت گویا دم بویای من

آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است

کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من

کعبه‌وارم مقتدای سبز پوشان فلک

کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من

در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم

در معرج غلطم و معراج رضوان جای من

چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید

در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من

چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی

ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من

آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف

خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من

جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم

طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من

علوی و روحانی و غیبی و قدسی زاده‌ام

کی بود دربند استطقسات استقصای من

دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود

آخشیجان امهات و علویان آبای من

چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل

در دبستان طریقت شد دل والای من

وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زاده‌ام

بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من

چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم

زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من

پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله

خاک شروان مولد و دار الادب منشای من

ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل

زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من

بختی مستم نخورده پخته و خام شما

کز شما خامان نه اکنون است استغنای من

حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته‌ام

گر ز خون دختران رز بود صهبای من

ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد

دی رسید از دست امروز اجری فردای من

در بهشتم می‌خورم طلق حلال ایراکه روح

خاک می‌شد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من

بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم

گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من

مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق

دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من

دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله

سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من

گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است

حامله است از جان مردان خاطر عذرای من

گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت

کافرم دار القمامه مسجد اقصای من

از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان

چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من

قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست

در ولای او خدیو عقل و جان مولای من

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین

گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین

منتظران تواند مانده ترنجی به کف

رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین

کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟

کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟

تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر

شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین

جلوه‌گر توست چرخ و اینک در کوی تو

می‌دود از شرق و غرب آینه در آستین

گوی گریبان تو چون بنماید فروغ

زرین پروز شود دامن روح الامین

ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر

تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین

از طپش عشق تو در روش مدح شاه

خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین

خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش

مهدی آخر زمان، داور روی زمین

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن

مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن

روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن

کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن

تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزه‌ای

طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن

پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی

آستین دست کس معلم نخواهی یافتن

آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک

ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن

با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی

کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن

نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن

کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن

از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ

رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن

هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را

کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن

قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک

تا دم صورش سپیده‌دم نخواهی یافتن

تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک

آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن

تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل

طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن

خشک‌سال آرزو را فتح باب از دیده ساز

کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن

حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم

تا در اویی قامتت بی‌خم نخواهی یافتن

جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر

کز کفش جان داروی بی‌سم نخواهی یافتن

عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک

نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن

های خاقانی، بنای عمر بر یخ کرده‌اند

زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن

دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو

چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن

فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم

جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن

دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد

جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن

رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک

هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن

چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد

لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن

صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک

نقش جم بر هیچ‌یک خاتم نخواهی یافتن

چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت

اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن

سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر

بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن

مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار

مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن

از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست

چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

نکهت حور است یا هوای صفاهان

جبهت جوز است یا لقای صفاهان

دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا

مارد بخت یگانه زای صفاهان

چون زر جوزائی اختران سپهرند

سخته به میزان از کیای صفاهان

بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت

خاک جناب ارم نمای صفاهان

بلکه چو جوزا دو میوه‌اند جنابه

عرش و جناب جهان‌گشای صفاهان

ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش

کز بر عرش آمد استوای صفاهان

خاک صفاهان نهال پرور سدره است

سدرهٔ توحید منتهای صفاهان

دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت

از حسد خاک سرمه زای صفاهان

لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید

دست مسیح است سرمه سای صفاهان

چرخ نبینی که هست هاون سرمه

رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان

نور نخستین شناس و صور پسین دان

روح و جسد را بهم هوای صفاهان

یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح

عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان

دست خضر چون نیافت چشمه دوباره

کرد تیمم به خاک پای صفاهان

چاه صفاهان مدان نشیمن دجال

مهبط مهدی شمر فنای صفاهان

چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت

ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان

مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست

یالک من بلبل صلای صفاهان

قلت لماء الحیوة هل لک عین

قال نعم کف اغنیای صفاهان

قلت لنسر السماء هل لک طعم

قل بلی جود اسخیای صفاهان

رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی

کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان

پار من از جمع حاج بر لب دجله

خواستم انصاف ماجرای صفاهان

مستمعی گفت هان صفاوت بغداد

چند صفت پرسی از صفای صفاهان

منکر بغداد چون شوی که ز قدر است

ریگ بن دجله سر بهای صفاهان

خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است

نعل بها زیبدش بهای صفاهان

آن دگری گفت کز زکات تن کرخ

هست نصاب جی و نوای صفاهان

گفتم بغداد بغی دارد و بیداد

دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان

کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان

دجله نم قربهٔ سقای صفاهان

ایمه نه بغداد جای شیشه گران است

بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان

از خط بغداد و سطح دجله فزون است

نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان

چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان

خطهٔ بغداد در ازای صفاهان

عطر کند از پلنگ مشک به بغداد

و آهوی مشک آید از فضای صفاهان

فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد

نعمت مصر آورد سخای صفاهان

بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد

وز خط مصر است به بنای صفاهان

نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی

قاهره مقهور پادشای صفاهان

باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان

وز بلسان به شمر گیای صفاهان

این همه دادم جواب خصم و گواهم

هست رفیع ری و علای صفاهان

مدت سی سال هست کز سر اخلاص

زنده چنین داشتم وفای صفاهان

اینک ختم الغرائب آخر دیدند

تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاهان

مدح دو فاروق دین چگونه کنم من

صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان

در سنه ثانون الف به حضرت موصل

راندم ثانون الف سزای صفاهان

صاحب جبرئیل دم، جمال محمد

کز کرمش دارم اصطفای صفاهان

داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید

آن به گهر شعری سمای صفاهان

پیش علی اصغر و اتابک اکبر

برده ره‌آورد من ثنای صفاهان

نزد سلیمان شهم ستود چو آصف

گفت که ها هدهد سبای صفاهان

پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش

حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان

کعبه عبادت ستای من شد ازیراک

دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان

کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش

تا ننهم مکه را ورای صفاهان

این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع

کافسر زر یابم از عطای صفاهان

دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم

گر دم طغیان زد از هجای صفاهان

او به قیامت سپیدروی نخیزد

ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان

اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند

من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان

زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا

سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان

جرم من آن است کز خزاین عرشی

گنج خدایم ولی گدای صفاهان

گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر

خرمگس خوان ریزهای صفاهان

گنج خدا را به جرم دزد نگیرند

این نپسندند ز اصفیای صفاهان

دست و زبانش چرا نداد بریدن

محتسب شهر و پیشوای صفاهان

یا به سر دار بر چرا نکشیدش

شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان

جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد

اینت بد استاد از اصدقای صفاهان

کردهٔ قصار پس عقوبت حداد

این مثل است آن اولیای صفاهان

این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است

آری مصر است روستای صفاهان

بر سر این حکم نامه مهر نبندد

پیر ششم چرخ در قضای صفاهان

کرد لبم گوش روزگار پر از در

ناشده چشم من آشنای صفاهان

بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت

هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان

سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی

دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان

راست نهادند پردهاش و به بختم

پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان

شیر زر و تخت طاقدیس خسان را

باز مرا جفت کاین نوای صفاهان

واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا

زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان

زان گله کردم به آفتاب که دیدم

کوست سنا برقی از سنای صفاهان

گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم

دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان

از تن عالم خورند گوشت مبادا

زهر چگونه سزد غذای صفاهان

داد صفاهان ز ابتدای کدورت

گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان

سیب صفاهان الف فزود در اول

تا خورم آسیب جان گزای صفاهان

ارمض قلبی بلائه و سالقی

نار براهیم فی بلای صفاهان

غضنی الکلب ثم غضة کلب

سوف اداوی به باقلای صفاهان

این همه سکبای خشم خوردم کاخر

بینم لوزینهٔ رضای صفاهان

گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد

هم به نکوئی کنم جزای صفاهان

خطهٔ شروان که نامدار به من شد

گر به خرابی رسد بقای صفاهان

نسبت خاقان به من کند چو گه فخر

در نگرد دانش آزمای صفاهان

پانصد هجرت چو من نزاد یگانه

تا به دوگانه کنم دعای صفاهان

مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند

کم نکنم تا زیم ولای صفاهان

از دم خاقانی آفرین ابد باد

بر جلساء الله اتقیای صفاهان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن

گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن

بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن

تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن

گرچه نوای جهان خارج پرده رود

چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن

پیش سریر سران آب ده دست باش

تات مسلم بود پشت به خم ساختن

نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر

با دل آتش فشان چهره دژم ساختن

نتوان در خط دهر خط وفا یافتن

نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن

عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح

از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن

تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن

تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن

رخش به هرای زر بردن در پیش دیو

پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن

دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود

مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن

بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود

بر سر زند مغان بسم رقم ساختن

چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن

چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن

بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم

سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن

چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن

چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن

زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای

دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن

هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور

گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن

زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا

کز دم این دم توان زاد عدم ساختن

گرچه ز روی قضا بر تو ستم‌ها رود

جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن

یوسف دلها توئی کایت توست از سخن

پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن

چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند

نام شماخی توان مصر عجم ساختن

عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است

نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن

چون تو طریق نجات از دم عم یافتی

شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن

چون به در مصطفی نایب حسان توئی

فرض بود نعت او حرز امم ساختن

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260632
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث