به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بس وفا پرورد یاری داشتم

بس به راحت روزگاری داشتم

چشم بد دریافت کارم تیره کرد

گرنه روشن روی کاری داشتم

از لب و دندان من بدرود باد

خوان آن سلوت که باری داشتم

گنج دولت می‌شمردم لاجرم

در هر انگشتی شماری داشتم

خنده در لب گوئی اهلی داشتی

گریه در بر گویم آری داشتم

من نبودم بی‌دل و یار این چنین

هم دلی هم یار غاری داشتم

آن نه یار آن یادگار عمر

بس به آئین یادگاری داشتم

راز من بیگانه کس نشنیده بود

کاشنا دل رازداری داشتم

هرگز از هیچ اندهم انده نبود

کز جهان انده گساری داشتم

انده آن خوردم که بایستی مرا

کاندر انده اختیاری داشتم

آن دل دل کو که در میدان لهو

از طرب دلدل سواری داشتم

پیش کز بختم خزان غم رسید

هم به باغ دل بهاری داشتم

بارم انده ریخت بیخم غم شکست

گرنه باری بیخ و باری داشتم

نی بدم آتش ز من در من فتاد

کاندرون دل شراری داشتم

کس مرا باور ندارد کز نخست

کار ساز و ساز کاری داشتم

من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم

هم نپندارم که یاری داشتم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم

عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم

طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم

هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم

هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم

گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم

گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم

دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم می‌نهم

زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم

گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم

ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم

از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم

وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم

گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم

ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم

باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک

وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم

ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات

گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم

بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم

گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم

هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد

عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم

من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است

لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم

هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند

من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم

پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو

من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم

بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون

دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم

در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد

راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم

قوت عرق عراق از مادت طبع من است

گرچه شریان دل شروانیان را نشترم

فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم

زال کان رد کردهٔ سام است من می‌پرورم

در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام

در طویلهٔ شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم

عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک

همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم

این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست

ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم

جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب

نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:07 PM

 

رهروم مقصد امکان به خراسان یابم

تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان یابم

گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک

کشش همت اخوان به خراسان یابم

دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه

دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم

برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم

کاین کلید در رضوان به خراسان یابم

طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب

کن براق از در میدان به خراسان یابم

عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت

یافت را در طلب امکان به خراسان یابم

لوح چل صبح که سی‌سال ز بر کردم رفت

بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم

در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست

کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم

هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا

کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم

سالکان را که چو دریا همه سرمستانند

چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم

از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر

بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم

بی‌سران را که چو گویند کمر کش همه را

طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم

ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند

جگر آتش بریان به خراسان یابم

همه دل گوهر و رخ کرده حلی‌دار چو تیغ

تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم

آهشان فندق سربسته و چون پسته همه

ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم

دل مرغان خراسان را من دانه دهم

که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم

مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است

دانه و آب فراوان به خراسان یابم

بس که پیران شبیخون به خراسان بینم

بس که میران شبستان به خراسان یابم

ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب

که شبیخونگه پیران به خراسان یابم

من مرید دم پیران خراسانم از آنک

شهسواران را جولان به خراسان یابم

آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح

چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم

چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی

آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم

حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است

در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم

بختیان نفس من که جرس‌دار شوند

از دهان جرس افغان به خراسان یابم

نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق

کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم

به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک

عرفات کرم آسان به خراسان یابم

گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا

لیک میقاتگه جان به خراسان یابم

بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من

عید را صورت قربان به خراسان یابم

بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی

کاتشین آینه عریان به خراسان یابم

آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب

کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم

چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت

لذت اهل خراسان به خراسان یابم

آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست

به خراسان طلبم کان به خراسان یابم

صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند

شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم

از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک

از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم

غم ترکان عجم کان همه ترک ختن‌اند

نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم

عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند

نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم

گر خراسان پسر عالم سام است، منم

که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم

گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک

بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم

به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک

کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم

بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل

پر طاووس مگس ران به خراسان یابم

بازئی می‌کند این زال که طفلان نکنند

زال را توبه ز دستان به خراسان یابم

شکل در شکل نماید به من اوراق فلک

شکل‌ها را همه برهان به خراسان یابم

دل چو سی‌پاره پریشان شد از این هفت ورق

جمع اجزای پریشان به خراسان یابم

اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ

شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم

در بیابان سماوات همه غولانند

دفع غولان بیابان به خراسان یابم

این سویدای دل من که حمیرا صفت است

صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم

گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال

خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم

ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم

عوض سلوت اوطان به خراسان یابم

منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد

وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم

گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت

از پی گم شده تاوان به خراسان یابم

گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد

عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم

یافت زربفت خزانم علم کافوری

من همان سندش نیشان به خراسان یابم

درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا

نگذارند که درمان به خراسان یابم

هست پستان کرم خشک و من از انجم دل

فتح باب از پی پستان به خراسان یابم

مصحف عهد سراپای همه البقره است

حرف والناس ز پایان به خراسان یابم

آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار

عورش افکنده و عریان به خراسان یابم

مادر نحل که افکانه کند هر سحرش

چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم

رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله

که خلاص از پی دوران به خراسان یابم

از ره ری به خراسان نکنم رای دگر

که ره از ساحل خزران به خراسان یابم

به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم

میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم

سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم

کافخار طبرستان به خراسان یابم

چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم

یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم

گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک

قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم

گر جهان در فزع سال قران بینم من

نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم

تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا

کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم

چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف

دفع را رافت رحمان به خراسان یابم

جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است

من طراز همه ادیان به خراسان یابم

این سخن خال سپید تن خذلان دانم

من خط امن ز خذلان به خراسان یابم

فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند

نفی این مذهب یونان به خراسان یابم

ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن

نتوان گفت که فتان به خراسان یابم

نکنم باور کاحکام خراسان این است

گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم

حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه

نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم

مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف

این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم

کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست

شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم

انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله

کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم

گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر

نه امان همه پیران به خراسان یابم

گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل

هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم

هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک

که سعود از مه آبان به خراسان یابم

بیست و یک نوع قران است به میزان همه را

من همه لهو ز میزان به خراسان یابم

زانیاتند که در دار قمامه جمعند

من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم

هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون

زین قران حاصل اقران به خراسان یابم

بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک

روم و رتبت حسان به خراسان یابم

از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید

بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم

چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد

نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم

من که خاقانیم ار آب نشابور چشم

بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم

ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من

نفس عنقای سخن‌ران به خراسان یابم

چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند

من سلیمان جهانبان به خراسان یابم

محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش

دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم

شافعی بینم در دست و هر انگشت از او

مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم

هادی امت و مهدی زمان کز قلمش

قمع دجال صفاهان به خراسان یابم

گوهر افسر اسلاف که از خاک درش

افسر گوهر سامان به خراسان یابم

سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم

عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم

دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز

خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم

اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس

خالی‌السیر ز شیطان به خراسان یابم

خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان

نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم

دستم از نامهٔ او نافه‌گشای سخن است

کاهوی تبت توران به خراسان یابم

چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک

قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم

بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک

نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم

از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید

جام کیخسرو ایران به خراسان یابم

درد و آتش که نیستان هزاران شیر است

شور صد رستم دستان به خراسان یابم

در خراسان دلش سنجر همت چو نشست

بدل سنجر سلطان به خراسان یابم

ثانی مصری او یوسف مصری است به جود

صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم

بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک

کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم

دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد

از دوم اخترش افسان به خراسان یابم

گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم

من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم

از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام

ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم

پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم

که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم

گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم

کز معالیش گذربان به خراسان یابم

من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم

به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

عافیت را نشان نمی‌یابم

وز بلاها امان نمی‌یابم

می‌پرم مرغ وار گرد جهان

هیچ جا آشیان نمی‌یابم

نیست شب کز رخ و سرشک بهم

صد بهار و خزان نمی‌یابم

دل گم گشته را همی جویم

سالها شد نشان نمی‌یابم

خوارش افکند می به خاک چه سود

راه بر آسمان نمی‌یابم

دولت اندر هنر بسی جستم

هر دو در یک مکان نمی‌یابم

گوئیا آب و آتشند این دو

که به هم صلحشان نمی‌یابم

زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر

حاصل الا زیان نمی‌یابم

بخت اگر آسمانی است چرا

بر خودش پاسبان نمی‌یابم

بهر نوزادگان خاطر خویش

بخت را دایگان نمی‌یابم

خوان جان ساختن چه سود که من

به سزا میهمان نمی‌یابم

زاغ حرص و همای همت را

ریزه و استخوان نمی‌یابم

خویشتن خوار کرده‌ام چو مور

چه توان کرد نان نمی‌یابم

چون نترسم که در نشیمن دیو

هیچ تعویذ جان نمی‌یابم

بس سبع خانه‌اس است کاندر وی

همدمی ایرمان نمی‌یابم

یک جهان آدمی همی بینم

مردمی در میان نمی‌یابم

دشمنان دست کین برآوردند

دوستی مهربان نمی‌یابم

هم به دشمن درون گریزم از آنک

یاری از دوستان نمی‌یابم

عهد یاران باستانی را

تازه چون بوستان نمی‌یابم

همه فرعون و گرگ پیشه شدند

من عصا و شبان نمی‌یابم

ز آن نمط کارزوی خاقانی است

جای جز بر کران نمی‌یابم

در زمانه پناه خویش الا

در شاه جهان نمی‌یابم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

صبح وارم کآفتابی در نهان آورده‌ام

آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام

عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد

خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام

هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من

هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام

طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده

بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام

گر چه عیسی‌وار ازینجا بار سوزن برده‌ام

گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آورده‌ام

رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون

کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام

از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا

طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام

من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر

پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام

در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک

ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام

از سفر می‌آیم و در راه صید افکنده‌ام

اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده‌ام

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند

من کمند افکنده و شیر ژیان آورده‌ام

چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق

رهروان را سرمهٔ چشم روان آورده‌ام

بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام

تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام

نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون برده‌ام

گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام

خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر

کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام

خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام

تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام

دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب

آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام

اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع

من دریده خرقهٔ صبر و فغان آورده‌ام

زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک

سکهٔ رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام

شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک

زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام

بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع

کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام

هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز

کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام

شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت

خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام

وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه

دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام

گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام

از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام

زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان

لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام

دیده‌ام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب

خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام

چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش

بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام

من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها

آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام

زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر

گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام

لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند

هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده‌ام

پیر عشق آنجا به عرسی پاره می‌کرد آسمان

من نصیبه شانه دانی بی‌گمان آورده‌ام

این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من

من زجیب آسمان یک شانه‌دان آورده‌ام

دیده‌ام خلوت سرای دوست در مهمان‌سراش

تن طفیل و شاهد دل میهمان آورده‌ام

میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان

من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام

دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام

جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام

نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر

کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام

تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام

دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام

دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک

گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آورده‌ام

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان

من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام

پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما

کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام

شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند

من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام

بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام

تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام

از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک

با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام

آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست

آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام

جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک

صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام

دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام

همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام

رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده

شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام

هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان

کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام

بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست

کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام

گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام

یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام

یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه

از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام

با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان

کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام

آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست

من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام

از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک

تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام

داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید

ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام

کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست

چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام

این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس

تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام

بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح

در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام

تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام

کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام

یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی

خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام

وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس

گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام

خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست

حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام

گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش

گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول

در سر دستار منشور زبان آورده‌ام

بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش

بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام

مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم

کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام

ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار

من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آورده‌ام

یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق

نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام

حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من

تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام

بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام

پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام

عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام

ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام

جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام

زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام

گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام

چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام

گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع

آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام

من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام

روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام

پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق

کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ

شیوهٔ تازه نه رسم باستان آورده‌ام

ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم

تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام

تا غز بخل آمده گر نشابور کردم

من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام

تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل

در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام

گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم

ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام

سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم

از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام

خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام

پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام

تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک

خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام

از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد

حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام

هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست

کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام

او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام

زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

حضرت ستر معلا دیده‌ام

ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام

قاف تا قافم تفاخر می‌رسد

کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام

در صدف در است و در حوت آفتاب

حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام

در مدینه قدس مریم یافتم

در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام

حضرت بلقیس بانوی سبا

بر سر عرش معلا دیده‌ام

چشم زرقا را کشیده کحل غیب

هم به نور غیب بینا دیده‌ام

انیت بلقیسی که بر درگاه او

هدهد دین را تولا دیده‌ام

اینت زرقائی که چشم خضر ازو

محرم کحل مسیحا دیده‌ام

من کیم خواه از یمن خواه از عرب

کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام

قیصر از روم و نجاشی از حبش

بر درش بهروز و لالا دیده‌ام

روز جوهر نام و شب عنبر لقب

پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام

جوهر و عنبر سپید است و سیاه

هر دو را محکوم دریا دیده‌ام

آب دست و خاک پایش را ز قدر

نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام

پیشگاه حضرتش را پیش کار

از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت

در پرستاری به یک جا دیده‌ام

هفت خاتون را در این خرگاه سبز

داه این درگاه والا دیده‌ام

بر درش بسته میان خرگاه‌وار

شاه این خرگاه مینا دیده‌ام

بر لب بحر کفش خورشید و ابر

قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام

در کف بخت بلندش ز اختران

هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام

میوهٔ شاخ فریبرز ملک

هم به باغ ملک آبا دیده‌ام

گوهر کان فریدون شهید

بر فراز تاج دارا دیده‌ام

عصمة الدین صفوة الاسلام را

افتخار دین و دنیا دیده‌ام

بارگاه عصمة الدین روز بار

خسروان را جان و ملجا دیده‌ام

مصر و بغداد است شروان تا در او

هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام

از سر زهد و صفا در شخص او

هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام

آن خدیجه همتی کز نسبتش

بانوان را قدر زهرا دیده‌ام

آستان حضرتش را از شرف

صخره و محراب اقصی دیده‌ام

رابعه زهدی که پیشش پنج وقت

هفت مردان را مجارا دیده‌ام

خوان آگاه دلش را از صفا

خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام

بر دل مومین و جان مؤمنش

مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام

آسیه توفیق و سارا سیرت است

ساره را سیاره سیما دیده‌ام

چشم دزدیدم ز نور حضرتش

تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام

موسیم، کانی انا الله یافتم

نور پاک و طور سینا دیده‌ام

هر که در من دید چشمش خیره ماند

ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام

حضرتش را هم به نور حضرتش

بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام

نور عرش حق تعالی را به چشم

هم به فضل حق تعالی دیده‌ام

کعبه است ایوان خسرو کاندر او

ستر عالی را هویدا دیده‌ام

کعبه را باشد کبوتر در حرم

در حرم شهباز بیضا دیده‌ام

هر زمان این شاه‌باز ملک را

ساعد اقبال ماوا دیده‌ام

گر کند شه‌باز مرغان را شکار

من شکارش جان دانا دیده‌ام

دوش دیدار منوچهر ملک

زنده در خواب آشکارا دیده‌ام

چند بارش دیده‌ام در خواب لیک

طلعتش این باره زیبا دیده‌ام

هم در این ایوان نو برتخت خویش

تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام

لوح پیشانیش را از خط نور

چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام

اندر ایوانش روان یک چشمه آب

با درخت سبز برنا دیده‌ام

چشمه پنهان در حجاب و بر درخت

دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام

یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد

جمله را عیش مهنا دیده‌ام

گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست

کین دو را نور موفا دیده‌ام

گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای

کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام

چشمه بانوی و درخت است اخستان

هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام

اصلها ثابت صفات آن درخت

فرعها فوق الثریا دیده‌ام

گفت شادم کز درخت و چشمه سار

دیده را جای تماشا دیده‌ام

شکر کز بانو و فرزند اخستان

چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام

نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید

کار شروان دست بالا دیده‌ام

آسمان سترا! ستاره همتا!

من تو را قیدافه همتا دیده‌ام

کعبه را ماند در عالیت و من

محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام

گرچه اخبار زنان تاجدار

خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام

از فرنگیس و کتایون و همای

باستان را نام و آوا دیده‌ام

از سخا وصف زبیده خوانده‌ام

وز کفایت رای زبا دیده‌ام

کافرم گر چون تو در اسلام و کفر

هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام

گر به بوی طمع گفتم مدح تو

کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام

مدح تو حق است و حق را با دلت

قاب قوسین او ادنی دیده‌ام

پیش آرم ذات یزدان را شفیع

کش عطا بخش و توانا دیده‌ام

پیشت آرم نظم قرآن را شفیع

کز همه عیبش مبرا دیده‌ام

پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع

کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام

پیشت آرم مصطفائی را شفیع

کاسم او یاسین و طه دیده‌ام

پیشت آرم چار یارش را شفیع

کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام

پیشت آرم هفت مردان را شفیع

کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام

پیشت آرم جان افریدون شفیع

کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام

پشت آرم جان فخر الدین شفیع

کز شرف کسریش مولا دیده‌ام

کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه

کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام

دل درین سوداست یک لفظ تو را

چون مفرح دفع سودا دیده‌ام

دولتت جاوید بادا کز جلال

جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام

تا ابد بادت بقا کاعدات را

بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام

بهترین نوروزی درگاه را

تحفه این ابیات غرا دیده‌ام

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

ای شحنهٔ شش جهات عالم

در چار دری و هفت طارم

ای جنت انس را تو کوثر

وی کعبهٔ قدس را تو زمزم

نیرو ده توست ناف خرچنگ

عشرت‌گه تو دهان ضیغم

هم‌خانه شوی به مهد عیسی

رجعت کنی از اشارت جم

در بوتهٔ خاک سازی اکسیر

آتش ز اثیر و ز آسمان دم

گه یاره کنی ز ماه و گه تاج

گه رنگ دهی به خاک و گه شم

از رفتن توست بر تن دهر

پر نقطهٔ زر سیاه ملحم

وز آمدن تو دست گیتی

افراخته آستین معلم

تف علم تو در دم صبح

بر بیرق شام سوخت پرچم

خاقانی را تویی همه روز

روزی ده و رازدار و محرم

تاب و تب او ببین به ظاهر

کاندر دلش آتشی است مدغم

از خوارزم آر مهر این تب

وز جیحون ساز نوش این سم

جان داروی او بیار یعنی

خاک در قدوهٔ معظم

در گرد رکاب او همی دو

در گرد عنان او همی چم

تا خورشیدی پیاده بینند

خورشید دگر فراز ادهم

مختار عجم بهاء دین آنک

منشور جلال اوست معجم

با جوش ضمیر و جیش نطقش

مه شد زمن و عطارد ابکم

با لطف کفش گرفت تریاق

چون چشم گوزن کام ارقم

به ز آدمی است و آدمی نام

لیک آدم از او شده مکرم

در نام نگه مکن که فرق است

از زادهٔ عوف و پور ملجم

بی‌قوت ده اناملش نیست

هفت اختر مکرمت مقوم

بی‌یاری زال و پر عنقا

بر خصم ظفر نیافت رستم

ای کحل کفایت تو برده

از دیدهٔ آخر الزمان نم

لفظی ز تو وز عقول یک خیل

رمزی ز تو وز فحول یک رم

مولای تو ثابت‌بن قره

شاگرد تو یحیی‌بن اکثم

تقدیر به همت تو واخورد

گفت ای پدر قدم تقدم

رای تو به آسمان ندا کرد

کای طفل معاملت تعلم

داده است قضا بهای قدرت

نه گلشن و هشت باغ درهم

انصاف بده که هست ارزان

یوسف صفتی به هفده درهم

بالای مدیح تو سخن نیست

کس زخمه نکرد برتر از بم

در وصف تو کی رسم به خاطر

بر عرش که بر شود به سلم؟

طبع تو شناسد آب شعرم

دیلم داند نژاد دیلم

گر چه شعرا بسی است امروز

این طائفه را منم مقدم

هرچند درین دیار منحوس

بسته است مرا قضای مبرم

مرخاتم را چه نقص اگر هست

انگشت کهن محل خاتم

در قالب آدم امیدم

ای هم‌دم روح، روح در دم

یعنی برسان به حضرت شاه

این عقد جواهر منظم

چون بحر میان جانبین بود

کارم ز خطر نمود مبهم

در حال به گوش هوش من گفت

وصف تو که با ضمیر شد ضم

کای مادر موسی معانی

فارغ شو و «فاقذ فیه فی‌الیم»

ای داعی حضرت تو ایام

گرچه نکنم دعا مقسم

گویم که چهار اساس عمرت

چو سبع شداد باد محکم

کار تو تمام باد چونانک

نقصان نرسد پس اذاتم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

بی‌باغ رخت جهان مبینام

بی‌داغ غمت روان مبینام

بی‌وصل تو کاصل شادمانی است

تن را دل شادمان مبینام

بی‌لطف تو کآب زندگانی است

از آتش غم امان مبینام

دل زنده شدی به بوی بویت

کان بوی ز دل نهان مبینام

بی‌بوی تو کاشنای جان است

رنگی ز حیات جان مبینام

تا جان گرو دمی است با جان

جز داو غمت روان مبینام

بر دیدهٔ‌خویش چون کبوتر

جز نام تو جاودان مبینام

بی‌سرو قد تو جعد شمشاد

بر جبهت بوستان مبینام

یک دانهٔ آفتاب بی‌تو

بر گردن آسمان مبینام

از دانهٔ دل ز کشت شادی

یک خوشه به سالیان مبینام

در آینهٔ دل از خیالت

جز صورت جان عیان مبینام

در آینهٔ خیالت از خود

جز موی خیال سان مبینام

تا وصل تو زان جهان نیاید

دل را سر این جهان مبینام

جز اشک وداعی من و تو

طوفان جهان ستان مبینام

چون حقهٔ سینه برگشایم

جز نام تو در میان مبینام

گر عمر کران کنم به سودات

سودای تو را کران مبینام

گفتی دگری کنی، مفرمای

کاین در ورق گمان مبینام

بی‌تو من و عیش حاش‌لله

کز خواب خیال آن مبینام

خاقانی را ز دل چه پرسی

کانست که کس چنان مبینام

حالی که به دشمنان نخواهم

حسب دل دوستان مبینام

غمخوار تو را به خاک تبریز

جز خاک تو غم نشان مبینام

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم

عین منعل چراست در خط مغرب رقم

بابلیان عید را نعل در آتش نهند

کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان

بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم

بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران

بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان

فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم

گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت

از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز

از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم

خلق دو قولی شدند بهر شب عید را

بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم

گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح

هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم

ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون

خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم

گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند

صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم

صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد

سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی

حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت

آدم موسی بنان، موسی احمد قدم

مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن

موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم

اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست

سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر

شرح جلالش برون از ورق کیف و کم

آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس

باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم

چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار

زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم

عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق

کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم

ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا

وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم

شرع به دوران تو رستم گاه وجود

ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم

دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم

عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم

در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم

در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم

تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش

در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت

تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف

شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق

مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک

در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس

گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم

ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب

موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن

ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم

آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام

کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم

در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است

داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم

چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش

نان سپید فلک آب سیاه است و سم

حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ

بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست

حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح

چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم

پیش سگ درگهت از فزع دستبرد

گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند

نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم

از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم

چون صف اصحاب فیل در المند از الم

ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز

پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام

کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم

گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی

گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم

از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون

عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم

درگه میران غز درشکنی نیم روز

چون در افراسیاب نیم شبان روستم

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول

بر در مرو و رهری بارگهت را خیم

گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ

هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم

شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز

سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم

تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور

تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم

طرف رکابت چنانک روح امین معتبر

بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر

وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم

چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل

علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم

سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال

تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم

عزم تو معیار ملک قومه فاستقام

حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو

قوس قزح سازدی طاق پل رود زم

تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز

جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو

کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش

برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم

داو کمالت تمام با قمران در قمار

حصن بقایت فزون از هرمان در هرم

نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر

نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم

خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل

مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک

موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

طفلی و طفیل توست آدم

خردی و زبون توست عالم

پروردهٔ جزع توست عیسی

آبستن لعل توست مریم

تا چشم تو ریخت خون عشاق

زلف تو گرفت رنگ ماتم

از عارض و روی و زلف داری

طاووس و بهشت و مار با هم

در سینهٔ ما خیال قدت

طوبی است در آتش جهنم

آویختی آفتاب را دوش

از سلسله‌های جعد پر خم

ما را که کند مسلم آنجاک

خورشید نمی‌شود مسلم

جان خاک شود به طمع جرعه

چون رطل طرب کشی دمادم

با لذت طعنهٔ تو دل را

فرسوده شد آرزوی مرهم

خاقانی خاک درگه توست

او را چه محل که آسمان هم

هرچند جهان گرفت طبعش

در مدحت فیلسوف اعظم

ذوالفخر بهاء دین محمد

مقصود نظام عقد عالم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260653
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث