به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به دل در خواص بقا می‌گریزم

به جان زین خراس فنا می‌گریزم

از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم

که باز از گزند بلا می‌گریزم

چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم

نخواهم کله وز قبا می‌گریزم

درخت وفا را کنون برگ ریز است

ازین برگ ریز وفا می‌گریزم

گه از سایهٔ غیر سر می‌رهانم

گه از خود چو سایه جدا می‌گریزم

چو بیگانه‌ای مانم از سایهٔ خود

ولی در دل آشنا می‌گریزم

دلم دردمند است و هم درد بهتر

طبیب دلم کز دوا می‌گریزم

مرا چشم درد است و خورشید خواهم

که از زحمت توتیا می‌گریزم

مرا چون خرد بند تکلیف سازد

ز بند خرد در هوا می‌گریزم

دهان صبا مشک نکهت شد از می

به بوی می اندر صبا می‌گریزم

بگو با مغان کاب کاری شما راست

که در کار آب شما می‌گریزم

مرا ز اربعین مغان چون نپرسی

که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم

به انصاف دریاکشانند کانجا

ز جور نهنگ عنا می‌گریزم

مغان را خرابات کهف صفا دان

در آن کهف بهر صفا می‌گریزم

من آن هشتم هفت مردان کهفم

که از سرنوشت جفا می‌گریزم

بده جام فرعونیم کز تزهد

چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم

به من آشکارا ده آن می که داری

به پنهان مده کز ریا می‌گریزم

مرا از من و ما به یک رطل برهان

که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم

من از باده گویم تو از توبه گویی

مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم

حریف صبوحم نه سبوح خوانم

که از سبحهٔ پارسا می‌گریزم

مرا سجده گه بیت نبت العنب بس

که از بیت ام القری می‌گریزم

مرا مرحبا گفتن سفره داران

نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم

قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود

ز قوت اللسان برملا می‌گریزم

نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم

که خود زین می کم بها می‌گریزم

سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است

ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم

ندارم سر می که چون سگ گزیده

جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم

کشش خود نخواهم من آهنین جان

که از سنگ آهن ربا می‌گریزم

هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن

پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم

مسیحم که گاه از یهودی هراسم

گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم

چنانم دل آزرده از نقش مردم

که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم

گریزد ز شکل عصا مار و گوید

عصا شکلم و از عصا می‌گریزم

قفا چون ز دست امل خوردم اکنون

ز تیغ اجل در قفا می‌گریزم

به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:

که قصاب در پی کجا می‌گریزم

همه حس من یک به یک هست سلطان

از این سگ مشام گدا می‌گریزم

من آن دانهٔ دست کشت کمالم

کزین عمرسای آسیا می‌گریزم

من آبم که چون آتشی زیر دارم

ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم

بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است

ازین بهرج ناروا می‌گریزم

سیاه است بختم ز دست سپیدش

ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم

ز بیم فلک در ملک می‌پناهم

ز ترس تبر در گیا می‌گریزم

چو روز است روشن که بخت است تاری

به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم

صلای سر و تیغ می‌گوئی و من

نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم

گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی

در اندازمت کز سه تا می‌گریزم

وغا در سه و چار بینی نه در یک

من و نقش یک کز وغا می‌گریزم

قماری زنم بر سر پای وانگه

ز سر پای سازم به پا می‌گریزم

اسیرم به بندخیالات و جان را

نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم

ز کی تا به کی پای‌بست وجودم

ندارم سر و دست و پا می‌گریزم

گریزانم از کائنات اینت همت

نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم

ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس

به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم

مرا منتهای طلب نیست سدره

که زا سدرة المنتهی می‌گریزم

به آهی بسوزم جهان را ز غیرت

که در حضرت پادشا می‌گریزم

نه زین هفت ده خاکدانم گریزان

که از هشت شهر سما می‌گریزم

مرا دان بر از هفت و نه متکائی

که در ظل آن متکا می‌گریزم

نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت

در ایوان شمس الضحی می‌گریزم

نه ادریس وارم به زندان خوفی

که در هشت باغ رجا می‌گریزم

صباح و مسا نیست در راه وحدت

منم کز صباح و مسا می‌گریزم

چو جغد ار برون راندم آسیابان

بر این بام هفت آسیا می‌گریزم

بقا دوستان را، فنا عاشقان را

من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم

چو هستی است مقصد در او نیست گردم

که از خود همه در فنا می‌گریزم

شوم نیست در سایهٔ هست مطلق

که در نیستی مطلقا می‌گریزم

همه نعل مرکب زنم باژگونه

به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم

بسی زانیانند دور فلک را

ازین دیر دار الزنا می‌گریزم

وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه

هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم

چو غوغا کند بر دلم نامرادی

من اندر حصار رضا می‌گریزم

نیاز عطا داشتم تا به اکنون

نیازم نماند از عطا می‌گریزم

طمع حیض مرد است و من می‌برم سر

طمع را کز اهل سخا می‌گریزم

که خرگوش حیض النسا دارد و من

پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

غصه بندد نفس افغان چکنم؟

لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟

غم ز لب باج نفس می‌گیرد

عمر در کار رصدبان چکنم؟

نامرادی است چو معلوم امید

دست ندهد، طلب آن چکنم؟

مشرفان قدرم حسب مراد

چون نرانند به دیوان چکنم؟

رشتهٔ جان مرا صد گره است

واگشادن همه نتوان چکنم؟

دوستانم گره رشتهٔ جان

نگشایند به دندان چکنم؟

کار خود را ز فلک همچو فلک

چون نبینم سر و سامان چکنم؟

از خم پشت و نقطهای سرشک

قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟

فلک افعی زمرد سلب است

دفع این افعی پیچان چکنم؟

دور باش دهنش را چو کشف

زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟

ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است

نسبت جور به دوران چکنم؟

چرخ چون چرخ زنان نالان است

دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟

چرخ را هر سحر از دود نفس

همچو شب سوخته دامان چکنم؟

خاک را هر شبی از خون جگر

چون شفق سرخ گریبان چکنم؟

ز آتشین آه بن دریا را

چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟

هفت دریا گرو چشم من است

من تیمم به بیابان چکنم؟

قوتم از خوان جهان خون دل است

زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟

چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است

دیده از غم نمک افشان چکنم؟

بر سر آتش از این بی‌نمکی

گر نمک نیستم افغان چکنم؟

چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل

ذم اهلیت اخوان چکنم؟

خوان گیتی همه قحط کرم است

خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

هر شبانگه پر و هر صبح تهی است

خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟

نیست در خاک بشر تخم کرم

مدد از دیده به باران چکنم؟

شوره خاکی را کز تخم تهی است

فتح باب از نم مژگان چکنم؟

جوهر حس بر هر خس چه برم؟

پر طاووس، مگس ران چکنم؟

چند نان ریزهٔ خوان‌های خسان

گرنه آبم خس الوان چکنم؟

بستهٔ غار امیدم چو خلیل

شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟

همچو ماهی سر خویش از پی نان

بر سر سوزن طفلان چکنم؟

گوئیم نان ز در سلطان جوی

آب رو ریزد بر نان چکنم؟

لب خویش از پی نان چون دو نان

بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

همچو زنبور دکان قصاب

در سر کار دهن جان چکنم؟

پیش هر خس چو کرم فرمان یافت

عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟

تب زده زهر اجل خورد و گذشت

گل شکرهای صفاهان چکنم؟

تاج خرسندیم استغنا داد

با چنین مملکه طغیان چکنم؟

نعمتی بهتر از آزادی نیست

بر چنین مائده کفران چکنم؟

مادر بخت فسرده رحم است

خشک دارد سر پستان چکنم؟

آب چون نار هم از پوست خورم

چون نیابم نم نیسان چکنم؟

از درون خانه کنم قوت چو نحل

چون جهان راست زمستان چکنم؟

سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم

روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟

آتش اندر تن کشتی چه زنم

نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟

شاه دل را که خرد بیدق اوست

در عری‌خانهٔ خذلان چکنم؟

نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ

عقل را طفل دبستان چکنم؟

چون رسید آیت روز آیت شب

محو کرد آیت ایشان چکنم؟

طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت

دل از آنچ آید شادان چکنم؟

هست نه شهر فلک زندانم

عیش ده روزه به زندان چکنم؟

کم زنم هفت ده خاکی را

دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟

همتم بر کیهان خوردآب

ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟

کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو

در دکان کوره و سندان چکنم؟

خادمانند و زنان دولت‌یار

چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

دولت از خادم و زن چون طلبم

کاملم میل به نقصان چکنم؟

پیش تند استر ناقص چو شگال

شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟

چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ

طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟

همه ناکامی دل کام من است

گرد کام این همه جولان چکنم؟

من به همت نه به آمال زیم

با امل دست به پیمان چکنم؟

عیسیم رنگ به معجز سازم

بقم و نیل به دکان چکنم؟

هم عراق آفت شروان چه کشم

هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟

گر شرف وان به مثل شروان نیست

خیروان است شرف وان چکنم؟

چون به شروان دل و یاریم نماند

بی‌دل و یار به شروان چکنم؟

مه فرو رفت منازل چه برم

گل فرو ریخت گلستان چکنم؟

درج بی‌گوهر روشن به چه کار

برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟

چو به دریا نه صدف ماند و نه در

زحمت ساحل عمان چکنم؟

رفت شیرین ز شبستان وفا

نقش مشکوی و شبستان چکنم؟

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر

یمن و شام و خراسان چکنم؟

فرقت شهد مرا سوخت چو موم

وصلت مهر سلیمان چکنم؟

چون منم گرگ گزیده ز فراق

طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟

آه و دردا که به شروان شدنم

دل نفرماید، درمان چکنم؟

گرچه اینجام ز خاقان کبیر

هست نان پاره فراوان چکنم؟

آب شروان به دهان جون زده‌ام

یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟

چون مرا در وطن آسایش نیست

غربت اولیتر از اوطان چکنم؟

دو سه ویرانه در این شهر مراست

چون نیم جغد به ویران چکنم؟

آن همه یک دو سه دیر غم دان

نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟

لیک نیم آدمی آنجاست مرا

چون سپردمش به یزدان چکنم؟

اولش کردم تسلیم به حق

باز تسلیم دگرسان چکنم؟

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

هر صبح که نو جهان ببینم

از منزل جان نشان ببینم

صبح آینه‌ای شود که در وی

نقش دل آسمان ببینم

پویم پی کاروان وسواس

غم بدرقه هم عنان ببینم

هر بار نفس که برگشایم

غم تعبیه در میان ببینم

صحرای دلم هزار فرسنگ

آتش‌گه کاروان ببینم

خیزم که کمین‌گه فلک را

یک شیردل از نهان ببینم

جویم که رصدگه زمان را

تنها روی آن زمان ببینم

در کهف نیاز شیرمردان

جان را سگ آستان ببینم

چون سر به سر دو زانو آرم

قرب دو سر کمان ببینم

بس بی‌نمک است عیش، وقت است

کز دیده نمک فشان ببینم

نشگفت که چون نمک بر آتش

لب را مدد از فغان ببینم

از جفتی غم به باد غصه

دل حاملهٔ گران ببینم

خون گریم و از دو هندوی چشم

رومی بچگان روان ببینم

بر هر مژه در چو اشک داود

برکرده به ریسمان ببینم

می‌جویم داد و نیست ممکن

کاین نادره در جهان ببینم

صورت نکنم که صورت داد

در گوهر انس و جان ببینم

در صد غم تازه‌تر گریزم

گر یک غم جان ستان ببینم

چو تب‌خالی که تب نشاند

دل را غم غم نشان ببینم

ترسم که به چشم ابلق عمر

از ناخنه استخوان ببینم

عمر است بهار نخل بندان

کش هر نفسی خزان ببینم

گفتی بروم به وهم نونو

سوز جگر فلان ببینم

تو سوز مرا گران نبینی

من وهم تو را گران ببینم

عمری به کران کنم که اهلی

زین کوچهٔ باستان ببینم

بر غوره چهار مه کنم صبر

تا باده به خم‌ستان ببینم

دل نشکنم از عتاب باری

چون بالش پرنیان ببینم

بر آینه چشم از آن گمارم

کز هم‌جنسی نشان ببینم

سازم دل مرده را حنوطی

کز آینه زعفران ببینم

هر شب که به صفه‌های افلاک

صف‌ها زده میهمان ببینم

جوشم ز حسد که از ثریا

شش همدم مهربان ببینم

من خود نکنم طمع که شش یار

در شش سوی هفت‌خوان ببینم

هم ظن نبرم که کعبتین را

شش نقش به سالیان ببینم

اندیک دو دست فرقدان وار

در یک در آشیان ببینم

پس گویم دیده گیر کآخر

هم فرقت فرقدان ببینم

هر مه که به یک وطن مه و خور

با همچو دو عیش ران ببینم

حالی به وداع از اشک هر دو

لون شفق ارغوان ببینم

خور در تب و صرع دار یابم

مه در دق و ناتوان ببینم

از قحط کرم کجا گریزم

کانجا دل میزبان ببینم

جانی چو مزاج مشتری پاک

ز آلایش سوزیان ببینم

طبعی چو بنات نعش ز آمال

دوشیزهٔ جاودان ببینم

دیری است که این فلک نگون است

زودش چو زمین ستان ببینم

گویم که فلک علوفه‌گاهی است

کورا ره کهکشان ببینم

مه ز آن به اسد رسد به هر ماه

تا در دم شیر نان ببینم

گو چرخ مکن ضمان روزی

همت بدل ضمان ببینم

از شیر شتر خوشی نجویم

چون ترشی ترکمان ببینم

روزی چه طلب کنم به خواری

خود بی‌طلب و هوان ببینم

گر موم که پاسبان درج است

نگذاشت که لعل کان ببینم

چون بر سر تاج شاه شد لعل

بی‌منت پاسبان ببینم

نی‌نی به گمان نیکم از بخت

کارم همه چون گمان ببینم

بختی که سیاه داشت در زین

خنگیش به زیر ران ببینم

دل رفت گر اهل دل بیابم

زین مرهم زخم آن ببینم

خسته نشوم ز خار نااهل

ز آن خار گل جنان ببینم

بهرام نیم که طیره گردم

چون مقنع و دوکدان ببینم

این تازه سخن که کردم ابداع

در روی زمین روان ببینم

دیوان مرا که گنج عرشی است

عین الله گنج‌بان ببینم

طرارانی که دزد گنج‌اند

هم دست بریده‌شان ببینم

طرار بریده سر چو طیار

آویخته بی‌زبان ببینم

امید به طالع است کز عمر

هیلاج بقا چنان ببینم

کاندر سنهٔ ثون اختر سعد

در طالع کامران ببینم

شش سال دگر قران انجم

در آذر و مهرگان ببینم

هر هفت رسد به برج میزان

با بیست و یکش قران ببینم

نشگفت که چون نمک بر آتش

لب را مدد از فغان ببینم

کیوان به کناره بینم ار چه

هر هفت به یک مکان ببینم

گر خط شمال خسف گیرد

زی مکه روم امان ببینم

در حد حجاز امن یابم

گر سوی خزر زیان ببینم

در شانهٔ گوسپند گردون

من حکم به از شبان ببینم

تا ظن نبری که هیچ نکبت

زین حکم دروغ‌سان ببینم

ره سوی یقین ندارد این حکم

هر چند ره بیان ببینم

حقا که دروغ داستانی است

بطلانی داستان ببینم

خاقانی را زبان حالت

از نا بده ترجمان ببینم

از خسف چه باک چون پناهم

درگاه خدایگان ببینم

دیدار سپاه دار ایران

در آینهٔ روان ببینم

بر هفت فلک فراخته سر

تاج قزل ارسلان ببینم

با کوکبهٔ مظفر الدین

دین همره و همرهان ببینم

امر ملک الملوک مغرب

هم رتبت کن فکان ببینم

جم ملکت و جم خصال و جم خوست

جم را ملک الزمان ببینم

کیخسرو دین که در سپاهش

صد رستم پهلوان ببینم

پرویز هدی که در بلادش

صد نعمان مرزبان ببینم

تاج سر خاندان سلجوق

بر تخت زر کیان ببینم

بر شاه کیان گهر فشانم

کورا گهر و کیان ببینم

خورشید اسد سوار یابم

بهرام زحل سنان ببینم

از رایتش آفتاب نصرت

در مشرق دودمان ببینم

در بارگه دوم سلیمان

سیمرغ کرم عیان ببینم

چون خوان سخا نهد سلیمان

عیسیش طفیل خوان ببینم

گر سنگ پذیرد آب جودش

ز آتش زنه ضیمران ببینم

دستارچهٔ سیاه نیزه‌اش

چتر سر خضرخان ببینم

شیب سر تازیانه‌ش از قدر

حبل الله شه طغان ببینم

در یک سر ناخن از دو دستش

صد شیر نر ژیان ببینم

او شاه سه وقت و چار ملت

بر شاه مدیح خوان ببینم

دهر از فزعش به پنج هنگام

در ششدر امتحان ببینم

از هفت سپهر و هشت خلدش

روز آخور و شب ستان ببینم

نه چرخ ز قلزم کف شاه

مستسقی ده بنان ببینم

روئین تن عالم است و قصدش

هر هفته به هفت‌خوان ببینم

ماند به هلال شاه مغرب

کافزونش فروتر آن ببینم

نشگفت کز آن هلال دولت

عید دل خاندان ببینم

آری شه مغرب آن هلال است

کاندر حد قیروان ببینم

بر خاک درش ز بوس شاهان

نقش رخ آبدان ببینم

گر بر سر چرخ شد حسودش

هم در بن خاکدان ببینم

کرکس که به مکر شد سوی چرخ

بر خاک چو ماکیان ببینم

گر خصمش امیر مصر گردد

کورا عدن و عمان ببینم

پندار سر خر و بن خار

در عرصهٔ بوستان ببینم

انگار خروس پیرزن را

بر پایهٔ نردبان ببینم

ای تاجور اردشیر اسلام

کاجری خورت اردوان ببینم

ای سایهٔ حق که عقل کل را

ز اخلاق تو دایگان ببینم

گردد فلک المحیط گویت

گر دست تو صولجان ببینم

زیبد فلک البروج کوست

کز نوبه زدن نوان ببینم

کیوانت شها، به عرض پرچم

بر رمح چو خیزران ببینم

از پرز پلاس آخور تو

برجیس به طیلسان ببینم

شمشیر هدی توئی که مریخ

شمشیر تو را فسان ببینم

خورشید ز برق نعل رخشت

ناری است که بی‌دخان ببینم

ناهید سزد هزاردستان

کایوان تو گلستان ببینم

ز اوصاف تو تیر هندسی را

باد رطب اللسان ببینم

هارون تو ماه وز ثریاش

شش زنگله در میان ببینم

امر تو و ابلق شب و روز

یک فحل و دو مادیان ببینم

محمود کفی که سیستانت

محکوم چو سیسجان ببینم

فتح تو به سومنات یابم

غزو تو به مولتان ببینم

چتر سیه و سپید پیلت

مالش ده سیستان ببینم

چون قصد کنی فتوح قنوج

ملت ز تو شادمان ببینم

گرد سپهت به نهرواله

سهم تو به نهروان ببینم

تو خسرو خاور و ز امرت

تعظیم به خاوران ببینم

تو دامغ روم و از حسامت

زلزال به دامغان ببینم

دریا هبتی و کوه هیبت

کز ذات تو این و آن ببینم

از رای تو صیقل فلک را

هفت آینه در دکان ببینم

گر هیچ سپه کشی سوی شام

آنجا سقر و جنان ببینم

از خلق تو خار و حنظل شام

گل شکر اصفهان ببینم

صور و عکه در امان امرت

چون ارمن و نخجوان ببینم

سگبانت شه فرنگ یابم

دربان شه عسقلان ببینم

تو قاهر مصر و چاوشت را

بر قاهره قهرمان ببینم

روزی که در ابرسان یمینت

برق گهر یمان ببینم

شیر فلک از نهیب گرزت

چون گاو زمین جبان ببینم

از ماه درفش تو مه چرخ

سوزان چو ز مه کتان ببینم

طوفان شود آشکار کز خون

شمشیر تو سیل ران ببینم

خنگ تو روان چو کشتی نوح

اندر طوفان روان ببینم

چون فال برآرمت ز مصحف

نصر الله در قرآن ببینم

در شان تو بینم آیت فتح

کاسباب نزول و شان ببینم

ای عرش سریر آسمان صدر

گر بزم تو خلد جان ببینم

در کعبهٔ خلد صدر بزمت

کوثر، نم ناودان ببینم

بر خاک در تو آب حیوان

چون آتش رایگان ببینم

در خواب جلالت تو دیدم

در بیداری همان ببینم

زین شهر دو رنگ نشکنم دل

کورا دل ایرمان ببینم

زین هفت رصد نیفکنم بار

کانصاف تو دیده‌بان ببینم

این هفت رصد بیفکنم باز

تا منزل کاروان ببینم

از جور دو مار بر نجوشم

چون رایت کاویان ببینم

فر تو خبر دهد که چندان

تایید ظفر رسان ببینم

کز عمر هزار ساله چون نوح

صد دولت دیرمان ببینم

برگ همه دوستان بسازم

مرگ همه دشمنان ببینم

بر خاک درت زکات دربان

گنج زر شایگان ببینم

این فال ز سعد مستعار است

هستیش ز مستعان ببینم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم

وز صور آه بر فلک آوا برآورم

چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح

من رخ به آب دیده مطرا برآورم

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح

هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار

غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم

خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه

کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم

اسفندیار این دژ روئین منم به شرط

هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز

بس آه عنبرین که به عمدا برآورم

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک

رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان

کان سرد باد از آتش سودا برآورم

دلهای گرم تب زده را شربتی کنم

ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم

هردم مرا به عیسی تازه است حامله

ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم

زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر

از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم

تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند

سحر آورند و من ید بیضا برآورم

دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند

رختش به تابخانهٔ بالا برآورم

رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان

و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم

نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام

سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم

چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ

آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم

از سینه باد سرد تمنا برآورم

آب سیه ز نان سفید فلک به است

زین نان دهان به آب تبرا برآورم

آبای علویند مرا خصم چون خلیل

بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم

از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق

هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم

در کوی حیرتی که هم عین آگهی است

نادان نمایم و دم دانا برآورم

چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان

این دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

هم سر به ساق عرش معلا برآورم

با روزگار ساخته زانم به بوی آن

کامروز کار دولت فردا برآورم

جام بلور در خم روئین به دستم است

دست از دهان خم به مدارا برآورم

تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها

خود را به رنگ آینه رعنا برآورم

تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را

در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم

تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار

چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم

اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس

خود را لباس عنبر سارا برآورم

دلق هزار میخ شب آن من است و من

چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم

خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا

ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم

در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون

تن را به عودی شب یلدا برآورم

چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست

تا آفتابی از دل دروا برآورم

بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار

پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح

من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم

چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران

کار حجیم سبعه ز امعا برآورم

شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک

و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم

به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم

هم شوربای اشک نه سکبای چهرها

کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش

ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

چه عقل را به دست امانی گرو کنم

چه اره بر سر زکریا برآورم

قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم

نسناس چون به زیور حورا برآورم

چون آینه نفاق نیارم که هر نفس

از سینه زنگ کینه به سیما برآورم

آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم

زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید

گرد از هزار بلبل گویا برآورم

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس

نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم

بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم

دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر

کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم

اعرابیم که بر پی احرامیان دوم

حج از پی ربودن کالا برآورم

گر طبع من فزونی عیش آرزو کند

من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم

با این نفس چنان همه هشیار نیستم

مستم نهان و عربده پیدا برآورم

اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات

ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب

چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر

روزی هزار قصر مهیا برآورم

مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار

از نی کنم ستور و به هرا برآورم

زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس

نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم

در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض

آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم

دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر

چون آفتاب، غسل به دریا برآورم

خاقانیا هنوز نه‌ای خاصهٔ خدای

با خاصگان مگو که مجارا برآورم

گر در عیار نقد من آلودگی بسی است

با صاحب محک چه محاکا برآورم

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه

زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم

گر بخت باز بر در کعبه رساندم

کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم

تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم

حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس

ز آهی که چون شراره مجزا برآورم

از دست آنکه داور فریادرس نماند

فریاد در مقام مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان

طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم

دریای سینه موج زند ز آب آتشین

تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر

زو نعت مصطفای مزکی برآورم

دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل

کز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالای او بلال

من سر به پایبوسی لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان

معراج دل به جنت ماوی برآورم

تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش

آوازهٔ دنی فتدلی برآورم

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش

آواز یا مغیث اغثنا برآورم

زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر

غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان

فریاد پیش داور دارا برآورم

ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم

آه از شکستگی سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند

وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش

از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست

زان فال سعد ز اختر اسما برآورم

امروز گر ثناش مرا هست کوثری

رخت از گوثری به ثریا برآورم

فردا هم از شفاعت او کار آن سرای

در حضرت خدای تعالی برآورم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

هر صبح پای صبر به دامن درآورم

پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم

از عکس خون قرابهٔ پر می‌شود فلک

چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک

چون لعبتان دیده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم

کبستنی به بخت سترون درآورم

دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید

داند که سر به خط بلا من درآورم

چون آه آتشین زنم از جان آهنین

سیماب وش گداز به آهن درآورم

غم در جگر زد آتش برزین مرا و من

از آب دیده دجله به برزن درآورم

غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک

دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک

دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست

کاین روز رفته باز به روزن درآورم

با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز

اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم

چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک

فرزند آفتاب به معدن درآورم

از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل

طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم

از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست

یک جو نیافتم که به خرمن درآورم

از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر

کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم

تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم

نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم

مریم صفت بهار به بهمن درآورم

نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم

چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم

از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان

صد کاروان درد معین درآورم

غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان

از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم

دل تنگ‌تر ز دیدهٔ سوزن شده است و من

بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم

غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم

دردی است جنس می که ز یک دن درآورم

عنقای مغربم به غریبی که بهر الف

غم را چو زال زر به نشیمن درآورم

در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف

دود از سموم غصه به گلشن درآورم

فقر است پیر مائده افکن که نفس را

بر آستان پیر ممکن درآورم

آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد

گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

آری ز هند عود قماری برم به روم

گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم

چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم

یک چند پی به دیر برهمن درآورم

چون کار عالم است شتر گربه من به کف

گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست

گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم

جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه

چون رخش نیست پای به کودن درآورم

آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز

کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم

چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم

آغوش از آن به خاک فروتن درآورم

دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش

حاشا که من شکست به دشمن درآورم

تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ

تا چون حلیش دست به گردن درآورم

کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم

رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم

در دیولاخ آز مرا مسکن است و من

خط فسون عقل به مسکن درآورم

همت شود حجاب میان من و نظر

گر من نظر به عالم ریمن درآورم

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند

نگذاردم که چشم به روغن درآورم

در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم

ارقم نیم که یال به چندان درآورم

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان

باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک

رخت امان به خلد مزین درآورم

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد

آخر مثلثی به مثمن درآورم

چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم

نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ

بر خوان جان دو نان ملون درآورم

با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه

نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند

تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک

حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد

پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم

چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است

کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم

گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست

نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم

بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان

غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار

شب زهره را چو رعد به شیون درآورم

این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد

پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم

گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک

سحر مبین به شعر مبین درآورم

کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی

پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق

همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم

بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد

کب گهر به سنگ خماهن درآورم

چون موی خوک در زن ترسا بود چرا

تار ردای روح به درزن درآورم

هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است

کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم

کحال دانشم که برند اختران به چشم

کحل الجواهری که به هاون درآورم

گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم

گنجی که سر به حصن محصن درآورم

چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز

جلباب نیستی به سر و تن درآورم

تبریز غم فزود مرا آرزوم هست

کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم

خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم

من رخت دل به مقصد و مامن درآورم

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم

چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

منت برد عراق و ری از من بدین دو جای

بحری ز نظم و نثر مدون درآورم

بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من

شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

در این دامگاه ارچه همدم ندارم

بحمدالله از هیچ غم غم ندارم

مرا با غم از نیستی هست سری

که کس را در این باب محرم ندارم

ندارم دل خلق و گر راست خواهی

سر صحبت خویشتن هم ندارم

چو از عالم خویش بیگانه گشتم

سر خویشی هر دو عالم ندارم

به سیمرغ مانم ز روی حقیقت

که از هیچ مخلوق همدم ندارم

به نام و به وحدت چنو سر فرازم

که این هر دو معنی ازو کم ندارم

مرا کشت زاری است در طینت دل

که حاجت به حوا و آدم ندارم

مرا عز و ذلی است در راه همت

که پروای موسی و بلعم ندارم

به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش

قد خویش چون ماه نو خم ندارم

چو در سبز پوشان بالا رسیدم

دگر جامهٔ حرص معلم ندارم

به کافور عزلت خنک شد دل من

سزد گر ز مشک عمل شم ندارم

دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس

تمنای جلاب و مرهم ندارم

به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان

یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم

به دیو امل عقل غره نسازم

به باد طمع طبع خرم ندارم

مرا باد و دیو است خارم اگرچه

سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم

پیاده نباشم ز اسباب دانش

گر اسباب دنیا فراهم ندارم

هنر درخور معرکه دارم آخر

اگر ساخت درخورد ادهم ندارم

از آنم به ماتم که زنده است نفسم

چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم

گلستان جان آرزومند آب است

از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم

چو از حبس این چار ارکان گذشتم

طربگاه جز هفت طارم ندارم

اگرچه بریده پرم، جای شکر است

که بند قفس سخت محکم ندارم

برآرم پر و برپرم کشیانه

به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم

نه خاقانیم گر همی عزم تحویل

مصمم از این کلبهٔ غم ندارم

مرا پای بسته است خاقانی ایدر

چرا عزم رفتن مصمم ندارم

همانا که این رخصت از بهر خدمت

ز درگاه صدر معظم ندارم

امام امم ناصر الدین که در دین

امامت جز او را مسلم ندارم

براهیم خوش‌نام کز مدحش الا

صفات براهیم ادهم ندارم

فلک خورد سوگند بر همت او

که در کون جز تو مقدم ندارم

ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش

کمال تو را هیچ مبهم ندارم

گر او هست دجال خلقت برغمش

تو را کم ز عیسی مریم ندارم

وگر فعل ارقم کند من که چرخم

زمرد جز از بهر ارقم ندارم

زهی دین طرازی که بی‌نقش نامت

در آفاق یک حرف معجم ندارم

از آنگه که خاک درت سرمه کردم

به چشم سعادت درون نم ندارم

اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست

دم مدح رانم سر ذم ندارم

به دنبال تو چون سگی برنیایم

که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم

اگر تن به حضرت نیارم عجب نی

که رخشی سزاوار رستم ندارم

رخ از آب زمزم نشویم ازیرا

که آلوده‌ام روی زمزم ندارم

ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت

زبان بر ثنای دمادم ندارم

دعاهات گفتم به خیرات بپذیر

اگرچه دعای مقسم ندارم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم

رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم

هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم

هر منزلی و ماهی من اختری ندارم

غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی

چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم

امید را به جز غم سرمایه‌ای نبینم

خورشید را به جز دل نیلوفری ندارم

زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف

جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم

از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ

برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم

بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم

با بدتری بسازم چون بهتری ندارم

ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم

جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم

خاقانی غریبم، در تنگنای شروان

دارم هزار انده و انده بری ندارم

یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان

جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم

یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم

طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل

کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم

عید منی و شادی می‌بینم از هلالت

دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم

عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد

زان است کز غم تو پا و سری ندارم

خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت

مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم

شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا

جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم

سردار تاجداران هست آفتاب و دریا

نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم

محمود همت آمد، من هندوی ایازش

کز دور دولتش به دانش خری ندارم

جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان

کان بحر دست را به زین عنبری ندارم

یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش

از بهر سد انصاف اسکندری ندارم

او هود ملت آمد بر عادیان فتنه

الا سپاه خشمش من صرصری ندارم

نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید

هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم

لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت

کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم

بطریق دید رویش گفتا که در همه روم

از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم

نسطور دید آیت مسطور در دل او

گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم

ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا

در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم

یعقوب این فراست دورانش دید گفتا

بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم

اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی

بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم

مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم

از همت یهودی غم خیبری ندارم

عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت

کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم

مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید

دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم

کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم

گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم

برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر

گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم

بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در

گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم

خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی

گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم

ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم

گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم

تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی

گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم

ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در

گفت از محیط دست تو به معبری ندارم

عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا

کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم

ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا

کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم

گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید

کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم

رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا

زین راست‌تر به باغ بقا عرعری ندارم

شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید

کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم

توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا

هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم

ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت

بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم

وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر

شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم

بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم

در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم

شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم

زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم

من شهربند لطف توام نه اسیر شروان

کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم

شروان به دولت تو خود خیروان شد اما

من خیروان ندیدم الا شری ندارم

حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم

کشتی شکست منت هر لنگری ندارم

آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند

برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم

بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم

دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم

آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی

ریم آهنی نه‌ام که ز خود جوهری ندارم

در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت

جز در رواق هفت فلک منظری ندارم

در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم

بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم

جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد

آن روز کز در تو نسیم هری ندارم

جویم رضات شاید گر دولتی نجویم

دارم مسیح گرچه سم خری ندارم

بینم محیط شاید گر قطره‌ای نبینم

دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم

بر من درت گشاید درهای آسمان را

زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم

پرگار نیستم که سر کژرویم باشد

کز راستی به جز صفت مسطری ندارم

دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم

کامروز در جهان به سخن هم‌سری ندارم

در بابل سخن منم استاد سحر تازه

کز ساحران عهد کهن همبری ندارم

شطرنجی ثنای توام قائم زمانه

کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم

ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید

جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم

افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت

عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم

مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران

کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم

دارم دل عراق و سر مکه و پی حج

درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم

طاووس بوده‌ام به ریاض ملوک وقتی

امروز پای هست مرا و پری ندارم

اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی

چون سعتری نمک و سعتری ندارم

چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد

کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم

یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت

کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم

کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم

جسم بی‌اصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم

اسم بی‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی

گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم

نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم

حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم

از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم

وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم

لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل

آن زمان کز روی فطرت ناف می‌زد مادرم

بحر پی پایاب دارم پیش و می‌دانم که باز

در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم

همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات

همچو گل‌گونه بقائی هم ندارد جوهرم

نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک

هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم

هم‌دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم

افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم

شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم

گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم

در دبستان نسو الله کرده‌ام تعلیم کفر

کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم

قبلهٔ من خاک بت‌خانه است هان ای طیر هان

سنگ‌سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم

لاف دین‌داری زنم چون صبح آخر ظاهر است

کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذب‌ترم

از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ

قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم

چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم

چون هما اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من

چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم

روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم

سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم

هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله

وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم

زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم

شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم

بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل

هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم

گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان

تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم

خویشتن دعوت‌گر روحانیان خوانم به سحر

کمترین دودافکن هر دوده‌ام گر بنگرم

شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم

سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم

مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود

به ز عقد عنبرین خواجه چه بی‌معنی خرم

گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید

زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم

از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند

با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم

پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک

گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم

خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم

مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم

هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح

هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم

رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم

ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم

نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت

و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم

روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک

صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

از آن قبل که سر عالم بقا دارم

بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم

نشاط من همه زی آشیان نه فلک است

اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم

نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور

چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم

به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست

چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم

دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست

نه آتشم که فروزی به باد رخسارم

طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان

عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

مباد کز پی خشنودی چهار رئیس

دو پادشا را در ملک دل بیازارم

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز

میان دیدهٔ همت خیال پندارم

از آن خیال من امروز خلوتی جستم

وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم

بسا که از پی جست جهان چون پرگار

چو دایره همه تن گشته بود زنارم

کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب

به رسم طالع خود واپس است رفتارم

اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار

چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم

نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم

چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم

چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم

نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم

نبینی از پی کار نیاز پیکارم

چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان

ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه

از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم

هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را

که داد دانش و دین گر نداد دینارم

ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید

کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم

به طبع آهن بینم صفات مردم را

از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم

بدانکه چون الف وصل باشم از خواری

که نام نبود و بینند خلق دیدارم

اگر بدانی سیمرغ را همی مانم

که من نهانم و پیداست نام و اخبارم

بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر

به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان

پر است گردن اعمال و دست اسرارم

ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی

مرصع است به گوهر هزار طومارم

نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم

که روح قدس تند تار و پود اشعارم

ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله

مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم

به شکر ایزد و استاد در مقام سجود

نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن

صدف مثال دهان را به در بینبارم

عیار شعر من اکنون عیان تواند شد

که رای روشن آن مهتر است معیارم

کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین

که مدح اوست مسیحای جان بیمارم

سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد

که خاک درگهش افزود آب بازارم

ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش

سپهر گفت که من کمترین عمل دارم

پیام داد به درگاهش آفتاب که من

تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم

نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال

که در حریم جلالت همی به زنهارم

ستاره گفت منم پیک عزت از در او

از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم

ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان

به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»

ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم

به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا

که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم

صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت

که جان در آن نتوانم نمود ننگارم

کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر

بیازمای مرا تا ببینی آثارم

بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است

سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم

بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو

زمانه زی حرم خرمی دهد بارم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260630
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث