به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان

خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را

ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان

بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست

وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان

رهبان رهبرند در این عالم و در آن

نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان

همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال

از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان

جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان

بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان

چون قوم نوح خشک نهالان بی‌برند

باد از تنود پیرزنی فتح بابشان

ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد

ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان

در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان

هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان

هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را

اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان

دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان

دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

هستند از قیاس چو فرسوده هاونی

سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان

این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود

بینام چون قرابه به گردن طنابشان

زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز

رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان

چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند

ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان

بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد

اشعارشان چو دعوت نامستجابشان

از آب نطقشان که گشاید فقع که هست

افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان

از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر

نیلوفر آرزو که کند از سرابشان

سحر حلال من چو خرافات خود نهند

آری یکی است بولهب و بوترابشان

کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور

بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان

سرسام جهل دارند این خر جبلتان

وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان

جایم فرود خویش کنند و روا بود

نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان

چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من

چون مار در قفا همه زهر است نابشان

تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد

چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ

موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان

تیغ زبانشان نتواند ببرید موی

گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان

وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل

کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان

دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا

انجیر خور غریب نباشد غرابشان

گر نان طلب کنند در من زنند از آنک

بی‌دانهٔ من آب زده است آسیابشان

روباه وار بر پی شیران نهند پی

تا آید از کفلگه گوران کبابشان

گر کرده‌اند بیژن جاه مرا به چاه

هم من به آه صبح بسوزم جنابشان

من رستم کمان کشم اندر کمین شب

خوش باد خواب غفلت افراسیابشان

خاقانیا ز غرش بیهوده‌شان مترس

جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان

بر چهرهٔ عروس معانی مشاطه‌وار

زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان

ای مالک سعیر بر این راندگان خلد

زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان

در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان

ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

زین بیش آبروی نریزم برای نان

آتش دهم به روح طبیعی به جای نان

خون جگر خورم نخورم نان ناکسان

در خون جان شوم نشوم آشنای نان

با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم

گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان

در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم

هرگه که دیدها شودم رهنمای نان

از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش

تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان

گفتم به ترک نان سپید سیه دلان

هل تا فنای جان بودم در فنای نان

نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر

من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان

آن را دهند گرده که او گرد گو دوید

من کیمیای جان ندهم در بهای نان

چون آب آسیا سر من در نشیب باد

گر پیش کس دهان شودم آسیای نان

از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک

قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان

چون آهوان گیا چرم از صحن‌های دشت

اندیک نگذرم به در ده‌کیای نان

تا چند نان و نان که زبانم بریده باد

کب امید برد امید عطای نان

آدم برای گندمی از روضه دور ماند

من دور ماندم از در همت برای نان

آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم

او در بلای گندم و من در بلای نان

یارب ز حال آدم ورنج من آگهی

خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان

تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند

بر گردهای ناموران گردهای نان

نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است

ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان

بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من

منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان

خاقانیا هوان و هوا هم طویله‌اند

تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان

نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس

کاخر خدای جانت به از کدخدای نان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

یعقوب دلم، ندیم احزان

یوسف صفتم، مقیم زندان

او در چه آب بد ز اخوت

من در چه آتشم ز اخوان

چون صفر و الف تهی و تنها

چون تیر و قلم نحیف و عریان

صد رزمهٔ فضل بار بسته

یک مشتریم نه پیش دکان

از دل سوی دیده می‌برم سیل

آری ز تنور خاست طوفان

شنگرف ز اشک من ستاند

صورتگر این کبود ایوان

یارب چه شکسته دل شدستم

از ننگ شکسته نام اران

الحق چه فسانه شد غم من

از شر فسانه گوی شروان

گاه از سگ ابترم به فریاد

گاه از خر اعورم به افغان

این خیره کشی است مار سیرت

وان زیر بری است موش دندان

من جسته چو باغبان پس این

بنشسته چو گربه در پی آن

هم صورت من نیند و این به

چون نیستم از صفت چو ایشان

نسبت دارند تا قیامت

ایشان ز بهمیه من ز انسان

جز دعوت شب مرا چه چاره

هان ای دعوات نیم شب، هان

خاقانی امید را مکن قطع

از فضل خدای حال گردان

از دیدهٔ روزگار بی‌نور

در سایهٔ صدر باش پنهان

بگزیدهٔ حق موفق الدین

کز باطل شد سپید دیوان

عبد الغفار کز سر کلک

در خلد ممالک اوست رضوان

عمان و محیط و نیل و جیحون

جودی و حری و قاف و ثهلان

هر هشت، بر سخا و حلمش

با جدول و خردلند یکسان

ای کرده جلال تو چو تقدیر

وافکنده کمال تو چو یزدان

در گوش زمانه حلقهٔ حکم

بر دوش جهان ردای فرمان

خورشید دلی و مشتری زهد

احمد سیری و حیدر احسان

شد لاجرم از برای مدحت

کهتر چو عطارد و چو حسان

با پشت و دل شکسته آمد

در خدمت تو درست پیمان

هم بر در مصطفی نکوتر

انس انس و سلوک سلمان

گر مدح تو دیرتر ادا کرد

سری است دراین میان نه طغیان

یعنی تو محمدی به صورت

گر چند نه‌ای به وحی و برهان

او خاتم انبیاست لیکن

آمد پس از انبیا به کیهان

مقصود طبیعت آدمی بود

از حیوان و نبات و ارکان

بعد از سه مراتب آدمی‌زاد

بعد از سه کتب رسید فرقان

اندیک عمل بود به آخر

از اول فکرت فراوان

گل با همه خرمی که دارد

از بعد گیا رسد به بستان

بس شاخ که بشکفد به خرداد

میوه‌اش نخورند جز به آبان

افزار ز بس کنند در دیگ

حلوا ز پس آورند بر خوان

ای آنکه صریر خامهٔ تو

زد خنجر شاه را به افسان

غرید پلنگ دولت تو

بر شیر دلان درید خفتان

آن کس که تو را نداشت طاعت

در عصبهٔ تو نمود عصیان

آن خواهد دید از شه شرق

کز پور قباد دید نعمان

یعنی فکند به پای پیلش

تا پخچ شود میان میدان

تو صاحب کار جبرئیلی

بد گوی تو نیم کار شیطان

پروردهٔ نان توست و از کفر

در نعمت تو نموده کفران

نانش مفرست پیش کز تو

واخواست کند به حشر حنان

نان تو چو قطرهٔ ربیع است

احرار صدف مثال عطشان

قطره که ودیعت صدف شد

لؤلؤ گردد به بحر عمان

باز ار به دهان افعی افتد

زهری گردد هلاک حیوان

بیمار دل است و دارد از کبر

سرسام خلاف و درد خذلان

مشنو ترهات او که بیمار

پرگوید و هرزه روز بحران

ای دیدهٔ عقل در تو شاخص

اوهام ز رتبت تو حیران

بی‌یاری چون تویی نگردد

کار چو منی به برگ و سامان

بی‌امر خدا و کف موسی

نتوان کردن ز چوب ثعبان

من صد رهیم تو را ز یک دل

تو صد سپهی به یک قلمران

از نکتهٔ بکر و نوک خامه

من موی شکافم و تو سندان

بسپرده شدم به پای اعدا

مسپار مرا به دست نسیان

برهان داری، مرا به یک لفظ

از پنجهٔ روزگار برهان

تو خورشیدی و من در این عصر

افسرده به سرد سیر حرمان

در من نظری بکن که خورشید

بسیار نظر کند به ویران

گیرم که دل تو بی‌نیاز است

از شاعر فاضل و سخندان

هم هندوکی بباید آخر

بر درگه تو غلام و دربان

هنگام سخن مکن قیاسم

ز آن دشمن روی نامسلمان

آن کو ز دهان رید همه سال

کی شکر خاید او بدین سان

تصنیف نهاده بر من از جهل

الحق اولی است آن به بهتان

گفتا ز برای عشق‌بازی

ببرید سپید موی بهمان

لیکن جائی که باشد آنجا

از خانه خدائیش پشیمان

من دادم پاسخ اینت نکته

او جسته خلافم اینت نادان

وین طرفه که مؤبدی گرفته است

با یک دو کشیش رنگ کشخان

معنی نه و نقش ریش و دستار

حکمت نه و دین اهل یونان

اقلیم گرفته در حماقت

تعلیم نکرده در دبستان

کرده ز برای خربطی چند

از باد بروت ریش پالان

یزدانش ز لعنت آفریده

وز تربیتش جهان پشیمان

در طفلی بوده راکع و جلد

و امروز به سجده گشته کسلان

از مسخرگی گذشت و برخاست

پیغامبری ز مکر و دستان

صد لعنت باد بر وجودش

بر امت او هزار چندان

سبحان الله کاین سگک را

چون سست فرو گذاشت سبحان

ای در کنف تو عالم ایمن

از حیف زمان و صرف دوران

آن را که غلامی تو دادند

او را چه عم از هزار سلطان

هرکس که نیوشد این قصیده

از حد عراق تا خراسان

داند که تو نیک پایمردی

خاقانی را به صدر خاقان

زین به سخن آورم به فرت

لیک از پی نام نز پی نان

عید آمدو من مصحف عید

این نقد بسخته‌ام به میزان

دارم دلکی کبوترآسا

پیش تو کنم به عید قربان

بادی به چهار فصل خرم

بادی به هزار عید شادان

رای تو و رای هفت طارم

خصم تو فرود هفت بنیان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد

گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کورا ز شهان بودی

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفه کز هیبت او بردی

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین

در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است بجای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن

ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی

این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان

گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان

داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه

یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان

گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم

شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان

شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب

مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان

چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک

ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان

مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق

پیکر جرم هلال گشت پدید از میان

راست چو از آینه عکس خیال پری

گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان

دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق

گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان

وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب

ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان

نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار

قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان

وز بر آن بارگاه بزم‌گهی بود خوش

حوروشی اندر آن غیرت حور جنان

سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی

چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان

وز بر آن بزم‌گاه، نوبتی خسروی

همچو قضا کام‌کار، همچو قدر کام ران

خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار

والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان

وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست

خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان

آتشیی کز هوا آب سر تیغ او

گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران

وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجه‌ای

کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان

مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم

صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان

وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن

همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان

برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ

حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان

گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک

بام خداوند را اوست به شب پاسبان

بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم

صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان

شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین

مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان

منعم روی زمین کوست به عدل و سخا

چون علی و چون عمر گرد جهان داستان

مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال

خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان

رایت میمون او وقت ملاقات خصم

بر ظفر آموخته چون علم کاویان

لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار

دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان

عمر ابد را شده مدت او پیش کار

سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان

تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد

سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان

رای صوابش ببین کز مدد نه فلک

خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان

ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب

همچو بداندیش تو ممتحن امتحان

وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو

تاج‌ده اردشیر، تخت نه اردوان

بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب

کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان

قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب

سرعت عزم تو را باد به زیر عنان

هم سبب امن را رافت تو کیقباد

هم اثر عدل را رای تو نوشین روان

چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح

کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران

دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟

شیر علم کی شود همبر شیر ژیان

خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود

ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان

خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو

حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان

کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید

تازه‌تر از جود تو چشم امل میزبان

پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین

گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان

کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام

هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان

بحر کفا از کرام در همه علام توئی

کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان

خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این

خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن

روی سخا گشته است زردتر از شنبلید

اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان

لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو

ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان

غایت مطلوب من خدمت درگاه توست

ای در تو خلق گشته به روزی ضمان

نیست جهانم بکار بی در میمون تو

ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان

خاک در تو مرا گر نبود دستگیر

خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان

بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه

افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان

تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود

همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان

کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار

پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان

شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه

فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان

باد مسلم شده کف و بنان تو را

خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان

جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد

حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

ای نایب عیسی از دو مرجان

وی کرده ز آتش آب حیوان

ای زهر تو دستگیر تریاق

وی درد تو پای‌مرد درمان

از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ

در دام تو صید خوارتر جان

جزع تو به غمزه برده جان‌ها

لعل تو به بوسه داده تاوان

وصل تو به زیر پر سیمرغ

پرورده به سایهٔ سلیمان

در عین قبول تو خرد را

یک رنگ نموده کفر و ایمان

از جور تو در میان عشاق

برخاسته صورت گریبان

گر فتنه نبایدت که خیزد

طیره منشین و طره مفشان

خاقانی را به کوی عشقت

کاری است برون ز وصل و هجران

راهی است ورا به کعبهٔ مجد

بی‌زحمت ناقه و بیابان

ختم فضلا موفق الدین

مقصود قران و صدر اقران

عبد الغفار کآسمان را

در ساحت قدر اوست جولان

صدری که ز آفرینش او

مستوجب آفرین شد ارکان

از بخت جوان او کنم یاد

چون دستن کشم به پیر دهقان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

اکنون که گشاد گل گریبان

دست من و دامن گلستان

بی‌بادهٔ زر فشان نباشم

چون باد شده است عنبرافشان

خاصه که به هر طرف نشسته است

صد باربد از هزار دستان

از شاخ شکوفه ریز گوئی

کرده است فلک ستاره باران

آن رنگ سیاه لاله ماناک

اندر دل مشتری است کیوان

در پیکر باغ شکل نرگس

چشمی است که ریخته است مژگان

بر قامت گل قبای اطلس

زربفت نهاده گرد دامان

با هم گل و سبزه و بنفشه

چون قوس قزح به رنگ الوان

وقت طرب است و روز عشرت

ایام گل است و فصل نیسان

زین پس من و آستین پر زر

خاقانی و آستان جانان

در باغ ثنای صاحب الجیش

چون فاخته ساخته است الحان

فهرست دول موفق الدین

کز خط سعادت اوست عنوان

عبد الغفار کز کمالش

در کتم عدم گریخت نقصان

بر نطع جلال نه فلک را

شش ضربه دهد ز قدر و امکان

ارجو که مرا به دولت او

دشوار زمانه گردد آسان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:14 PM

 

از همه عالم شده‌ام بر کران

بسته به سودای تو جان بر میان

جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام

با تو و صد ساله ره اندر میان

از تب هجران تو ناخن کبود

پیش تو انگشت زنان کالامان

آن نه ز گریه است که چشمم به قصد

هست گهر ریز به سوی دهان

لیک زبانم چو حدیثت کند

دیده نثار آرد بهر زبان

وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی

گوشت جدا کی شود از استخوان

چون کنم افغان که ز تف جگر

سوخته شد در دهن من فغان

در بصرم سفته شده است آفتاب

ز آنکه مرا دیده شد الماس دان

دود دلم گر به فلک برشود

هفت فلک هشت شود در زمان

بیعگه غم دل خاقانی است

زان کشد اندوه در او کاروان

وین رمقی کز رقمش مانده است

از ظل خورشید سپهر آستان

مشتری عصمت و خورشید دین

صدر ازل قدر ابد قهرمان

نایب سلطان هدی، احمشاد

کوست در اقلیم کرم کامران

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

شاعر ساحر منم اندر جهان

در سخن از معجزه صاحب قران

از شجر من شعرا میوه چین

وز صحف من فضلا عشر خوان

وز حسد لفظ گهر پاش من

در خوی خونین شده دریا و کان

نعش و پرن بافته در نظم و نثر

ساخته دیباچهٔ کون و مکان

وز بنهٔ طبع در این خشک‌سال

نزل بیفکنده و بنهاده خوان

حور شود دست بریده چو من

یوسف خاطر بنمایم عیان

اهل زمان را به زبان خرد

از ملکوت و ملکم ترجمان

وحدت من داده ز دولت خبر

عزلت من کرده به عزت ضمان

برده از آن سوی عدم رخت و بخت

مانده ازین سوی جهان خان و مان

گر کلهم بخشی و گر سر بری

زین نشوم غمگن و ز آن شادمان

من به سخن مبدع و منکر مرا

جوقی ازین سر سبک جان گران

دیدهٔ بینا نه و لاف بصر

گوهر دریا نه و لاف بیان

این چو مگس خون خور و دستاردار

و آن چو خره سرزن و باطیلسان

عقل گریزان ز همه کز خروش

نیک گریزد دل شیر ژیان

شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ

آتش خواران هوا و هوان

بیت فرومایهٔ این منزحف

قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان

خشک عبارت چو سموم تموز

سرد معانی چو دم مهرگان

خنده زنم چون به دو منحول سست

سخت مباهات کنند این و آن

هست عیان تا چه سواری کند

طفل به یک چوب و دو تا ریسمان

خاطر خاقانی و مریم یکی است

وین جهلا جمله یهودی گمان

حجت معصومی مریم بس است

عیسی یک‌روزه گه امتحان

نشرهٔ من مدح امام است و بس

تا نرسد ز اهرمنانم زیان

پیر دبستان علوم، احمشاد

کز شرفش دهر خرف شد جوان

حشمت او مالک رق رقاب

عصمت او سالک خط جنان

بینش او دید کمین گاه کن

دانش او یافت گذر گاه کان

هست به تایید و خصال اور مزد

قاضی از آن گشت بر اهل جهان

هست جنیبت کش او نفس کل

عالم از آن می‌رودش در عنان

ای کف تو عالم جودآفرین

جاه تو در عالم جان داستان

معتکفان حرم غیب را

نیست به از خاطر تو میزبان

کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را

نیست به از خامهٔ تو دیده بان

از پی کین توختن از خصم تو

آبی زره دارد و آتش سنان

چرخ مرا وقت ثنای تو گفت

تیر ملک نطق ستاره فشان

مادحی‌ام گاه سخن بی‌نظیر

در طلب نام نه در بند نان

طمع نبینی به بر طبع من

پیل که بیند به سر نردبان؟

منذ قضی الله و جف القلم

اصبح فی وصفک رطب اللسان

زین متنحل سخنانم مبین

زین متشاعر لقبانم مدان

دانم و داند خرد پاک تو

موج محیط از تری ناودان

خسته دلم شاید اگر بخشدم

کلک و بنان تو شفای جنان

نیست عجب گر شود از کلک تو

شوره ستان دل من بوستان

بس که بزرگان جهان داده‌اند

خرد سران را شرف جاودان

مورچه را جای شود دست جم

سوی مگس وحی کند غیب‌دان

حق به شبان تاج نبوت دهد

ورنه نبوت چه شناسد شبان

سوی زنی نامه فرستد به لطف

پادشه دام و دد و انس و جان

از در سید سوی گبران رسید

نامهٔ پران و برید روان

نور مه از خار کند سرخ گل

قرص خور از سنگ کند بهرمان

ابر گهر پاشد بر تیره خاک

باد گلستان کند از گلستان

سنت فضل و کرم است این همه

وین همه در وصف تو گفتن توان

ای به وفای تو میان بسته چرخ

وز تو هدی را مدد بیکران

صدر تو میدان کرامات باد

و اسب سعادات تو را زیر ران

محتمل مرقد تو فرقدین

متصل مسند تو شعریان

کلک تو چون نام تو اقلیم گیر

عمر تو چون عقل تو جاوید مان

فتنه ز تو خفته به خواب عروس

دولت بیدار تو را پاسبان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

ای نایب عیسی از دو مرجان

وی کرده ز آتش آب حیوان

ای زهر تو دستگیر تریاق

وی درد تو پای‌مرد درمان

از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ

در دام تو صید خوارتر جان

جزع تو به غمزه برده جان‌ها

لعل تو به بوسه داده تاوان

وصل تو به زیر پر سیمرغ

پرورده به سایهٔ سلیمان

در عین قبول تو خرد را

یک رنگ نموده کفر و ایمان

از جور تو در میان عشاق

برخاسته صورت گریبان

گر فتنه نبایدت که خیزد

طیره منشین و طره مفشان

خاقانی را به کوی عشقت

کاری است برون ز وصل و هجران

راهی است ورا به کعبهٔ مجد

بی‌زحمت ناقه و بیابان

ختم فضلا موفق الدین

مقصود قران و صدر اقران

عبد الغفار کآسمان را

در ساحت قدر اوست جولان

صدری که ز آفرینش او

مستوجب آفرین شد ارکان

از بخت جوان او کنم یاد

چون دستن کشم به پیر دهقان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260392
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث