به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا نفخات ربیع صور دمید از دهان

کالبد خاک را نزل رسید از روان

غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب

غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان

کرد قباهای گل خشتک زرین پدید

کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان

روز به پروار بود فربه از آن شد چنین

شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان

عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد

راست چو قوس قزح برگذر کهکشان

مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن

عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان

نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک

معدن کافور هست خطهٔ هندوستان

شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد

فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان

دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو

هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان

داد نقیب صبا عرض سپاه بهار

کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان

خیل بنفشه رسید با کله دیلمی

سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان

شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن

نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران

بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب

سبزه چو آن دید گرد چارهٔ برگستوان

از پی سور بهار یاسمن آذین ببست

بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان

لاله چو جام شراب پارهٔ افیون در او

نرگس کان دید از زر تر جرعه دان

بود سر کوکنار حقهٔ سیماب رنگ

غنچه که آن دید کرد مهرهٔ شنگرف‌سان

مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو

بلبل کان دید کرد زمزمهٔ بیکران

قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز

نسرین کان دید کرد لخلخهٔ رایگان

فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم

گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان

شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ

خواند به دوران او شروان را خیروان

زهره و دهره بسوخت کوکبهٔ رزم او

زهرهٔ زهره به تیغ دهرهٔ دهر از سنان

گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا

گوشهٔ عرش از سریر، خوشهٔ چرخ از بنان

دولت و صولت نمود شیر علم‌های او

دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان

پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او

پایهٔ بحر محیط، مایهٔ حوض جنان

راحت و ساحت نگر از در او مستعار

راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان

غایت و آیت شناس نامزد حضرتش

غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان

یافته و بافته است شاه چو داود و جم

یافته مهر کمال، بافته درع امان

ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او

ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان

سوده و بوده شمار اشهب میمونش را

سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان

بسته و خسته روند تیغ وران پیش او

بسته به شست کمند، خسته به گرز گران

ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی

وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان

کعبهٔ جان صدر توست، چار ملک چار رکن

رستم دین قدر توست هفت فلک هفت‌خوان

قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود

در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان

دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت

کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان

تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین

طرفه بود هندویی از عربی ترجمان

نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها

تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان

در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال

چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران

حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک

گردن قرابه را هست نکو ریسمان

گونهٔ حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو

ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان

چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود

چو ز گشاد تو رفت چوبهٔ تیر از کمان

رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن

بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران

از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک

زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان

راستی چنگ را بیست و چهار است رود

چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان

گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک

رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان

گرچه مشعبد ز موم خوشهٔ انگور ساخت

ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان

گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست

رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان

کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب

کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان

خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی

بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران

گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است

بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان

شاه جهان نظم غیر داند از سحر من

اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران

گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است

لیک تف آفتاب فرق کند این و آن

ای فر پر هماتی سایهٔ درگاه تو

شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان

باد خورنده چو خاک جرعهٔ جام تو جم

باد برنده چو مور ریزهٔ خوان تو جان

هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر

تا ابد آمین کناد عاقلهٔ انس و جان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان

بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران

برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی

درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان

جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است

وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان

ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است

چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان

تا نگارستان نخوانی طارم ایام را

کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان

جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او

نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان

روز و شب جان‌سوزی و آنگاه از ناپختگی

روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران

تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی

آن درخت آبنوس این صورت هندوستان

از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل

وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان

اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند

سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان

دل منه بر عشوه‌های آسمان زیرا که هست

بی‌سر و بن کارهای آسمان چون آسمان

زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون

تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان

با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد

مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان

در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد

جان بهای نهل را در پای اسب او فشان

بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر

شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان

جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک

نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان

آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را

گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان

چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای

هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان

چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی

مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان

در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز

کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان

نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی

بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان

خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس

زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان

شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث

هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان

تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند

گر سرش داری برانداز این بساط باستان

مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم

موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان

دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود

سگ گزیده کی تواند دید در آب روان

تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین

تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان

عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک

آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان

چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب

تو برای رهنمای ملک پیک رایگان

این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب

کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران

تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف

چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان

عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر

تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن

گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات

پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان

چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار

چار بالش‌های چار ارکان را به دو نان بازمان

چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست

چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان

ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت

توشه خوشهٔ چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان

هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست

جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان

جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل

لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان

اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر

اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان

چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست

گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان

خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز

کز چنین توان اندوخت گنج شایگان

آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین

آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان

تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش

پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان

نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین

نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان

گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست

تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان

چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس

کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان

گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل

کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان

چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت

گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان

نی کم از مور است زنبور منقش در هنر

نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان

باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل

چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان

بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی

مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان

چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم

چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان

اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد

طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان

نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی

چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان

چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود

کز برای رای تو شروان نگردد خیروان

بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین

بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان

ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را

این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان

ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست

غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان

شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها

تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان

گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست

مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران

حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش

چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان

جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع

پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان

تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر

سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان

چارپای منبرش را هشت حمالان عرش

بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن

ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام

وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان

گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق

هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران

بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر

بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان

کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت

وین معانی‌های بکر تو تو را بس خاندان

چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر

قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان

زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند

آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان

دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست

جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان

ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد

می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان

پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند

خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان

جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند

کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان

صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند

تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان

خانه فروشی بزن آستیی برفشان

بهر چنین هودج بارگشی دار دل

پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان

خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک

بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان

گلخن ایام را باغ سلامت مگوی

کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان

هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت

ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان

کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک

نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان

تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس

نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان

شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار

خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان

پیش جمالت منم هندوی جان بر میان

از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس

وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان

ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک

تا تو به شب رنگ حسن تاخته‌ای در جهان

رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است

خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان

صبر من از بی‌دلی است از تو که مجروح را

چاره ز بی‌مرهمی است سوختن پرنیان

با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو

نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان

گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد

در همه عالم منم موی شکاف از زبان

طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار

بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان

عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد

خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان

ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز

شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

هین کز جهان علامت انصاف شد نهان

ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان

طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم

باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان

بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست

کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان

بهر منال عیش ز دوران منال بیش

بهر مراد جسم به زندان مدار جان

کن باز را که قلهٔ عرش است جای او

در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان

این خاکدان دیو تماشاگه دل است

طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان

با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی

کاندر علاج هست تباشیرش استخوان

مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است

گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان

آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل

سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان

خورشید از سواد دل تو کجا رود

تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان

کی باشدت نجات ز صفرای روزگار

تا با شدت حیات ز خضرای آسمان

بس زورقا که بر سر گردان این محیط

سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان

از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم

گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان

مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است

فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان

طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او

گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان

از حادثات در صف آن صوفیان گریز

کز بود غمگنند و ز نابود شادمان

ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک

تصنیف را مصنف بهتر کند بیان

جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است

اندر نگین فقر طلب نقش جاودان

تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب

فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان

فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد

جاه سپید کار کند خاک در دهان

چون عز عزل هست غم زور و زر مخور

چون فر فقر هست دم مال و مل مران

با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه

با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان

کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است

ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان

هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست

آری ز گوشت گاو بود بار زعفران

با ارزن است بیضهٔ کافور هم‌نشین

با فرج استر است زر پاک هم قران

تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است

و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان

جو تا که هست خام غذای خر است و بس

چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان

خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر

وز روزگار دامن همت فرو فشان

منشور فقر بر سر دستار توست رو

منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان

آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای

« زین بیش آب روی نریزم برای نان»

امروز کدخدای براعت توئی به شرط

تو صدر دار و این دگران وقف آستان

اهل عراق در عرق‌اند از حدیث تو

شروان به نام توست شرف وان و خیروان

شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک

کشت از میان پشک برآمد به بوستان

ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر

برابوالدیه تو را دیده دودمان

همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب

هل تا شود خراب جهانی به یک زمان

چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر

در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان

قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم

مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان

چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن

چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان

دین ور نه و ریاست کرده به دینور

کیش مغان و دعوت خورده به دامغان

سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی

کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان

یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست

درد دلش به فیض الهی فرو نشان

اینجا اگر قبول ندارد از آن و این

آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

ضمان‌دار سلامت شد دل من

که دار الملک عزلت ساخت مسکن

امل چون صبح کاذب گشت کم عمر

چو صبح صادقم دل گشت روشن

به وحدت رستم از غرقاب وحشت

به رستم رسته گشت از چاه بیژن

شدستم ز انده گیتی مسلم

چو گشتم ز انده عزلت ممکن

نشاید بردن انده جز به اندوه

نشاید کوفت آهن جز به آهن

دلم آبستن خرسندی آمد

اگر شد مادر گیتی سترون

چو حرص آسود چه روزه چه روزی

چو دیده رفت چه روز و چه روزن

از آتش طعمه خواهم داد دل را

چو دل خرسند شد گو خاک خور تن

ببین هر شام‌گاهی نسر طائر

به خوان همتم مرغ مسمن

سلیمان‌وار مهر حسبی الله

مرا بر خاتم دل شد مبین

نه با یاران کمر بندم چو غنچه

نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن

نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر

وگر سازد طنابم طوق گردن

مرا یک گوش ماهی بس بود جای

دهان مار چون سازم نشیمن

جهان انباشت گوش من به سیماب

بدان تا نشنوم نیرنگ این زن

مرا دل چون تنور آتشین شد

از آن طوفان همی بارم به دامن

در این پیروزه طشت از خون چشمم

همه آفاق شد بیجاده معدن

اگر نه سرنگونسارستی این طشت

لبالب بودی از خون دل من

من اندر رنج و دونان بر سر گنج

مگس در گلشن و عنقا به گلخن

عجب ترسانم از هر ماده طبعی

اگرچه مبدع فحلم در این فن

لگامم بر دهان افکند ایام

که چون ایام بودم تند و توسن

زبان مار من یعنی سر کلک

کزو شد مهرهٔ حکمت معین

کشد چون مور بر کژدم دلان خیل

که خیل مور، کژدم راست دشمن

نبینی جز مرا نظمی محقق

نیابی جز مرا نثری مبرهن

نیازد جز درخت هند کافور

نیریزد جز درخت مصر روغن

نه نظم من به بیت کس مزور

نه عقد من به در کس مزین

نه پیش من دواوین است و دفتر

نه عیسی را عقاقیر است و هاون

ضمیر من امیر آب حیوان

زبان من شبان واد ایمن

کبوتر خانهٔ روحانیان را

نقط‌های سر کلک من ارزن

سفال نو شود گردون چو باشد

عروس خاطرم را وقت زادن

برای قحط سال اهل معنی

همی بارم ز خاطر سلوی و من

اگر ناهید در عشرتگه چرخ

سراید شعر من بر ساز ارغن

ببخشد مشتری دستار و مصحف

دهد مریخ حالی تیغ و جوشن

ازین نورند غافل چند اعمی

بر این نطقند منکر چند الکن

ازین مشتی سماعیلی ایام

وزاین جوقی سرابیلی برزن

همه قلب وجود و شولهٔ عصر

نعایم‌وار آتش‌خوار و ریمن

همه چون دیگ بی‌سر زاده اول

کنون سر یافته یعنی نهنبن

چون موسیجه همه سر بر هواکش

چو دمسیجه همه دم بر زمین زن

همه بی‌مغز و از بن یافته قدر

که از سوراخ قیمت یافت سوزن

عمود رخش را سازند قبله

نهند آنگاه تهمت بر تهمتن

حدیث کوفیان تلقین گرفته

به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن

لقبشان در مصادر کرده مفعول

دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن

فرنجک وارشان بگرفته آن دیو

که سریانی است نامش خرخجیون

نداند طبع این حاشا ز حاشا

نداند فهم آن بهمن ز بهمن

یکایک میوه دزد باغ طبعم

ولیک از شاخ بختم میوه افکن

مرا در پارسی فحشی که گویند

به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن

چو من لاحول کردم طاعنان را

به گرد من کجا یارند گشتن

نه من دنبالشان دارم به پاسخ

نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن

ز تف آه من آن دید خواهد

که از آتش نبیند هیچ خرمن

که با فیل آن کند طیر ابابیل

که نکند هیچ غضبان و فلاخن

تب ربع آمد ایشان را که نامم

به گرد ربع مسکون یافت مسکن

عجب نه گر شب میلاد احمد

نگون سار آمد اصنام برهمن

توئی خاقانیا سیمرغ اشعار

بر این کرکس شعاران بال بشکن

دهان ابلهان دارند، بر دوز

بروت روبهان دارند، برکن

برای آنکه خرازان گه خرز

کنند از سبلت روباه درزن

چو شیر از بهر صید گاو ساران

لعاب طبع گرداگرد می تن

وفا اندک طلب زین دیو مردم

جفا بسیار کش زین سبز گلشن

به درگاه رسول الله بنه بار

که درگاه رسول اعلا و اعلن

مراد کاف و نون طاها و یاسین

که عین رحمت است از فضل ذوالمن

به دستش داده هفت ایوان اخضر

کلید هشت شادروان ادکن

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمان

هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان

در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل

خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان

هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع

هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان

سودای این سواد مکن بیش در دماغ

تکلیف این کثیف منه بیش بر روان

فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه

صفری شمر فذالک این تیره خاکدان

جیحون آفت است بر آن ابگینه پل

که پایه بلاست بر آ، غول دیده‌بان

چشم بهی مدار که در چشم روزگار

آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو

فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

دهر سپید دست سیه کاسه‌ای است صعب

منگر به خوش زبانی این ترش میزبان

کن خوش‌ترین نواله که از دست او خوری

لوزینه‌ای است خردهٔ الماس در میان

دل دستگاه توست به دست جهان مده

کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان

هر لحظه هاتفی به تو آواز می‌دهد

کاین دامگه نه جای امان است الامان

آواز این خطیب الهی تو نشنوی

کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران

اول بیار شیر بهای عروس فقر

وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان

خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست

کابین این عروس کم از گنج کاویان

تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی

کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان

شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک

کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان

از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار

وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان

ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست

زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن

مگذار شاه دل به در مات خانه در

زین در که هست درد ز عزلت فرونشان

خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود

خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان

اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر

خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان

بی‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بید

چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان

زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور

زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان

هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک

نیلوفر از سراب نداده است کس نشان

خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را

هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران

دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو

سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان

خود را درم خرید رضای خدای کن

دامن ازین خدای فروشان فرو نشان

پرواز در هوای هویت کن از خرد

بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان

از لا رسی به صدر شهادت که عقل را

از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران

لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد

هر شرک و شک که در ره الا شود عیان

بنمود صبح صادق دین محمدی

هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان

دندان‌های تاج بقا شرع مصطفاست

عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان

آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش

جان باز یافت پیر سراندیب در زمان

آنجا که کوفت دولت او کوس لااله

آواز قد صدقت برآمد ز لامکان

آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم

مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان

آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار

ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان

در دین شفای علت عامل برای حق

زی حق شفیع زلت آدم پی جنان

هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش

هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان

او سرو جویبار الهی و نفس او

چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان

او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال

نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان

مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب

سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان

گه با چهار پیر زبان کرده در دهن

گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان

مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل

حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان

حبل الله است معتکفان را دو زلف او

هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان

قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد

فرش رفوگری است بر این فرش باستان

بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت

روح القدس دلیلش و معراج نردبان

جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن

بگذاشته رکابش و برتافته عنان

جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست

دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان

خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج

بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان

آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت

ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان

هر داستان که آن نه ثنای محمدی است

دستان کاهنان شمر آن را نه داستان

خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی

تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن

از صادقین وفا طلب از قانتین ادب

وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان

همچون درخت گندم باش از برای فرض

گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان

گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب

گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان

از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین

وز نفس بهترین سکناتی صیام دان

یارب دل شکسته و دین درست ده

کآنجا که این دو نیست و بالی‌است بی‌کران

خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت

او را امان ده از خطر آخر الزمان

ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش

از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان

گر خوانده‌ای سعادت عقباش رد مکن

ور داده‌ای منت دنیاش واستان

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

به درد دلم کاشنائی نبینم

هم از درد، دل را دوایی نبینم

چو تب خال کو تب برد درد دل را

به از درد تسکین فزایی نبینم

شوم هم در انده گریزم ز انده

کز انده به، انده زدایی نبینم

جهان نیست از هیچ جایی که در وی

دل آشنا هیچ جایی نبینم

غلط گفتم ای مه کدام آشنایان

که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم

ازین آشنایان که امروز دارم

دمی نگذرد تا جفایی نبینم

مرا دل گرفت از چنین آشنایان

به جائی روم کاشنایی نبینم

چو عنقا من و کوه قافم قناعت

که چون قاف شد جز عنایی نبینم

پل آبگون فلک باد رخنه

که در جویش آب رضایی نبینم

در آئینهٔ دل خیال فلک را

بجز هاون سرمه سایی نبینم

کلید توکل ز دل جویم ایرا

به از دل، توکل سرایی نبینم

دری تنگ بینم توکل سرا را

ولیک از درون جز فضایی نبینم

برون سرمه‌ای هست بر هاون اما

ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم

توکل سرا هست چو نحل‌خانه

که الا درش تنگنایی نبینم

منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا

بهار کرم را بهایی نبینم

چو مار از نهادم چنین به که آخر

امان بینم ارچه نوایی نبینم

هم از زهر من کس گزندی نبیند

هم از زخم کس هم بلایی نبینم

بدان تا دلم منزل فقر گیرد

به از صبر منزل نمایی نبینم

بلی از پی چار منزل گرفتن

به از فقر سرما زدایی نبینم

یکی از پی جای لنگر گرفتن

به از سرب، آهن‌ربایی نبینم

به صحرای عادی مزاجان عادت

چراغ وفا را ضیایی نبینم

به بازار خلقان فروشان همت

طراز کرم را بهایی نبینم

از آن صف پیشین یمانی و طائی

به حی کرم پیشوایی نبینم

وزین بازپس ماندگان قبائل

بجز غمر عمر الردایی نبینم

از آن موکب امروز مردی نیابم

وز آن انجم اکنون سهایی نبینم

محبت نمی‌زاید اکنون طبایع

کز این چار زن مردزایی نبینم

نه خاقانیم گر وفا جویم از کس

چه جویم که دانم وفایی نبینم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

ای قبلهٔ جان کجات جویم

جانی و به جان هوات جویم

گز زخم زنی سنانت بوسم

ور خشم کنی رضات جویم

دیروز چو افتاب بودی

امروز چو کیمیات جویم

دوشت همه شب چو بدر دیدم

امشب همه چو سهات جویم

ای در گران‌بهاتر از روح

چون روح سبک لقات جویم

وی ماه سبک عنان‌تر از عمر

چون عمر گران‌بهات جویم

خورشیدی و برنیائی از کوه

هر صبح‌دم از صبات جویم

تو زیر زمین شدی چو خورشید

تا کی ز بر سمات جویم

ای گمشده آهوی ختائی

هم ز آبخور ختات جویم

صیاد قضا نهاد دامت

از دامگه قضات جویم

ای گوهر یادگار عمرم

چونت طلبم، کجات جویم؟

دریا کنم اشک و پس به دریا

در هر صدفی جدات جویم

از دیده نهان درون و همی

از وهم برون چرات جویم؟

در جانی و ز انس و جانت پرسم

نزدیکی و دور جات جویم

خاقانیت آشنای عشق است

هم در دل آشنات جویم

ای صبر که کشتهٔ فراقی

در معرکهٔ بلات جویم

وی دل که به نیم نقطه مانی

در دائرهٔ عنات جویم

وی جان که کبوتر نیازی

پر سوخته در هوات جویم

وی نقش زیاد طالع من

در زایجهٔ فنات جویم

چون نقش زیاد کس نبیند

کی در ورق بقات جویم

ای مرکب عمر رفته پی کور

ز آن سوی جهان هبات جویم

وی بلبل جغد گشته وقت است

کز نوحه‌گری نوات جویم

ای سینه که دردمندی از غم

هم زانوی غم دوات جویم

درد تو جراحتی است ناسور

از زخم اجل شفات جویم

ای تن که به چشم درد آزی

از جود تو توتیات جویم

چون خوان کرم نماند تا کی

برگت طلبم، نوات جویم

ای چرخ شریف کش که دونی

جان را دیت از دهات جویم

وی خاک عزیز خور به خواری

تن را عوض از جفات جویم

ای روز کرم فرو شدی زود

از ظل عدم ضیات جویم

ای ماه گرفته نور دانش

در عقهٔ اژدهات جویم

وی روضهٔ بوستان دولت

در دخمهٔ پادشات جویم

ای تاج کیان، کیالواشیر

در عالم کبریات جویم

قدر تو لوا زده است بر عرش

در سایهٔ آن لوات جویم

ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم

مجدت نگرم، سنات جویم

از عقل همه هوات خواهم

وز نفس همه ثنات جویم

رفتی که وفا نکرد عمرت

تا جان دارم وفات جویم

بر تختهٔ صدق بودی آحاد

زان اول اولیات جویم

بگذشتی و صفر جای تو یافت

از صفر کجا صفات جویم

قحط کرم است روزی جان

از مائده سخات جویم

طفلی است هنر که مادرش مرد

پرورودنش از عطات جویم

گرچه ز ملوک عهد بودی

در زمرهٔ اصفیات جویم

امروز که تشنه زیر خاکی

فیض از کرم خدات جویم

فردا به بهشت گشته سیراب

در کوثر مصطفات جویم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

به دل در خواص بقا می‌گریزم

به جان زین خراس فنا می‌گریزم

از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم

که باز از گزند بلا می‌گریزم

چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم

نخواهم کله وز قبا می‌گریزم

درخت وفا را کنون برگ ریز است

ازین برگ ریز وفا می‌گریزم

گه از سایهٔ غیر سر می‌رهانم

گه از خود چو سایه جدا می‌گریزم

چو بیگانه‌ای مانم از سایهٔ خود

ولی در دل آشنا می‌گریزم

دلم دردمند است و هم درد بهتر

طبیب دلم کز دوا می‌گریزم

مرا چشم درد است و خورشید خواهم

که از زحمت توتیا می‌گریزم

مرا چون خرد بند تکلیف سازد

ز بند خرد در هوا می‌گریزم

دهان صبا مشک نکهت شد از می

به بوی می اندر صبا می‌گریزم

بگو با مغان کاب کاری شما راست

که در کار آب شما می‌گریزم

مرا ز اربعین مغان چون نپرسی

که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم

به انصاف دریاکشانند کانجا

ز جور نهنگ عنا می‌گریزم

مغان را خرابات کهف صفا دان

در آن کهف بهر صفا می‌گریزم

من آن هشتم هفت مردان کهفم

که از سرنوشت جفا می‌گریزم

بده جام فرعونیم کز تزهد

چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم

به من آشکارا ده آن می که داری

به پنهان مده کز ریا می‌گریزم

مرا از من و ما به یک رطل برهان

که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم

من از باده گویم تو از توبه گویی

مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم

حریف صبوحم نه سبوح خوانم

که از سبحهٔ پارسا می‌گریزم

مرا سجده گه بیت نبت العنب بس

که از بیت ام القری می‌گریزم

مرا مرحبا گفتن سفره داران

نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم

قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود

ز قوت اللسان برملا می‌گریزم

نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم

که خود زین می کم بها می‌گریزم

سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است

ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم

ندارم سر می که چون سگ گزیده

جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم

کشش خود نخواهم من آهنین جان

که از سنگ آهن ربا می‌گریزم

هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن

پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم

مسیحم که گاه از یهودی هراسم

گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم

چنانم دل آزرده از نقش مردم

که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم

گریزد ز شکل عصا مار و گوید

عصا شکلم و از عصا می‌گریزم

قفا چون ز دست امل خوردم اکنون

ز تیغ اجل در قفا می‌گریزم

به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:

که قصاب در پی کجا می‌گریزم

همه حس من یک به یک هست سلطان

از این سگ مشام گدا می‌گریزم

من آن دانهٔ دست کشت کمالم

کزین عمرسای آسیا می‌گریزم

من آبم که چون آتشی زیر دارم

ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم

بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است

ازین بهرج ناروا می‌گریزم

سیاه است بختم ز دست سپیدش

ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم

ز بیم فلک در ملک می‌پناهم

ز ترس تبر در گیا می‌گریزم

چو روز است روشن که بخت است تاری

به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم

صلای سر و تیغ می‌گوئی و من

نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم

گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی

در اندازمت کز سه تا می‌گریزم

وغا در سه و چار بینی نه در یک

من و نقش یک کز وغا می‌گریزم

قماری زنم بر سر پای وانگه

ز سر پای سازم به پا می‌گریزم

اسیرم به بندخیالات و جان را

نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم

ز کی تا به کی پای‌بست وجودم

ندارم سر و دست و پا می‌گریزم

گریزانم از کائنات اینت همت

نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم

ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس

به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم

مرا منتهای طلب نیست سدره

که زا سدرة المنتهی می‌گریزم

به آهی بسوزم جهان را ز غیرت

که در حضرت پادشا می‌گریزم

نه زین هفت ده خاکدانم گریزان

که از هشت شهر سما می‌گریزم

مرا دان بر از هفت و نه متکائی

که در ظل آن متکا می‌گریزم

نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت

در ایوان شمس الضحی می‌گریزم

نه ادریس وارم به زندان خوفی

که در هشت باغ رجا می‌گریزم

صباح و مسا نیست در راه وحدت

منم کز صباح و مسا می‌گریزم

چو جغد ار برون راندم آسیابان

بر این بام هفت آسیا می‌گریزم

بقا دوستان را، فنا عاشقان را

من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم

چو هستی است مقصد در او نیست گردم

که از خود همه در فنا می‌گریزم

شوم نیست در سایهٔ هست مطلق

که در نیستی مطلقا می‌گریزم

همه نعل مرکب زنم باژگونه

به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم

بسی زانیانند دور فلک را

ازین دیر دار الزنا می‌گریزم

وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه

هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم

چو غوغا کند بر دلم نامرادی

من اندر حصار رضا می‌گریزم

نیاز عطا داشتم تا به اکنون

نیازم نماند از عطا می‌گریزم

طمع حیض مرد است و من می‌برم سر

طمع را کز اهل سخا می‌گریزم

که خرگوش حیض النسا دارد و من

پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260627
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث